eitaa logo
داستان های عبرت آموز
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
928 ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم امام علی علیه‌السلام: پسرم! درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده‏ ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان انديشيدم، و در آثار شان سير كردم تا آنجا كه گويا يكى از آنان شده‏ ام ... @yamolaiamalii313
مشاهده در ایتا
دانلود
رای اولی ها ، حضور شان مثل ِ جشن تکلیف سیاسی است . فرمودند
🎋🌺🍃🎉🌺🍃 🌺🍃🎉🌺 🍃🌺 🎉 💠 حضرت مهدی ارواحنا‌فداه از تولّد تا آغاز عصر غیبت صغری ▫️حکّام بنی‌عبّاس که براساس احادیث پیامبر و ائمّۀ معصومين علیهم السّلام به نزدیک بودن تولّد مهدی موعود علیه السّلام آگاه شده بودند، از زمان امامت امام هادی علیه السّلام به‌شدّت نگران و مضطرب شدند که با تولّد ایشان تخت حکومت غاصبان خلافت واژگون شود. از اين‌رو تصميم گرفتند مانع تولّد آن حضرت شوند يا اينكه پس از تولّد‌، به‌سرعت ايشان را از بين ببرند. ▫️به همین دلیل امام هادی علیه السّلام را به سامرّا كه شهری نظامی بود‌، منتقل کردند و در محلّۀ عسکر كه محلّ زندگی ارتشيان بود‌، جای دادند. در نتیجه آن حضرت در میان دشمنان و در بین خانه‌های سازمانی نظامیان زندگی می‌کردند و رابطۀ ایشان با شيعيان قطع بود. ▫️غربت امام هادی علیه السّلام تا حدّی بود كه پس از شهادت، آن حضرت را در اتاق نشیمن منزل مسكونی خود به خاک سپردند وپ زن و فرزندان آن حضرت کنار قبر ایشان زندگی می‌کردند. همسر ایشان نیز پس از وفات، در همان اتاق مدفون شدند. ▫️امام عسکری علیه السّلام می‌فرمایند: بنی امیّه و بنی عبّاس به دو علّت شمشیرهای خود را بر ما [اهل‌بیت] قرار دادند: یکی اینکه می‌دانستند در خلافت حقّی ندارند و می‌ترسیدند ما آن را ادّعا کنیم و خلافت در جایگاه خود مستقر گردد. دوّم اینکه بر اساس اخبار متواتر پی برده بودند که زوال و فروپاشی حکومت جبّاران و ستمکاران به دست قائم ما صورت می‌گیرد و تردید نداشتند که خودشان از جبّاران و ستمکارانند؛ لذا به طمع دستیابی به جلوگیری از تولّد قائم علیه السّلام یا به قتل رساندن آن حضرت، در کشتن اهل‌ بیت رسول‌ خدا صلّی الله علبه و آله و سلّم و نابود کردن آنها تلاش کردند. امّا خداوند ابا داشت که امرش بر احدی از آنان مکشوف شود « جز آنکه علی‌رغم کراهت کافران نورش کامل گردد.» ▫️پس از امام هادی علیه السّلام امامت شيعيان بر عهدۀ امام حسن عسکری علیه السّلام قرار گرفت و از همان زمان‌ دستگاه حكومت که می‌دانست ایشان امام یازدهم هستند و مطابق احادیث متواتر پیامبر و اهل‌بیت علیهم السّلام فرزند ایشان منجی موعود خواهد بود و حکومت آنها را به خطر خواهد انداخت، همانند فرعون که می‌خواست از تولّد حضرت موسی علیه السّلام جلوگیری کند، برای جلوگيری از تولّد این فرزند وارد عمل شد و مأموران بسیاری را مخفیانه در منزل امام حسن عسکری علیه السّلام گماشت تا به‌ محض مشاهدۀ زنی باردار، دستگاه حكومت را مطّلع سازند تا او را از بین ببرند. ▫️حتّی در بسیاری از موارد‌ از زن‌های قابله و خدمتكار به‌عنوان جاسوس استفاده شد‌؛ امّا به خواست الهی‌ علی‌رغم همۀ تلاش دشمنان، خداوند متعال‌ همانند ماجرای حضرت موسی علیه السّلام، با يک اعجاز‌ فوق‌العاده‌،‌ علائم بارداری را در نرجس خاتون علیهاالسّلام همسر امام عسکری علیه السّلام ‌‌پنهان کرد تا اینکه شب نيمۀ شعبان‌ سال ۲۵۵ هـ.ق فرا رسید. ▫️آن شب حكيمه خاتون علیهاالسّلام عمۀ امام عسکری علیه السّلام در منزل ایشان مهمان بودند. حضرت به عمۀ بزرگوارشان فرمودند: امشب منزل ما بمانید؛ خداوند فرزندی به ما عطا خواهد کرد. عرض کردند: در همسر شما هیچ‌گونه علائم بارداری نمی‌بینم. فرمودند: شما بمانید متوجّه خواهید شد. ▫️همچنین فرمودند‌: مَثَلُهٰا مَثَلُ اُمِّ مُوسىٰ لَمْ يَظْهَرْ بِهَا الْحَبَلُ وَ لَمْ يَعْلَمْ بِهٰا اَحَدٌ اِلىٰ وَقْتِ وِلٰادَتِهٰا لِاَنَّ فِرْعَوْنَ كٰانَ يَشُقُّ بُطُونَ الْحُبٰالیٰ فِی طَلَبِ مُوسىٰ وَ هٰذٰا نَظِيرُ مُوسىٰ: ‌‌ ▫️مثَل او (نرجس خاتون علیهاالسّلام) مثل مادر موسى علیه السّلام است كه آثار باردارى در او ظاهر نشد و كسى تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد‌؛ زيرا فرعون در جستجوى موسى علیه السّلام، شكم زنان باردار را می‌شكافت و اين نيز نظير موسى علیه السّلام است. ▫️سحرگاه آن شب سرانجام امام زمان ارواحنافداه متولّد شدند و تا زمان شهادت پدر بزرگوارشان در منزل آن حضرت به‌ صورت كاملاً مخفيانه زندگی ‌کردند و به احدی جز شیعیان بسيار موثّق و مورد اعتماد و رازدار‌، معرّفی و نشان‌ داده نشدند‌؛ تا اينكه امام عسکری علیه السّلام در سال ۲۶۰ هـ.ق به شهادت رسیدند. با شهادت آن حضرت مسئولیت امامت بر عهدۀ حضرت مهدی علیه السّلام قرار گرفت... 📚 جانِ جهان تألیف استاد مهدی طیّب
حضرت مهدی(عج):❤️ ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نمی‌بریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا می‌گرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع می‌ساختند. بحار، ج ٥٣، ص ٧٢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# # # 💠 روزی جمعی از دوستان در محضر شهید محراب آیت الله دستغیب بودند. سخن از امام زمان (عج) به میان آمد. یکی پرسید: آقا! ما شنیده ایم وقتی که اصحاب آن حضرت به تعداد سیصد و سیزده نفر آماده شدند، امام زمان (عج) ظهور می کند. آیا اکنون در شرایط فعلی، چنین افرادی هنوز آماده نیستند؟! شهید محراب، خنده ای کرد و فرمود: حدود چهل و پنچ سال قبل، در نجف اشرف بین علما همین مسئله مطرح شد. عدّه ای گفتند: چگونه در میان سه هزار نفر یار امام زمان (عج) پیدا نمی شود؟! برای دریافت پاسخ این سؤال، قرار گذاشتند فردی را که دارای مراحل عالی در ایمان و عمل است، انتخاب کنند. بهترین آنان را برگزیدند تا به آقا امام زمان(ع) ملاقات کرده و در این مورد صحبت کند و پاسخ سؤال فوق را دریافت نماید. فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتکاف کرد و مشغول عبادت و راز و نیاز و نماز و توسّل و «دعای ندبه» شد. پس از چند روز، سحر که در گوشه مسجد خوابیده بود، در خواب دید وارد شهری شده که در آن، جمعیّت بسیار بیرون آمده اند و همه به استقبال او آمده بودند. او را به سر و دست گرفتند و با استقبال بی نظیر و سلام و صلوات، وارد شهر کردند و مردم در حالی که اظهار شادی می کردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده. تو از امروز به بعد شاه هستی. او را به قصر بردند و لباس شاهانه بر تنش پوشاندند. سفره پهن کردند و غذای رنگارنگ در آن چیدند. جناب شیخ هم، درست و حسابی از آن غذاها خورد. ملکه را آوردند. او و شاه وارد حجله شدند. مدّتی نگذشت که صدای در شنیده شد. شیخ دم در آمد و پرسید: کیست در می زند؟ گفتند: آقا امام زمان(ع) ظهور کرده و فرمود: به شما پیام دهیم که بیایید. او قدری سرش را خاراند و گفت: آقا امام زمان هم وقت پیدا کرده؟ بگویید، بگذارید صبح شود. با فاصله کم، بار دیگر در را زدند و پیام امام زمان(ع) را رساندند. او گفت: نمی آیم. در همین هنگام از خواب بیدار شد. دید در گوشه مسجد، آلوده شده و از طرفی آفتاب زده و نمازش قضا گشته است. دو دستش را بر سرش کوبید و گفت: خاک بر سرم! هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.2 پی نوشت ها: 📚1. «لاله محراب»، ص15، یادواره شهید دستغیب، ص16. 📚2. «داستان ها و حکایت های مسجد»، غلامرضا نیشابوری، داستان ~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
فضل گوید از امام جعفر صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرماید: روزی خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحی کرد که به زودی صاحب فرزندی خواهی شد. ابراهیم (علیه السلام) بسیار خوشحال شد به سرعت به نزد ساره، همسر خود، شتافت تا این مژده ی مسرّت بخش را به او برساند. وقتی ساره از بشارت الهی مطلع شد، به ابراهیم (علیه السلام) گفت: چه می گویی، من پیر شده ام، چه طور ممکن است که صاحب فرزندی شوم؟ ابراهیم (علیه السلام) سخت به فکر فرو رفت. حق تعالی دوباره به او وحی کرد وفرمود: ای ابراهیم! همسرت به زودی فرزندی به دنیا خواهد آورد؟ اولاد او به خاطر این که مادرشان وعده او را انکار کرد، چهارصد سال گرفتار عذاب خواهند شد! (فرزند ساره یعنی) بنی اسرائیل، سال ها، (به همین جهت) گرفتار عذاب (وستم فرعونیان) بودند. تا این که روزی از طولانی شدن مدت عذاب به تنگ آمده وچهل شبانه روز تمام به درگاه الهی گریه وزاری نمودند. در این هنگام، خداوند متعال موسی وهارون (علیه السلام) را مبعوث نمود تا آن را از دست فرعونیان نجات دهند، وصد هفتاد سال زودتر از موعود مقرر گرفتاری آنها را بردارند. آنگاه امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: شما نیز اگر برای تعجیل در فرج قائم ما (علیه السلام) گریه وزاری کنید، خداوند فرج ما را نزدیک خواهد نمود. والا باید تا آخرین روز موعود ظهور او در انتظار به سر برید! تفسیر عیاشی، ج ۲، ص ۱۶۳، در تفسیر سوره هود؛ بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۳۱ و۱۳۲ 🔹🍃 @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
4_5793975238093968041.mp3
4.47M
داستان شمش‌های طلا ۱۸ شعبان، درگذشت جناب حسین بن روح (وکیل سوم امام عصر علیه‌السلام) 📚کمال‌الدین ج۲ ص۵۱۶
عصا سلاح کلیم است، نی سلاح علی علی به وقت حوادث عصا نمی گیرد
💠حکایت شیخ جعفر امین و گناه زبان: در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند. آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند. شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند. فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود . آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند. از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد. فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی‌دانم) مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند. آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد. 📚منبع: کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم
💠در جنگ خندق هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام عمرو بن عبدود را بر زمین انداخت در کشتن او شتاب نشان نداد، مسلمانانی که می‌خواستند هر چه زودتر وی کشته شود از درنگ حضرت ناراحت بودند و سخنانی درباره ی آن بزرگوار میگفتند. حذیفه یمانی، از امام علیه السلام حمایت می‌کرد و پاسخ آنان را می‌داد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حذیفه فرمود: آرام باش، علی علیه السلام علت درنگ کردن خود را بیان خواهد کرد. 🔹وقتی که امام علی علیه السلام خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید حضرت فرمود: یا علی! چرا در کشتن عمرو درنگ نمودی؟ عرض کرد: هنگامی که خواستم سرش را از بدن جداکنم دشنام داد و آب دهان به صورتم انداخت، خشمگین شدم، ترسیدم که اگر او را در آن حال بکشم به خاطر تسلی خاطر و رضایت نفس خودم باشد. لذا درنگ کردم تا خشمم فرو نشست، آنگاه تنها در راه خدا سر او را از تن جداکردم. 📚 بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۵۱. ~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه مردم درِ خونه امیرالمؤمنین نیومدن؟! چرا نجات پیدا نکردن؟! 🎞 این سی ثانیه به اندازه چند کتاب حرف داره
💠امیر مؤمنان علی علیه السلام در مسجد رسول خدا برای مردم سخنرانی می‌کردند از فراز منبر فرمودند: روز قیامت مردم در دادگاه عدل الهی حاضر می‌شوند، خداوند می‌فرماید: "امروز من در میان شما با عدالت حکم می‌کنم و به هیچ کس در دادگاه من ظلم نمی شود. امروز حق ضعیف را از قوی می‌گیرم. امروز به نفع مظلوم از ظالم دادخواهی می‌کنم (یا از طریق گرفتن کارهای نیک ظالم و قرار دادن آن در پرونده مظلوم و یا با اضافه نمودن گناهان مظلوم به گناهان ظالم) تنها آن دسته از ظالمان امروز نجات می‌یابند که مظلوم از حق خود بگذرد." 📚بحار ج ۷ ص. ۲۶۸
💠 روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت . خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت . خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید . سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید . از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ... بر گرفته از کتاب مقدس تورات.. خداوند به داوود فرمود : ای داوود اگر ژولیده شیدائی را دیدی مصاحبتش را غنیمت دان و او را تکریم گوی . زیرا او از جانب ما با تو سخن می گوید ... 📚خواجه عبدالله انصاری ~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
💠فقیر واقعی کیست؟ روزی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) از اصحاب خود پرسیدند: " فقیر کیست؟" اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد. حضرت فرمودند: «آنکه شما می‌گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی ست که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته باشد در مقابل حقوق مردم از او می‌گیرند و به صاحبان حق میدهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می‌کنند، و روانه آتش دوزخ می‌نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کسی است.» 📚 بحار ج ۷۲، ص ۶
✍هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان 👈 اباصلت (سلام الله علیه) می‌گوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. فرمود: 🔹 ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده در آخرین جمعه شعبان و پس در روزهای باقیمانده کوتاهی‌های روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی: 1⃣ زیاد دعا کن 2⃣ زیاد استغفار کن 3⃣ زیاد قرآن تلاوت کن 4⃣ از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی 5⃣ هر امانتی که گردنت هست ادا کن 6⃣ تمام کینه‌هایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن 7⃣ هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن... 8⃣ و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو: 💫 اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ 🔹 خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز 📚 عیون اخبارالرضا علیه‌‌السلام ج۲ ص۵۱ 📚 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳ ‌
آخر ماه شعبان را دریاب.mp3
2.23M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ ㅤ❚❚ ㅤ▷ㅤ ↻ |⇦• آخر ماه شعبان را دریاب 👤 آیةالله آملی
♨️بیا تا ریاضی رو برات آسون کنم🤩 ‼️هفتمی پرتلاش💥 اگه نمره ترم اولت خوب نشدی🥺 اگه رفت واومد و هزینه کلاس خصوصی ورفت واومد برات سنگینه😑 ✅این کانال بهت پیشنهاد میکنم♨️ 🙋‍♀️ دوست داشتی در ریاضی پیشرفت کنی ونمره خوبی بگیری💪 بزن رو لینک وبیا پیش دوستات😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1383203449Caaee55058b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حکایت جالب بهلول و شیخ ♻️ آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. 💠 گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. 💠 بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. 💠 مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... 💠 سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. 💠 باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد. بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. 💠 خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: 💠 در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. 💠 و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد. 📚داستان راستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزى سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! سليمان پذيرفت و به باد دستور داد تا او را به هندوستان ببرد. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبى عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... 📚اقتباس از مثنوى معنوى