هدایت شده از دیده بان حامد اسمعیلی
داستان شب ، زیر پوست شهر چه میگذرد؟
دنیایی پر از تضادها و تناقضات، دنیایی که در چهره ناآشنا، تلاش میکند هویت خود را پیدا کند. دختران با لباسهایی که تمام بدنشان مشخص است و به راحتی میتوانی اندام جنسیشان را ببینی، در خیابانها قدم میزنند، با نگاهی پراحساس و بیپروا. آنها جهان را به سبک خود تجربه میکنند و گویی برای سرکشی به مرزهای اجتماعی آمدهاند.
پسرهایی با تاپ و شلوارک در همه جا دیده میشوند. صدای خندههای آنها در لابهلای صدای موسیقی خیابانی با هم آمیخته میشود. بدنهای تاتوشده اعم از دختر و پسر، هر یک داستانی متفاوت را روایت میکنند. عکسها و نوشتههای مستهجن بر روی پوستشان، زندگی را به چالشی تازه وا میدارند.
خودروهای روشن با شیشههای صددرصد دودی در کنار خیابانها متوقفاند و کولر و بخاری زینتبخش خلوت دو نفره نامحرم است. شبها، هنگامی که چراغهای شهر میدرخشند و نسیم ملایمی در هوا است، جوانان در این فضاهای محدود، امید و آرزوهای کوچک خود را در کنار یکدیگر میپرورانند.
کافههایی که میز و صندلی جلوی محل کسبشان گذاشتهاند، همچون جزیرههایی از آرامش و زندگی در این دریاچهی پر تلاطم عمل میکنند. اغلب دختران با سیگار و برخی با آلات موسیقی و برخی با ورقها و تخته بازی نشستهاند. چهرههایشان در نورهای کمسوی کافه بازی میکند و هر کدام به آهنگی که در دل دارند، مینوازند. اختلاط نامحرم کاملا مشهود است.نوشیدنیهای عجیب و غریبی که سِرو میشود، نماد تلاش آنها برای متفاوت بودن است؛ برای نافرمانی مدنی که بنظر میرسد ،نظام فضای باز رسمی برای زن زندگی ایجاد کرده بطوریکه در هر کوچه پس کوچه دیده میشود.
امامان جمعه از جلوی آنها روزانه رد میشود در خوشبینانهترین حالت شیشه دودی خودرویشان مانع امر به معروف و نهی از منکری میشود و از مامومین در خطبهها میخواهند که اقدام کنند ،تا خدایی نکرده قداست آنها در بین مدیران کم نشود .
خانمها و آقایان متاهلی که با اسم شریک اجتماعی در خوشبینانهترین حالت فقط شادیهای خود را با نامحرم تقسیم میکنند.
مردانی رعیت زیر بار مهریه کَمرخم کرده و دخترانی با کولهباری از پول و ارباب شده.
اما زیر این زیبایی ظاهری و زشتی ها، تنشها و سوالها زندهاند. این وضعیتی که به نظر میرسد آزادی در آن حکمفرماست، در واقع نتیجه بیمسئولیتی مدیران در اولین شهر شیعه ایران یعنی ساری است. آیا آندلسی شدن در حال شکلگیری است؟ آیا هویت و ریشههای فرهنگی ما در این بازی بیمبنا در حال گم شدن است؟
و در کنار همه این تحولات، فرزندان انقلاب، یکی پس از دیگری، با دستان بسته و نگاهی پر از امید، محکوم به سکوت میشود که نکند شیشه وفاق ترکی بردارد و دندان بر جگر صحنهها را میبینند. آنها توسط مدیران بیمبالاتی که به فکر شعارهای توخالی هستند، عقب رانده میشوند، یا مسئولینی که با مصلحت اندیشی توصیه خویشتنداری میکند و در حال گُل به خودی هستند، دیگر نمازجمعه ها برای امت نیست بلکه برای مالهکشی بیمدیریتی مسئولین و ... اما سربازان استخوان در گلو و نمک بر زخم همچنان گوش به فرمان امام و نفخ صور دارند. صدای آنها در خلوت به یکدیگر میرسد: "مدیرجان، غیرت، غیرت، غیرت." این کلمهای است که در دل هر یک از آنها طنینانداز است.
شاید زمانی فرارسد که این تضادها در هم آمیخته شوند و از دل آنها، فضایی نو و امیدبخش زاده شود. زندگی زیر پوست شهر، با تمام چالشها و زیباییهایش، شاید در نهایت راهی به سوی حقیقت و هویت واقعی ما پیدا کند.
البته این روزها دهه هفتادی و دهه هشتادیهای زیادی هستند که جامعه را میبینند و با امید انتظار، نامشان را به فهرست قهرمانان وطن افزودهاند، سن و سالی ندارند اما طرف درست تاریخ ایستادند.تاریخ تکرار میشود باید بدانی نقش تو چیست و کدام سمت ایستادی.
اللهم عجل لولیک فرج
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داستان شب ؛ داغ داغ بودم و کسی سرخی صورتم را ندید
حامد در یک روز گرم تابستان، در صندلی جلو تاکسی نشسته بود. حرارت هوا برای هر کسی غیرقابل تحمل بود و راننده تاکسی که به نظر بیخیال میرسید، هنوز کولر را روشن نکرده بود. در صندلی عقب، خانمی با چادر مشکی و فرزند خردسالش که به نظر میرسید از بیماری تنفسی رنج میبرد، نشسته بودند. همچنین، یک پیرمرد با مشکل قلبی نیز در آنجا بود که واضح بود از این گرما بسیار اذیت میشود.
حامد، با نگرانی به راننده گفت: «حداقل برای سلامتی خودت هم که شده، کولر را روشن کن!» خانم و پیرمرد هم با نگاهی پر از تأسف به این درخواست عکس العمل نشان دادند. اما راننده به جای واکنشی مثبت، شروع به صحبت کرد و از مشکلاتش گفت: «این خودرو قدیمی شده و هر روز بیشتر به مشکل میخورم. هزینههای نگهداری و تعمیر هم به شدت بالا رفته و تورم هم که هر روز بیشتر میشود.»
حامد با همدلی به او گوش میداد و گفت: «متوجهام، اما آیا پیگیری کردید که سازمانهای خدماتی میتوانند برای تعویض خودرو به شما کمک کنند؟ به طور کلی، با نوسازی ناوگان درونشهری به سلامت خودِ راننده و همچنین، این کار رضایت شهروندان را هم افزایش میدهد.»
راننده ادامه داد: «درست میفرمایید. اما با هزینههای بالای زندگی، حتی فکر کردن به تعویض خودرو هم برای من سخت شده. هر روز که میگذرد، اصطلاک و فرسودگی این ماشین بیشتر میشود و من به زور میتوانم وضعیتش را کنترل کنم.»
حامد تصمیم گرفت که به او چند راهکار بدهد: «شما میتوانید از وامهای بانکی با بهره کم استفاده کنید که برخی از بانکها برای رانندگان تاکسی ارائه میدهند.که البته شورای شهر باید بدنبال آن برود و این تسهیلات را برای همهی شرکای خود در تاکسیرانی ایجاد کند همچنین شاید بتوانید از مراکز دولتی یا غیردولتی کمک بگیرید.
شهرداری باید خدمات رایگان نگهداری خودرو بابت تشکر از شرکای خود که همان رانندگان تاکسی هستند ارائه دهد ، همچنین شور و شوق برای نوسازی میتواند بر روی روحیه شما تأثیر مثبت بگذارد و هزینههای جاری شما را کاهش دهد. در نهایت، توجه به تنظیمات معاینه فنی و نگهداری درست هم میتواند عمر خودرو را افزایش دهد.»
راننده گفت اینها برای شهر ایدهعالی است که رئیس شورا حداقل یکبار در صف تاکسی بایستد و اعضای خانوادهاش هر کدام یک خودرو نداشته باشند فعلا من راننده تاکسی و تو مسافر تنها هستیم تو را بخیر و ما را بسلامت.من که عمری در این شهر هستم و کسی ندید که من امین شهر هستم ،نه مسافرتی نه خدمات رفاهی، من هم خانواده دارم و مثل یک ربات و مردهای متحرک هستم ، کسی بدنبال خدمات به من نیست .
ناگهان، حین صحبت کردن، قلب پیرمرد شروع به درد و تپش کرد و او به شدت حالش بد شد. حامد بلافاصله مجبور شد با اورژانس تماس بگیرد و آمبولانس او را به مرکز درمانی منتقل کرد. این لحظه اضطراب و نگرانی را در دل همه حاکم کرد و حامد نگران سلامتی پیرمرد بود.
زمانی که حامد از تاکسی پیاده شد، انگار یک سطل آب روی او ریخته بودند. بوی عرقش او را بسیار ناراحت کرده بود. تحت تأثیر حرارت و استرس، تصمیم گرفت جلسات خود را تلفنی لغو کند و به خانه بازگردد تا کمی خود را جمع و جور کند و استراحت کند. او در حین بازگشت به خانه به این فکر میکرد که این روز گرم تابستان به یک تجربهی عجیب و چالشبرانگیز برای او تبدیل شده بود.
این حادثه نه تنها به او یادآوری کرد که احساس همدلی و مسؤولیت در زندگی شهری چقدر مهم است، بلکه او را تشویق کرد تا درباره مشکلات اجتماعی بیشتر آگاه شود و برای تغییر مثبتی تلاش کند. حامد میدانست که شاید نتوان به یک باره همه چیز را تغییر داد، اما هر قدمی که برداشته شود، میتواند به سمت یک جامعه بهتر و سالمتر باشد.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 به مناسبت سالروز شهادت امام حسن عسکری ، فیلمی دیده نشده از هجوم نیروهای تروریستی ارتش آمریکا به حرمین شریفین امام هادی و امام حسن عسکری(ع)در سامرا
📌٢٣سال پیش
کبوترانه بیا عاشقانه پر بزنیم
به سامرای امام غریب، سر بزنیم
گهی به رسم ادب دست خود به سینه نهیم
گهی به خاک حرم بوسهای دگر بزنیم
به خانهای که امام زمان عزادار است
به پاس تسلیتِ برامام، در بزنیم
🥀سلام علیکم واحترام
🖤فرارسیدن سالروز شهادت
امام حسن عسکری علیه السلام
بر صاحت مقدس امام زمان (عج)
و شیعیان آن حضرت تسلیت وتعزیت باد.
حامد اسمعیلے
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
آقـٰامُبـٰارَکاَسترَدایِاِمـٰامَتَت ...
اِیغـٰایِباَزنَظَربِہفَدایِاِمـٰامَتَت!(:💚
#امام_زمان
#اغاز_ولایت_امام_زمان
✍سلام علیکم واحترام
سالروز آغاز امامت حضرت مهدی عجلالله تعالی فرجهالشریف تبریک وتهنیت باد
💚الّلهمّ عَجَّل لِوَلیکَ الفَرَج
حامد اسمعیلے
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داستان شب؛ دادستانی که راننده تاکسی اینترنتی شد
شبی تاریک و سرد بر شهر سایه افکنده بود و من، به عنوان دادستان شهر، تصمیم گرفتم یک شب را به عنوان راننده تاکسی اینترنتی کار کنم. میخواستم از نزدیک با زندگی مردم و چالشهایی که هر روز با آنها دست و پنجه نرم میکنند آشنا شوم. ساعت ۲۴ بود و ماشین ها و افراد در خیابان به تدریج کم تردد میشدند، نورهای خیرهکننده تبلیغاتی و چراغهای رنگارنگ، شهر را زیباتر کرده بودند.
اولین مسافر، زنی شکسته با چهرهای خسته و چشمان اشکآلود بود. بوی عرق تنش به مشام میرسید؛ زیر یکی از چشمانش کبود بود که نشان میداد او چه سختیهایی را متحمل شده است. در حین مسیر، او شروع به بازگو کردن داستان زندگیاش کرد. با صدای لرزان و بغضی در گلو گفت که همسرش به اعتیاد افتاده و هر روز بیشتر به درهای عمیقتر فرو میرود. او از شبها و بیخوابیهایش گفت، از وقتی که برای تأمین هزینههای زندگی باید دو شغل داشته باشد و از فشار مالی که بر زندگیاش سایه انداخته است و کتکهایی که از شوهرش میخورد.هر کلمهاش داستان یک زندگی و یک خانواده را روایت میکرد.
مدتی بعد، مردی جوان با لباسهای مد روز و تاتو دستانش سوار شد که چهرهای خسته و دلسرد داشت. وقتی فهمیدم که او نمیخواهد به خانه برود و شب در خیابانها پَرسه برند، احساس کردم درد او ریشه در مشکلات اجتماعی عمیقتری دارد. او با نگاهی پر از ناامیدی گفت: "هیچکس صدای من را نمیشنود. من فقط ابزاری برای گزارش مدیران شهر هستم ،یک روزی در دانشگاه رتبه برتر داشتم تا اینکه نتوانستم به آرزوهایم برسم ،تولیدی داشتم و هم در شغل و هم در ازدواج ورشکسته شدهام و بنظر خانوادهام فرد بی عرضهای هستم." او توضیح داد که در یکی از پارکها میخوابد و به خاطر فشارها ،ترس ،سرما ،گرما ،نبود سرویس بهداشتی و حمام ، هرگز احساس امنیت نمیکند. داستانش به شدت بر من تأثیر گذاشت.
به مرور زمان، متوجه شدم که شب به دنیایی پر از چالشهای آلودگی اجتماعی تبدیل شده است. زنی دیگر میانسال، که او نیز یکی از مسافرانم بود، با نگاهی ملتمس سوار شد. او کیفی بزرگ و چهرهای خسته داشت. او با نگاهی غمگین گفت: "من برای زندگی به این راه رو آوردم، هیچ کس به ما توجه نمیکند." او توضیح داد که به عنوان زن روسپی کار میکند و این کار را به دلیل ناتوانی در تأمین نیازهای اولیه زندگیاش انتخاب کرده است البته گفت که فریبکاری دوستانش و نداشتن راه پس و پیش و عدم انگیزه و ناامیدی به آینده و عدم پذیرش خانواده و اعتیاد موجب شده تا اینکار را ادامه دهد.
او با صدای لرزان ادامه داد: "هر شب باید با افرادی سر و کار داشته باشم که هیچ احترامی برای من قائل نیستند. من مانند اشیایی هستم که تنها برای سرگرمی به کار گرفته میشوم." او با اشک، از خطراتی که هر شب او و دوستانش را تهدید میکرد گفت، از آزارها و تمسخرهایی که باید تحمل کنند و حتی از افرادی که در این دنیای تاریک به سمت مواد مخدر و اعتیاد میروند.
پس از آن زن میانسال، پسری سوار شد. جوانی با چهرهای آفتابسوخته و دستان لرزان که به وضوح آثار اعتیاد بر او مشهود بود. او شروع به صحبت کرد و گفت: "چارهای جز سرقت برای من نمانده است. وقتی که چیزی برای خوردن ندارید، به هر راهی تمایل پیدا میکنید." در حین صحبت، او به من گفت که قاچاقچیان مواد مخدر در حال تجارت مواد مخدر هستند و این چرخه، مشکلات را در جامعه تشدید میکند.
مردی میانسال که مسافر بعدی بود میگفت که ناچار است برای برآورده کردن نیازهای خود، به توزیع مواد مخدر در این دنیای خطرناک گرایش پیدا کرده است. او ادامه داد: "جوانان زیادی اطراف ما هستند که به راحتی به این مواد دسترسی پیدا میکنند، و این یک چرخه معیوب است که به راحتی نمیتوان از آن رها شد."
همچنان که شب کمکم به نیمه میرسید، من با خودم فکر میکردم که این داستانهای دردناک چه معنایی برای جامعه ما دارند. آیا واقعاً کافی است تنها مجازات کنیم یا در خطبههای نمازجمعه بیان کنیم یا باید به ریشه این مشکلات پرداخت؟
من به عنوان یک دادستان، میخواستم از این تجربیات برای بهبود جامعه استفاده کنم.
در آن شب، به وجدانی آگاهتر از پیش دست یافتم و امید داشتم که روزی بتوانم گزارشی از تغییرات مثبت در جامعه بشنوم. شغل من اکنون فراتر از وظیفه دادستانی بود.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
20.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حامد اسمعیلی، کنشگر اجتماعی و حامی محیط زیست، با صدایی مملو از درد، از دل جنگلهای سرسبز روستای علمدارده در منطقه چهاردانگه شهرستان ساری میگوید. در میان طبیعتی که روزگاری مملو از زندگی بود، حالا زبالهها مرگی غمانگیز را رقم میزنند.
"طبیعت، این امانت گرانبها، باید با عشق و احترام حفظ شود. اگر از آن غافل شویم، نسلهای آینده چگونه به ما نگاه میکنند؟"
"آیا استاندار ،فرماندار ، بخشدار و جنگلبانی، منابع طبیعی وظیفه خود را نمیدانند و دادستان ترک فعلها را نمیبینند که همچون طوفانی در حال دگرگونی این دیاریم؟"
"این رفتارها نه تنها توهین به نعمتهای خداوند است، بلکه ما را نیز در معرض نفرین طبیعت قرار میدهد. آیا تصور نمیکنید که وارثان زمین ما را به خاطر این ترک فعلها قضاوت خواهند کرد؟"
او در ادامه، با کلماتش قلبها را میشکند: "هر روز، دامهای اهلی و وحشی به علت گیرکردن پلاستیکها در معده و رودههایشان جان خود را به سختی و در بیرحمی از دست میدهند. در این دنیای پر از زیبایی، دیگر نمیتوانیم بیتفاوت بمانیم. جان هزاران موجود زنده در خطر است و ما همچنان در پیله روزمرگی خود گرفتار شدهایم."
این کلمات پر از حس، همچون شعلهای در دل ما میافروزد و نجوای وجدانمان را بیدار میکند. بیایید با هم، با عشق به طبیعت، برای حفظ این گنجینه بیهمتا تلاش کنیم. اکنون زمان آن است که دست در دست هم، به سوی بهبود و احیای طبیعت گام برداریم و نگذاریم که زیباییهای این زمین رنگ ببازد.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داستان شب: از واقعیت تا سراب
روزی روزگاری در یک روز زیبای تابستانی، وقتی در نگاه اول عاشق شدم، قلبم به تپش افتاد و گویی طبل جنگی در سینهام نواخته میشد. درون گوشم شیپورهای پیروزی مینواخت و من به زیباییهای عشق فکر میکردم.
گرچه ز شراب عشق مستم / عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن/ لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی/ هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای / بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم / یک موی نخواهم از سرش کم
با پدر و مادرم برای خواستگاری اقدام کردیم و اینجا بود که داستان چالشهایمان آغاز شد.
اولین غول مسیر ما، پدر عروس بود که کاملا حق داشت که نگران زندگی فرزندش باشد و به شدت خود را نشان داد. او با صدای تهدیدآمیز پرسید: "آهای پسر! شغلت چیه؟" سکوت کردم و ترس به جانم افتاد. او ادامه داد: "آهای پسر! خونت کجاست؟" باز هم سکوت کردم. و سپس پرسید: "آهای پسر! ماشینت چیه؟" سکوت من به تردید و ناتوانی بدل شد. کاش عشق چشمانم را کور نکرده بود و با خداحافظی جلسه را ترک میکردم. ولی مادرم و دختر به من انگیزه میدادند.
بعد از چالش بحث مهریه، که سکههایی بود که حتی در رویا هم ندیده بودم، خوشبختانه دختر خانواده به من علاقهمند بود و با حمایت او از کنار غول اول گذشتیم. اما غول دوم در خرید طلا ظاهر شد. مادرم با دلی بزرگ، طلاهایش را فروخت و پولش را برای خرید طلا به من داد. این لحظه چه خاطراتی را باید میفروختم تا با دعای مادرم، خاطرات جدید را خلق میکردم خلاصه به سلامت از این چالش گذشتیم.
زمان گذشت و به غول سوم رسیدیم: مراسم عقدکنان، هزینههای سالن، گل زدن خودرو، پذیرایی، فیلمبردار، دی جی و دیگر هزینهها به اندازهای رسیده بود که با کمک چند شغله بودن پدر توانستیم کم و بیش حرکت را ادامه دهیم . در این شرایط، پدرم شبها در اسنپ کار میکرد و من هم کنار داییم در مغازه خواروبار فروشی مشغول به کار شدم. نامزدم نیز کم توقع بود و این موضوع به ما کمک کرد تا از این مراحل عبور کنیم. پدرم تصادف کرد و بعد از مدتی زجر کشیدن در روستایمان به خانه ابدیش رفت و ما هم پنجشنبهها برایش خرما هدیه میبردیم.
حالا پنج سال از آن روزهای پرشور و سخت میگذرد. من هنوز در خانه همسرم مهمان هستم و گاهی او هم مهمان منزل ما، مادرم هم انواع بیماریها برایش پیش آمده و کم کم آلزایمر هم داشت میگرفت. اما یادآوری عشق و پیوندی که ما را به هم نزدیک کرده بود، به طرز عجیبی محو شده است. ما دیگر مثل دوست دختر و دوست پسر زندگی میکنیم و علت ازدواج را به فراموشی سپردهایم.
هر چه زمان میگذرد، فشار زندگی بیشتر میشود. دیگر شیپور پیروزی که روزی در دلهایمان نواخته میشد، به شیپور تسلیم تبدیل شده و طبل جنگی سینهام به بوق ممتد پشت چراغ قرمز بدل گشته است. نگاههای عشقورزانهامان کمرنگ شده و با چشمانمان در حال پذیرفتن مسیر اشتباه خود بودیم.
به تدریج، من به یک فرد منزوی و افسرده تبدیل شدم. فضای عاطفیام خشک و سرد شده است و دیگر هیچ تب و تابی در زندگیام وجود ندارد. برای هر چیز کوچک به یکدیگر حمله میکردیم و من از جمعهای دوستانه دور شدهام. محبتی که روزی در دل داشتم حالا به بیتوجهی و دلزدهگی تبدیل شده است.
یک روز ناگهان، جلوی مردی با کت و شلوار سرمه ای ایستادم که همه به او میگفتند قاضی با ترازوی او کفه بدبختیهایم سنگینتر میشد و کف سرنوشتم به آسفالتهای سیاه و سخت تماس میگرفت. دیوارهای منزل پدری به نردهای از ناامیدی تبدیل شد و مادرم دیگر مرا نمیشناخت. اکنون من با رفقای جدیدم مانند جواد سیاه، صابر پلنگ و ممد هویج در حیاط بزرگ و شلوغی نشستهام و محو بازی هفت سنگ هستیم و برای آینده پر پول برنامه ریزی میکنیم.
چه آرزوهایی داشتم و چه رفقای بامرامی پیدا کردهام! اما اکنون، تنها بازی کردهایم تا فراموش کنیم که چه بر سر عشق و زندگیمان آمده است. فهمیدم که عشق و امید هر دو فراری شدهاند و من در آینهی این زندگی درام، به یک ضد اجتماع بدل شدهام. این، داستان زندگی من است؛ از عشق به شکست و از امید به ناامیدی.
حالا به هر جوان عاشقی که میرسم در حد توانم کمک میکنم و رمقی برای توضیح ندارم ،نمیدانم که آیا میتوانم سراب او را به واقعیت تبدیل کنم یا نه ،بهرحال لیلا ،پدر لیلا،مادر لیلا خیلیخوب بودند ولی زمانه با من خوب نبود ،لیلا امسال فرزندش به کلاس اول میرود و من در ابتدای کوچه مدرسه پسر لیلا در حال یخ فروشی هستم تا دلهای سوخته را خاموش کنم.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داستان شب: خانهی بدون خانواده
در دل یک شهر شلوغ و پرهیاهو، دو جوان با دو داستان متفاوت در این شهر مشغول به زندگی بودند.
سارا، دختری بیست و سه ساله و چشمان پرانرژی، که تصمیم گرفته بود، خانهای مجردی اجاره کند تا از قید و بندهای خانواده رها شود و احساس استقلال بیشتری کند. سارا هر روز برای پیشرفت تلاش میکرد و بدنبال شغلی میگشت و به این باور رسیده بود که زندگی مستقل به او کمک میکند تا تجربههای جدیدی کسب کند.اما در این بین، از یاد نمیبرد که خانوادهاش نگران او بودند. مادرش برایش گریه میکرد و برای سلامتیش دست بر دعا برمیداشت و پدرش نیز بیوقفه به او پیامک میداد تا مطمئن شود همه چیز خوب است. با این حال، سارا جذبههای خانه مجردی و مهمانیهای رنگارنگ را انتخاب کرد و حس استقلال را تجربه کرد.غافل از آنکه گرگها شاید در ظاهر مهربان باشند، اما دندانهایشان در حمله نمایان میشود.
و آن که با گرگش مدارا می کند/خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!/وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر/ناتوانی در مصاف گرگ پیر
در نقطهای دیگر از این شهر، امیر، پسری بیست و پنج ساله با چهرهای جذاب و افکاری بالغتر از سنش، در خانه مجردی خود به سر میبرد. او نیز به دنبال استقلال و آزادی بود و تصور میکرد که با اجاره یک خانه مجردی میتواند به دور از فشارهای خانوادهاش به دنبال رویاهایش برود. اما زمانی که از خانه دور شد، قلبش میلرزید و هیچگاه از ذهنش خارج نمیشد. والدینش هر روز با او تماس میگرفتند تا از اوضاعش باخبر شوند. مادرش نگران بود که او چگونه خود غذا میخورد و خدا رو شکر او زرنگ بود و دنیای دستگاههای دیجیتال خبره بود اما همیشه با سرسنگینی پاسخ میداد و احساس میکرد خانواده در کمین اوهست.
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را / نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
اما در روند زندگی مستقل امیر، به تدریج خوشیهای اولیه افزایش یافت و به سمت رفتارهای ناهنجار و خطرناک کشیده شد. هر شب، آنقدر خوش گذرانیِ بدون چارچوب میکرد که دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند. و دردسرهای جدید ،رابطههای عمیقتر ،سرخوشی او را مست قدرت جوانی کرده بود تا جایی که دوستانش نیز از او دلخور شده بودند ،چون دیگر مرز و مرامی نداشت.
او به خود میگفت: « این زندگی واقعی من است» در این بین، نگرانی والدینش نسبت به سلامتی و وضعیت روحی او هر روز بیشتر میشد. مادرش همیشه با اشک در چشم به امیر فکر میکرد که آیا فرزندش به اندازه کافی به خود و آیندهاش اهمیت میدهد یا نه.
همان شبها، در یک مهمانی بزرگ و پرزرق و برق، سارا و امیر به طور تصادفی با یکدیگر آشنا شدند. سارا با لبخند مرموزی به امیر نزدیک شد و آن دو دقایقی به گفتگو پرداختند. با هر کلام، احساسات جدیدی را تجربه میکردند. جو مهمانی و موسیقی شاد، آنها را به سمت یکدیگر جلب کرد؛ طوری که انگار همه چیز برایشان مقدر شده بود.
سارا که به خود، آزادی و شجاعت میداد، در کنار امیر به رفتارهایی تن در داد که هیچکدام تصور نمیکردند عواقبش به چه مسئولیتهایی خواهد انجامید. روزها گذشتند و رابطه آنها عمیقتر شد، سارا و امیر شهره جمع شده بودند: شبها با هم و روزها در تنهایی و خستگی اما این احساسات زودگذر به زودی رنگ باختند.
مدتی نگذشت که سارا با مشکلی جدی در سلامت جسمی و روحیاش روبهرو شد. این موضوع او را به شدت نگران کرد. به یاد نصیحتهای مادرش افتاد؛ "سارا، مراقب خودت باش،گرگها در کمین زیبایی تو هستند" او با خود فکر کرد چه خوب میشد مادرش در کنارش میبود، و در آغوش مادرش، احساس غم و تنهاییاش به آرامش میگرفت. خانوادهاش نگران او بودند. هر شب پدرش با سرافکندگی و قلبی شکسته در اتاق تلویزیون مینشست و در دلش دنبال راه حلی برای نجات دخترش بود.
از طرف دیگر، امیر نیز به شدت تحت بزههای اجتماعی قرار گرفت. وقتی شبها تنها بود، فکر میکرد که چرا بسیاری از دوستانش او را به خاطر رفتارهای نادرستش ترک کردهاند. دختران که سرنوشت سارا راشنیده بودند دیگر از او فاصله میگرفتند ،احساس عمیق تنهایی و دلتنگی او را آزار میداد، در این بین با دعاهای مادرش ناگهان صدای مادر در گوشش زمزمه شد، که پسرم منتظر دیدنت هستم.
داستان سارا و امیر حکایت دردآور نسل جوانی بود که به دنیای مدرن و افسارگسیخته روی آورده بودند، اما به زودی به یاد میآوردند که هیچ چیزی مانند عشق و حمایت خانواده نمیتواند آنها را از تنهایی و سرگردانی نجات دهد. سرانجام، آن دو به این درک رسیدند که تنها با برقراری ارتباطی دوباره با خانواده و دوستان واقعیشان میتوانند برای یک زندگی سالم و شاداب تلاش کنند و از خوشیهای زندگی در کنار خانواده لذت ببرند.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
داستان شب : هزینههایی که قبلاً حساب شده بود (بر اساس واقعیت)
بیست سالم بود که در شهر مقدس قم، به عنوان پاسدار انجام وظیفه میکردم. هر چهارشنبه غروب، همکارانم به شهرهای خود میرفتند و من بعضی از هفتهها به شهرم عزیمت نمیکردم و به زیارت میرفتم،و در خوابگاه چهار نفره به تنهایی استراحت میکردم. و حس میکردم که زندگیام به تغییر نیاز دارد.
تصمیم گرفتم شبی زمستانی به حرم حضرت فاطمه معصومه (س) مشرف شوم در خیابانها ، قدم به قدم میرفتم و در جستجوی آرامش درون، به سمت حرم حرکت میکردم. وقتی به حرم رسیدم، گرمای حرم گوشهای یخ زدهام را مینواخت ،بدنم به گرمای تعادل رسید،نماز و مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه را خواندم و آنچه در دل داشتم را با امید که انگار حضرت را میبینم در میان گذاشتم. میدانستم که اهل بیت علیهمالسلام راز دل را میدانند، اما خواستهام را از صمیم قلب بیان کردم.
پس از زیارت، در راه برگشت نزدیک حرم از جلوی مغازه فرنیفروشی رد شدم ، بوی فرنی و حرارتی که برمیخواست در آن سرما چقدر میچسبید با خودم گفتم که شاید بهتر است این هزینه را برای احتمالات مسیر نگه دارم، تقریباً یک سال بود که حقوقی نگرفته بودم، با عزمی جزم پیاده به سمت خوابگاه راه افتادم.
خسته و یخ زده رسیدم به آسایشگاه ، دوباره با حضرت صحبت کردم و نمیدانم کی خوابم برد . در خواب، دختری جوان و محجبه را دیدم که روسری را به سبکی خاص بسته بود از من درخواست کرد که موانعِ در مسیر را بردارم. بیدرنگ موانع را برطرف کردم و مجذوب او شده بودم و در دل به خود گفتم چقدر باوقار است ،ناگهان به خود نهیب زدم: «حرمت این خانم محجبه را داشته باش» پس از برطرف شدن موانع هنگامی که از او در حال خداحافظی بودم، او به من نگاهی محبتآمیز کرد و گفت: «منتظرت هستم» این جمله در ذهنم طنینانداز شد و قلبم به تپش افتاد و پرسیدم آدرس شما کجاست ،او گفت «دختر سید محلتون هستم»
خیس عرق با هولوولا از خواب بیدار شدم و ناخودآگاه نشستم. با دلنگرانی به حضرت فاطمه معصومه (س) عرض کردم که در محله ما سادات زیاد هستند و از ایشان درخواست کردم که یک نام به من بدهد و نام «سیده زینب» به یکباره در دور سرم چرخید و بیهوش شدم.
صبح زود با مادرم تماس گرفتم و از او خواستم که ببینید در محل چند دختر به نام سیده زینب وجود دارد. وقتی به خانه رسیدم، مادرم لیستی از سه دختر به من نشان داد. صدای اذان بلند شد مثل همیشه با شوق و ذوق، به مسجد رفتم تا نماز جماعت بخوانم و دوستانم را نیز ببینم. در بین نماز، دختری دو ساله مشغول بازی بود که احساس میکردم قبلاً او را دیدهام ،ولی او را نمیشناختم ناگهان به یاد خواب دیشب افتادم که شباهت عجیبی به دختر در خوابم داشت، توجهام را جلب کرد. از او پرسیدم نامش چیست و او با صدای نازک گفت: «اعظم السادات» آن لحظه، تصویر خوابم در ذهنم زنده شد و حس امید در دلم جوانه زد.
پس از نماز خدمت مادر رفتم و به او عرض کردم که بپرسد فلان سید آیا دختر دم بخت دارد. مادرم با اشتیاق این کار را انجام داد تلفنی از دوستانش پرسید. بله! آن دختر، همان دختری بود که در خوابم دیده بودم و عمه همان کودک در مسجد بود.
به خواستگاری رفتیم و انگار همه موارد از قبل حل شده بود ،چند روز بعد نماینده ولی فقیه در استان در منزلش خطبه عقد را خواند .
همان روزها که برای خرید طلا به بازار رفته بودیم ، حقوق معوقه یکسالهام به حسابم واریز شد . با سیده زینب ازدواج کردیم و به مکه مشرف شدیم و جشن عروسیمان را با عشق و شوق برگزار کردیم.
امروز، ما دو فرزند عزیز داریم که همچون هدیهای از سوی خداوند به زندگیمان آمدهاند. دختر شیرین و پسری عزیز که هر روز با لبخندهایشان زندگیمان را روشنتر میکنند.
زندگیام پر از شکرگزاری است و فرزندانم تجلی عشق و امید اهل بیتاند. آنها نماد روشنایی برای آینده ما هستند و هر روز بیشتر از قبل به اهمیت عشق و دعا پی میبرم. این داستان، یادآور آن است که چگونه انتظارها و دعاها میتوانند به زیباترین واقعیتها بدل شوند.
انتشار به مناسبت سالروز ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به شهر مقدس قم در ۲۳ ربیع الاول سال ۲۰۱ هجری
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞راه پیامبر صلیاللهعلیهوآله، راه استقامت
🔷رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بنابر قول مشهور شیعیان در روز ۱۷ ربیع الاول سال عامالفیل به دنیا آمدند. روایت شده است که هنگام ولادت پبامبر صلیاللهعلیهوآله، اتفاقات مهمی افتاد.
♦️ایوان کسرى شکاف برداشت و چند کنگره آن فرو ریخت. آتش آتشکده بزرگ فارس خاموش شد. دریاچه ساوه خشک گردید. بتهاى مکه سرنگون شدند. نورى از وجود آن حضرت به سوى آسمان بلند شد که شعاع آن فرسنگها را روشن کرد. و...
🟢 مقام معظم رهبری:
پیامبر صلیاللهعلیهوآله نسخه درمان همه دردهای عمده بشریت را عرضه کرد. رحمه للعالمین تعبیر خداوند برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود نه فقط برای گروه خاص بلکه رحمت برای کل جهانیان است.
#تقویم_تاریخ
#ربیعالاول_۱۷
#ولادت_پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)
╭.┅.───── ❅⚘️❅ ─────.┅.╮
@shahidanshahedanezendeh
╰.┅.───── ❅⚘️❅ ─────.┅.╯
🔴ترک فعلها ،دسته تبر برای ساخت مسیر آندولسی شدن ؟
انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹ به منظور احیای ارزشهای اسلامی و فرهنگی شکل گرفت. هدف این انقلاب ایجاد جامعهای بر اساس اصول اخلاقی و دینی بود که در آن هویت ایرانی اسلامی حفظ شود. با این حال، در چند سال اخیر، جامعه با ظهور پدیدههایی مواجه شده که تهدیدکننده هویت فرهنگی و اجتماعی کشور به شمار میروند.
کافههایی که در شهرها به وفور گسترش یافتهاند، که در خوشبینانه ترین حالت میتوانند به مکانهایی برای ارتقاء روابط اجتماعی و ترویج فرهنگسازی مثبت تبدیل شوند، مشروط بر آنکه اصول اخلاقی و فرهنگی و قوانین رعایت شوند. این کافهها میتوانند به عنوان فضاهای اجتماعمحور عمل کرده و امکان برقراری ارتباطات بیشتر در بین جوانان، تبادل نظرات و تجارب فرهنگی را فراهم کنند. به این ترتیب، میتوانند به تقویت حس همبستگی اجتماعی و ایجاد محیطی سالم و امن کمک کنند.
با این حال، سهلانگاری و ترک فعل از سوی نهادهای مسئول در نظارت بر فعالیتهای اجتماعی موجب شده صاحبان این کافهها در شبکهای هماهنگ با دستورالعملهایی در سنفونی ترویج نافرمانی مدنی در حال نواختن موسیقی باشند که در اغتشاشات بعدی صدای آن برای عمق بخشی و افزایش شدت تخریبها بلند میشود ،و امروز با ایجاد بستر اَمن برای بروز رفتارهای غیرمتعارف و تهدیدکننده امنیت عمومی در زیر پوست شهر خواسته یا ناخواسته در پازل امنیت ملی در حال صفحهآرایی هستند. اگر این فضاها همچنان بدون کنترل و نظارت مؤثر باقی بمانند، یقینا به مکانهایی برای ترویج اقدامات ضد امنیتی در آیندهای نزدیک تبدیل خواهد شد و به آسیبهای اجتماعی ترمیمناپذیری منجر خواهد شد.
برای افزایش کنترل و نظارت بر این فعالیتها، نهادهای مختلف باید به صورت فعال و کمیته مشترک در زمینه نظارت، کنترل و هدایت فعالیتهای اجتماعی اقدام کنند:
۱- دادستانی: به عنوان نهاد قانونی و قوه قضائیه، باید با دقت بیشتری به پیگیری حقوق عامه و حفاظت از ارزشهای اسلامی ایرانی ،هویت ملی، فرهنگی توجه بیشتری داشته باشد و در پیگیری تخلفات اجتماعی و ترویج قوانین متناسب با فرهنگ اسلامی ایرانی، نقش مؤثری ایفا کند.
۲- پلیس: نیروی انتظامی باید مسئولیت خود را در نظارت بر رفتارهای اجتماعی اصناف داشته باشد. با افزایش فعالیتهای پلیس اماکن در حوزههای شهری و اجتماعی، میتوان برقراری نظم و امنیت اجتماعی را تضمین کرده و احساس امنیت عمومی را ارتقاء داد.
۳- اصناف: باید به عنوان متولی اعطا مجوز و نظارت بر مشاغل، قوانین و مقررات مرتبط با فعالیتهای اجتماعی را به گونهای تنظیم و نظارت کنند که به ترویج ارزشهای اسلامی ایرانی و فرهنگی کمک کند. با ایجاد استانداردهای مشخص برای تأسیس و راهاندازی کافهها و دیگر اماکن عمومی، میتوان فضایی متناسب با هویت اسلامی ایرانی ایجاد کرد.
۴- شهرداری: باید با مدیریت فضای شهری و کنترل پیاده روها، اقدام متخلفانه ایجاد فضای پذیرایی در خیابان توسط واحدهای صنفی را با اقدامات قانونی سد معبر که با ارزشهای اسلامی ایرانی و فرهنگی کشور همخوانی ندارد اقدام نماید.
نافرمانی مدنی در این فضاها میتواند به تهدید جدی برای هویت ملی و مذهبی تبدیل شود. این نافرمانیها به معنای نادیده گرفتن هنجارهای اجتماعی، فرهنگی و دینی هستند که به شکلدهی جامعهای تهی از ارزشهای انسانی میانجامد. برای مثال، اختلاط نامحرمان و ترویج رفتارهایی که با ارزشهای اسلامی ایرانی در تضاد قرار دارند، میتواند تبعات منفی برای نسلهای آینده به همراه داشته باشد.
حفظ هویت ایرانی اسلامی و پایبندی به اصول فرهنگی، یکی از اهداف اصلی انقلاب اسلامی بوده است. فراموشی این هویت و نادیدهگرفتن ارزشهای انسانی میتواند منجر به تضعیف روحیه ملی و فرهنگی در جامعه شود. به همین جهت، نهادهای مسئول باید متعهد به حفظ این هویت و ترویج آن در جامعه باشند.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
4.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 حدیث نماز جمعه
▫️ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه:
🔆 من أتَى الجُمُعَةَ إیماناً وَاحتِساباً استَأنَفَ العَمَلَ.
🏷 هر كس از روی ایمان و براى خدا، در نماز جمعه شركت كند، اعمالش را از نو آغاز كند.
📚 كتاب من لا یحضره الفقیه، ج ۱ ص ۴۲۷ ح ۱۲۶۰
🤲التماس دعا🤲
#مرکز_تعالی_ستادهای_برگزاری_نماز_جمعه
╭.┅.───── ❅⚘️❅ ─────.┅.╮
@shahidanshahedanezendeh
╰.┅.───── ❅⚘️❅ ─────.┅.╯