✍معروف است که يک روز سفیر انگلستان در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی زد
گاوی که در هندوستان مقدس است!
🔸سفیر انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو می دود و گاو را می بوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده می کنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند.
🔸همراه فرماندار با تعجب می پرسد:
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید:
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍ناصرالدینشاه قاجار در ماه رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت:
🔸که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
🔸میرزای شیرازی در پاسخ به ناصرالدین شاه نوشت:
بسمه تعالی
✍حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است.
اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#کریم_واقعی
✍درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد .
چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد .
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت :
این اشاره های تو برای چه بود ؟
🔸درویش گفت :
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت :
🔸همین قلیان ، مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.❗️
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
🔸روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :
نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥موشی که صد من آهن خورد!!
✍آوردهاند بازرگانی بود
اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد مَن آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.
🔸اما دوست این امانت
را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت :
آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.
🔸بازرگان گفت :
راست میگویی!
موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
🔸پس گفت :
امروز به خانه من مهمان باش.
بازرگان گفت :
فردا باز آیم.
رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد.
پس ندا در شهر دادند.
🔸بازرگان گفت :
من عقابی دیدم که کودکی میبرد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،
چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت :
در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
🔸مرد دانست که قصه چیست،
گفت:
آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان.
✍هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل.
📓برگرفته از کلیله و دمنه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند،
اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.
پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
🌾آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
🌾دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد.
او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان ۹۰ روز هیچ گلی سبز نشد.
خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،
🌾اما او گفت :
نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!
روز موعود پادشاه دید که ۹۹ دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
🌾آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است!
قصد من این بود که #صادق_ترین_دختر بيابم!
تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #زندگی_زاهدانه_مولی_الموحدین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم
✍یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت و موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند،
یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت :
من چیزی نمیخورم.
🔸امام حسن-علیه السلام- به او فرمود:
چرا چیزی نمیخوری؟
آن مرد عرض کرد:
ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا میافتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت.
من نمیتوانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.
🔸امام حسن-علیه السلام- فرمود:
آن فقیر کیست؟
مرد عرض کرد:
ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم، مرد فقیری را دیدم که نماز میخواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد،
🔸دستمالش را باز کرد تا افطار کند.
شام او نان جو و آب بود.
وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانهای نداشتم،دعوت وی را رد کردم،
حالا، اگر میشود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید.
🔸امام حسن مجتبی-علیه السلام- باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود:
او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمان علی-علیه السلام- است،
✍او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت میکند، مانند فقیرترین مردم زندگی میکند و همیشه غذای ساده میخورد.
📚آیت الله شهید دستغیب/آدابی از قرآن/ص۲۸۲
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❇️ #دزد_شریف
✍مولانا در مثنوی داستان شیخی را تعریف می کند؛ که در تاریکی نزدیکی صبح،
افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است
و شروع کرد به داد و بیداد.
🔸دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار
الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی.
تازه مرا از کارم باز داشتی
و حالا داد و بیداد هم میکنی.
🔸شیخ پرسید:
پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت:
تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپردهاند
به آن خیانت نمیکنم.
🔸مولانا سپس ادامه میدهد که :
به اندازه این دزد شرافت داشته باشید
و به کسانی که اموال و سرنوشت
خودشان را به شما سپردهاند خیانت نکنید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
✍خدای عزیز و مهربانم!
مهربانیت همانند امواج دریا پی در پی
ساحل وجودم را در بر میگیرد
و به دستِ قدرت تو ،
تمام تیرهای بلا شکسته می شود...
تو هر زمان با من و در کنار من بوده ایی
من در "گهواره ی" محبتت چه آسوده آرام گرفتهام...
✍پس ای "خدای" مهربانم...
به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه هایت ،
وجود زمینیَم را ملکوتی گردان...
تا آنچه تو میخواهی باشم
و از آنچه من هستم "رها" شوم ،
که تو... بی نیاز و من "غرق" نیازم
#شبتون_آروم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#شکایت_از_فقر
✍شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) شكايت از فقر و نداري كرد.
حضرت فرمود:
مگر نماز نميخواني عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا ميكنم،
حضرت فرمود:
🔸مگر روزه نميگيري عرض كرد سه ماه روزه ميگيرم.
آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر ميكني يا به كدام معصيت گرفتاري.
عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرمودهي خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد
🔸عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام ميرساند و ميفرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بينمازي ميباشد به شومي آن استخوان از خانهي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
✍حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور.
به فرمودهي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.
📚مکیال المکارم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#تلنگر
✍مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت.
مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
✍رهگذری پرسید:
چه شده؟
مرد حکایت طلاها را گفت.
رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
✍ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#حکایت_تاجر_متوكل
✍در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد.
روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت:
🔸ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر.
سارق گفت:
قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت:
پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
🔸مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت:
بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد،
من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
🔸چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت:
ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
🔸تاجر گفت:
تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟
گفت:
من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد:
كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما.
الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
🔸تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
✍آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص ۶۷۹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨سگ دست آموز
✍پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود.
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداخت و سگ او را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد.
🔸یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟
این وحشت سراپا وجودش را گرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند.
🔸لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد.
روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند.
🔸ماموران طبق دستور کار کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشت خواب کرد ...
یک شبانه روز گذشت ماموران آمدند تا لاشه های مرد را بیرون کنند و با دیدن صحنه متعجب شدند و نزد شاه رفته گفتند:
🔸این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است.
او در دهن سگ نشسته دندان سگ به مهر بسته!
شاه به شتاب آمد تا صحنه را بیبیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟
🔸مرد گفت :
ده سال نوکری تو کردم این شد عاقبتم...!
فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید ..
🔸سگ، صلح کند، به استخوانی ،ناکس نکند وفا، به جانی🔸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande