♨️ #نابودشدنحسنات
🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
✍روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اعمالش رابه اومى دهند،اماحسنات خودرا در آن نمى بيند.
عرض مى كند :
الهى!اين كارنامه من نيست!
زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم!
🔺به او گفته مى شود :
پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت.
سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهده مى كند.
🔺عرض مى كند :
الهى! اين كارنامه من نيست!
زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام!
گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم.
📗جامع الأخبار، ص 412
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺
🔹#هيچزمينىخالىازقبرنيست
🔹#امامهادیعلیهالسلام
✍يحيى وزير متوكّل عبّاسى حكايت كند: روزى خليفه گفت :
عازم شهر مدينه شو و ابوالحسن ، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغداد بياور.
من نيز دستور خليفه را اطاعت كرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امكانات لازم ، حركت كرديم.
🔺چون مقدار زيادى از راه را پيموديم ، فرمانده کاروان به كاتبِ من که شیعه بود گفت :
آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام پيشواى شما، نگفته است :
هيچ زمينى خالى از قبر نيست و در هر گوشه اى از زمين ،گورستانى از انسان ها وجود دارد؟
🔺آيا در اين بيابان خشك و بى آب و علف، اصلا كسى زندگى كرده است تا بميرد و دفن شود؟
این را گفت و سپس همگی شروع كرديم به خنديدن! هنگامى كه جلوى درب منزل رسيديم
من تنها وارد شدم و نامه متوكّل را تحويل ايشان دادم حضرت پس از آن كه نامه را گرفت ، فرمود:
🔺مانعى نيست، تا فردا منتظر باشيد. چون فرداى آن روز خدمت ايشان رفتم _ ضمن آن كه فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود -
ديدم خيّاطى درون اتاق حضرت مشغول خيّاطى لباس هاى ضخيم زمستانى است!!
راوی مى گويد : من از حضور ايشان بيرون رفتم و با خود گفتم :
🔺در فصل تابستان ، هواى به اين گرمى و حرارت ، حضرت لباس زمستانى تهيّه مى نمايد!!
حال، تعجّب از شيعيان است كه از چنين كسى پيروى مى كنند و او را امام خود مى دانند!
فرداى آن روز هنگامى كه آماده حركت شديم، من بر تعجّبم افزوده شد كه آن حضرت، پالتو و پوستين در اين گرماى شديد براى چه به همراه مى آورد!؟
🔺درمیان راه ناگهان ابرى در آسمان پديدار گشت و بالا آمد، به طورى كه هوا تاريك گشت و صداى رعد و برق هاى وحشتناكى بين زمين و آسمان به گوش مى رسيد،
هوا يك مرتبه بسيار سرد شد كه قابل تحمّل براى افراد نبود و در همين لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
سپس آن حضرت دستور داد تا يك پالتو به من و نيز يك پالتو هم به كاتب دادند و هر دو پوشيديم ؛
🔺و به جهت سرماى شديد آن روز هشتاد نفر از نيروها و همراهان من هلاك شدند و مُردند.
هنگامى كه ابرها كنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت ،
حضرت هادى عليه السلام به من فرمود: اى يحيى ! بگو: افرادى كه هلاك شده اند،در همين مكان دفن شوند؛
و سپس افزود:
🔺خداوند متعال اين چنين سرزمين ها را گورستان انسان ها مى گرداند...
گفتم : ياابن رسول اللّه ! من به يگانگى خدا و نبوّت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله شهادت مى دهم ؛
من تاكنون ايمان نداشتم ولى اكنون به بركت وجود شما ايمان آوردم و من نيز از شيعيان شما مى باشم
📚کتاب چهل داستان وچهل حدیث از امام هادی(علیه السلام)
نویسنده عبدالله صالحی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍از بایزید بسطامی، رحمة الله علیه،
پرسیدند که ابتدای کار تو چگونه بود؟
گفت: من ده ساله بودم،
شب از عبادت خوابم نمی بُرد.
شبی مادرم از من درخواست کرد که
امشب سرد است، نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم.
🔹آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم.
یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم.
آن شب، هزار «قُل هُوَ اللهُ اَحَد» خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود،
🔸خون اندر آن خشک شده بود.
گفتم: «ای تن، رنج از بهرِ خدای بکش.»
چون مادرم چنان دید،
دعا کرد و گفت:
«یا رب، تو از وی خشنود باش و درجتش، درجه اولیا گردان.»
🔹دعای مادر در حقّ من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید.
📚«بُستان العارفین»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍وقتی نمیبخشید
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
- وقتی وقتتان را تلف میکنید
- وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
- از همه چیز شکایت میکنید
_ وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
🔻وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
- وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
- وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
🔻وقتی در روابط اشتباه میمانید
_ وقتی بدبین و منفیگرا هستید
- وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید
🚨قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید.
👤 دکتر الهی قمشهای
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
✍مرحوم ملا احمد نراقی گوید:
در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری
که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد.
🔹گمان کردم علم طلسم بلد است.
روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.
علت را جویا شدم.
گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم،
روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
🔸او دعا کرد و گفت :
«خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.»
بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند.
و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم،
🔹کافی است دستم را به توری بزنم،
همه ماهیهای روزی من که به خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂
✍آورده اند که:
#تیمورلنگ در حملهی خود به
ایران، چون به تربت جام رسید، بر آن شد که از مولانا ابوبکر تایبادی دیدن کند.
جمعی از اعیان شهر جام از مولانا تایبادی تقاضا کردند که دعوت امیر تیمور را گردن نهد، ولی او امتناع کرد و گفت:
«فقیر را با امیر هیچ مهمی نیست».
🔹چون امیر تیمور اصرار کرد،
مشایخ و بزرگان ضمن نامهای به حکم مصلحت از مولانا خواستار شدند که با تیمور ملاقات کند.
اما ابوبکر تایبادی همچنان امتناع ورزید و گفت:
«من مردی روستایی هستم و تکلّفات درباری نمیدانم.»
🔸امیر متقاعد شد و روی به اقامتگاه تایبادی نهاد، و به عزلتگاه او رفت و از او خواست که نصیحتی گوید.
او امیر را به عدل و داد نصیحت نمود و گفت:
«از ظلم و جور بپرهیز و اتباع خود را از اعمالی که بر خلاف دیانت است منع کن.»
امیر تیموری به او گفت:
🔹«چرا شاه قبلی را نصیحت نکردی که خَمر میخورد و به ملاهی و مناهی اشتغال داشت؟»
مولانا جواب داد:
«او را گفتیم. نشنید. حق تعالی تو را به او گماشت. تو اگر نیز نشنوی، دیگری بر تو گمارد».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مهم و قابل تأمل مشغول چه کار مهمی هستی که نماز نمیخونی؟!⁉️
🎙#دکترالهیقمشهای
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💯#داستانیزیباازحضرتموسی❣
✍روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟
خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد :
میتوانم به دیدن او بروم ؟
خطاب میرسد : مانعی ندارد !
🔺فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید :
من مسافری گم کرده راه هستم،
آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم.
🔺حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنارگذاشت
ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند.
به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن !
🔺حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد.
وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید
🔺سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید :
🔺او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که :
ان شاءالله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی !‼️
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید :
🔺من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
بِئسَ الْقَرينُ الْغَضَبُ :
يُبْدِى الْمَعائِبَ و يُدْنِـى الشَّرَّ وَ يُباعِدُ الْخَيرَ
💥خشم، هم نشين بسيار بدى است:
عيب ها را آشكار،
بدى ها را نزديك
و خوبى ها را دور مى كند.
📚منبع: غررالحكم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
👌#تلنگر
✍نگران نباش
نگرانی تو،چیزی را عوض نمیکند
فقط استرس تو را بیشتر میکند
هیچ دستی بالاتر از دست خدا نیست
پس لبخند بزن و امیدوار باش
همه چیز درست میشود
✍خداوند میفرماید:
چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد،
حال آن كه خيرِ شما در آن است
و يا چيزى را دوست داشته باشيد،
حال آنكه شرِّ شما در آن است
✍#صبورباش
✨هم حكمت را ميفهمى
✨هم قسمت را ميچشى
✨هم معجزه را ميبينى
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆#داستانضربالمثلها
🚨ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
✍نقل است که #شیخالرئیسابوعلیسینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست،
و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...
🔻شیخ گفت :
خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود!
🔻روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت :
این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد.
پیش از این با من سخن گفته ،
🔻قاضی پرسید :
با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
🚨#جوابابلهان_خاموشی_است.
📚امثال و حکم«علی اکبر دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande