🌹پنجشنبه اول ماه رجب
✍زراره میگوید :
از امام صادق علیه السلام پرسیدم سنت در روزه چگونه است؟
فرمودند : سه روز در هر ماه :
پنجشنبه در دهه اول ،
چهارشنبه در دهه دوم .
و پنجشنبه در دهه آخر .
🌹عرض کردم :
این تمام سنت در مورد روزه است؟
فرمودند : بله .
🌹امروز پنجشنبه اول ماه مبارک رجب و لیله الرغائب است.
به امید توفیق روزه داری به نیت تعجیل در امر فرج امام عصر (عج) .
التماس دعا
🌹" #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج "🌹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚨#غفلتازموضوعاتاصلی
✍در زمان جدایی دو آلمان٬
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭسید.
ﺍﻭ ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍشت.
ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻣﺮﺯﯼ گمرک از او پرسید :
ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺍﻭ گفت : ﺷﻦ!
ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ کرد ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، متوجه شد ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﺰ ﺷﻦ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ در کیسهها نیست.
🔻ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﺒﻮﺭ داد.
ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺨﺺ ﭘﯿﺪﺍ شد.
دوباره در کیسههای همراه مرد چیزی جز شن نبود.
ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ شد و مأمور به این نتیجه رسید که این مرد دیوانه است.
🔺ﭘﺲ ﺍﺯ متحد شدن آلمان یک ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ دید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝﭘﺮﺳﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭ گفت :
چرا در آن سالها کیسههای شن را با خودت از مرز رد میکردی؟
ﻣﺮﺩ گفت :
من کیسههای شن را رد نمیکردم.
من هر هفته یک دوچرخه نو را قاچاقی از مرز رد میکردم
🚨ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻓﺮﻋﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺍﺻﻠﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
☘ صلوات، ذکر شب و روز جمعه
🔻 #امامرضاعلیهالسلام:
🔹در شب و روز جمعه زیاد صلوات بفرست،
اگر توانستی هزار مرتبه صلوات،
که فضیلت در این است.
🔸وَ أَكْثِرْ مِنَ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ فِي لَيْلَةِ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمِهَا وَ إِنْ قَدَرْتَ أَنْ تَجْعَلَ ذَلِكَ أَلْفَ مَرَّةٍ فَافْعَلْ فَإِنَّ الْفَضْلَ فِيه
📚#فقهالرضاعلیهالسلامص۱۲۷.
#صلوات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📌#دكترمصدقودادگاهلاهه
✍دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد.
دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت.
در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود،
دکتر مصدق به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.
🔻پیش از آغاز جلسه، چند بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جا است،
ولی پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست.
نماینده هیات انگلیس روبه روی دکتر مصدق منتظر ایستاد تا او بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلا نگاهش هم نمی کرد.
🔻جلسه آغاز شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت :
شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جا است.
مصدق گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟
🔻نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است.
ولی چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟
سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.
🔻دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش آرام بلند شد و روی صندلی خویش قرار گرفت.
فضای جلسه تحت تاثیر ابتکار مصدق قرار گرفت و در نهایت، انگلستان محکوم شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🚨#آدابکفشپوشیدن
⬅️ سیاه نبودن؛ که سیاهِ آن سه ضرر است:
❶چشم را ضعیف میکند.
❷شهوت را کم میکند.
❸باعث غم و اندوه میشود ولی در چکمۀ سفر کراهت ندارد بلکه ممدوح است.
⬅️ زرد و سفید بودن؛
زیرا که زرد چشم را روشن میکند و شهوت را زیاد مینماید و قلب را مسرور میکند. علاوه براین شیوۀ انبیاء است.
و سفیدِ آن باعث مال و اولاد است. اما رنگهای دیگر مثل قرمز و سبز و نحو اینها مدح و ذمّی از برای آنها بنظر نرسیده.
⬅️ وقت پوشیدن ابتدا به پای راست نماید و وقت کندن ابتدا پای چپ.
⬅️ یک پا را کفش نکند و دیگری را برهنه؛ چون سه چیز است که با آنها خوف دیوانگی است:
❶در خانه تنها خوابیدن.
❷در سوراخ حیوانات بول کردن.
❸به یک تا کفش راه رفتن.
🚨علاوه بر این، با یک کفش راه رفتن باعث میشود شیطان او را اذیّت کند.
📚 بحارالانوار ، ج۷۹ ، ص۳۱۹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💕❣💕❣💕❣
🚨#تلنگر
✍ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
🚨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ..
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
🚨ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ کنار بشقاب مونده
🚨و هیچ لذتی از زندگی نبردیم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#معنیضربالمثل
🔹مادر را دل سوزد :
✍عشق مادرانه عمیق، فطری و بیقید و شرط است. مادر همیشه به خیر و صلاح فرزندش میاندیشد و حاضر است برای او
از هر چیزی بگذرد.
🔹دایه را دامن :
دایه، که نماد مراقبت غیرمادرانه یا موقت است، به اندازه مادر نسبت به فرزند احساس مسئولیت نمیکند.
توجه دایه ممکن است محدود به وظیفه باشد، نه از روی دلسوزی واقعی
🚨معنای عمیقتر ضربالمثل
✍این ضربالمثل به ما یادآوری میکند که در زندگی، محبتهای اصیل و واقعی با محبتهای ظاهری و ناپایدار بسیار متفاوت هستند.
دلسوزی واقعی از درون میآید و عاری از منفعتطلبی است،
در حالی که دلسوزیهای ظاهری ممکن است
فقط برای رفع تکلیف یا حفظ ظاهر باشند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🔸#دلیلامامهادیعلیهالسلامبردروغگویی
#زینبکذّابه
✍در عصر خلافت متوکّل، زنی ظاهر شد و به هر جا می رفت می گفت:
من زینب دختر فاطمه(س) هستم و با این نام، از مردم پول میگرفت.
او را نزد متوکّل آوردند، متوکّل به او گفت:
تو زن جوانی هستی، از زمان پیامبر(ص) تا حال بیش از دویست سال میگذرد.
او گفت: پیامبر(ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد که خداوند جوانی مرا در هر چهل سال به من بازگرداند، و من خود را آشکار ننموده بودم تا اینکه فقر و تهیدستی باعث شد که خود را آشکار سازم.
🔻متوکّل، بزرگان آل ابو طالب و آل عبّاس و قریش را طلبید و ماجرای ادّعای آن زن را به آنها گفت.
جماعتی از آنها گفتند: زینب دختر فاطمه سلاماللهعلیها در فلان سال و فلان ماه از دنیا رفت.
متوکّل به زینب ادّعائی گفت: در برابر روایت این جماعت چه میگوئی؟
او گفت : اینها دروغ میگویند،
زندگی من پوشیده و پراسرار است، برای من زندگی و مرگ، مفهوم ندارد.
🔻متوکّل، به علمای حاضر گفت :
آیا شما غیر از روایت، دلیل قاطعی بر دروغگوئی این زن دارید؟
من از عباس (جدّم، عموی پیامبر) بیزار باشم اگر این زن را بدون دلیل قاطع، مجازات کنم.
حاضران (که از همه جا دستشان کوتاه شده بود)، به یاد امام هادی(ع) افتادند و گفتند: «ابن الرّضا» (امام هادی) را در اینجا حاضر کن، شاید او دارای دلیلی باشد که آن دلیل در نزد ما نیست.
🔻ناچار، متوکّل برای امام هادی(ع) پیام فرستاد، امام هادی(ع) حاضر شد، متوکّل ادعای آن زن را به عرض حضرت رسانید،
حضرت فرمود: «او دروغ میگوید، زیرا زینب(س) در فلان سال و فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت».
متوکّل گفت: «این جمع حاضر نیز، چنین روایت کردند، ولی من سوگند یاد کردهام که بدون دلیل قاطعی که خودش تسلیم آن گردد، او را مجازات نکنم».
🔻امام هادی علیه السلام فرمود :
این دلیل در نزد تو نیست، بلکه در نزد من است که هم آن زن را و هم دیگران را وادار به تسلیم میکند.
متوکّل گفت: آن دلیل چیست؟
امام هادی(ع) فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درّندگان حرام است،
او را وارد این باغ وحش کن، اگر او دختر فاطمه(س) باشد، آسیبی نمیبیند».
متوکّل به زن گفت: تو چه میگوئی.
زن گفت: او (امام هادی) میخواهد مرا بکشد...
🔻بعضی از دشمنان گفتند :
چرا امام هادی(ع) به این و آن حواله میکند، اگر راست میگوید: خودش وارد باغ وحش گردد...
متوکّل به امام هادی(ع) گفت:
چرا تو این کار را نمیکنی؟.
امام فرمود: من حاضرم، نردبانی بیاورید، نردبان آوردند، آن حضرت از پلههای آن به پائین که باغ وحش بود رفت،
🔻درّندگان و شیرها به حضور امام آمدند، دم خود را به عنوان تواضع تکان میدادند و سرشان را به لباس امام میمالیدند، و امام دست بر سر آنها میکشید.
سپس اشاره به آنها کرد که به کنار بروند، همهی آنها، به کنار رفتند و خاموش ایستادند.
متوکّل از امام هادی(ع) معذرت خواهی کرد، و امام از باغ وحش بیرون آمد، آنگاه متوکّل به آن زن گفت:
🔻اکنون نوبت تو است از این نردبان پائین برو. فریاد زن بلند شد :
شما را به خدا دست از من بردارید، من دروغ گفتم، من بر اثر تهیدستی، و پول جمع کردن، چنین ادعائی را کردم.
متوکّل دستور داد او را به جلو درّندگان بیفکنند، مادرش واسطه شد و تقاضای بخشش کرد،
🔻متوکّل او را بخشید.[۱]
و به نقل بعضی او را جلو درّندگان انداخت، و درّندگان او را خوردند.
📚[۱]. مختار الخرائج، ص ۲۱۰ و ۲۱۱ ـ بحار، ج ۵۰، ص ۱۴۹ و ۱۵۰.
▪️سالروز شهادت امام هادی (ع) تسلیت باد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#دستبالایدستبسیاراست.
📚داستان شعبده باز گستاخ و امام هادی علیه السلام
✍متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی #امامهادیعلیهالسلام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
-چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود.
🔸اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
🔹از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست،
شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید.
بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد.
🔸حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
امام فهمید هدف چیست.
آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند.
آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر.
🔹امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد.
سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند.
🔸گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:
ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم.
واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
🔹وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
📚بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande