میپندارم در این شهر غریب هستی و مسافری هستی که از شام آمدهای. مرد پاسخ داد: بله. آنگاه امام به او فرمود: با من بیا، اگر نیاز به منزل داری، تو را منزل دهم، اگر نیاز به مال داری، مال در اختیارت میگذارم و اگر نیازی داشته باشی، آن نیاز را برآورده خواهم ساخت!
مرد شامی که انتظار چنین پاسخ کریمانهای از جانب امام را نداشت، از رفتار ناپسند خود شرمنده گشت و از کَرم و خلق پسندیده امام در شگفت شد. پس از آن برخورد کریمانه امام بود که مرد با کولهباری از عشق و محبت نسبت به امام، به شهر خود بازگشت.
کشف الغمة، ج 1، ص 561
#امام_حسن_علیه_السلام
#کریم_اهل_بیت_علیهم_السلام
#شام
#اخلاق
#داستان
@Deebaj
🔶جگرگوشه (۳)
📌پسرک خواست دستهایش را با آب حوض بشوید و برود برای خوردن ناهار. پایش را از زمین بلند کرد و بر لبه باریک حوض گذاشت. عمق آب بیشتر از قامت کودکانهاش بود. نتوانست تعادل خودش را نگه دارد. افتاد داخل حوض. دست و پا زد و هر بار که سرش را از زیر آب بیرون میآورد، صدا میزد: آق... آقا...جون!
📌کودکان همبازی که پیشتر از او نزد بزرگترهایشان رفته بودند هم نبودند تا صدای او را بشنوند و دیگران را خبر کنند.
خدمتکار خانه که برای کاری به بیرون از منزل رفته بود، به خانه باز گشت و بعد از اینکه در روی پاشنه چرخید و باز شد، ناگاه با بدن پسرک روبرو شد که بر روی آب حوض شناور مانده بود. هر چه در دست داشت را رها کرد، دستها را محکم به سرش کوبید و با شتاب به سمت حوض دوید. پرید داخل حوض و پسرک را بغل کرد. صدایش زد. نفس در سینهاش حبس شده بود. با شنیدن سروصدای خدمتکار، اهل اندرونی به سمت حیاط هجوم بردند. مادر بیچاره از دیدن آن صحنه چنان یکه خورده بود که زبان در کامش از حرکت باز ایستاده بود.
📌میرزا جوادآقا وقتی با جسد بیجان جگرگوشهاش روبرو شد، کلمه استرجاع بر زبان جاری کرد و به زنان اهل خانه گفت: فریاد و شیون نکنید! ما مهمان داریم!
📌بعد از پذیرایی از مهمانها و بدرقه آنها، میرزا از چند نفر آنان که از دوستان نزدیک او بودند خواست که بمانند. دیگر مهمانها یکی یکی، دست به سینه ابراز تشکر کردند و تا پای پلههایی که به در خروجی ختم میشد، با احترام عقب عقب رفتند و با قدردانی از میرزا و خانوادهاش از آنان خداحافظی کردند.
📌همه که رفتند، میرزا با بغضی که گلویش را میفشرد و اشکیهایی که بر گونههایش جاری بود، موضوع را با آن چند تن در میان گذاشت و از آنان خواست که در غسل و کفن و دفن پسرش او را یاری کنند.
📌پس از غسل، پسرک را کفن کرده، بر روی لنگه دری که در گوشه انباری خانه بود، گذاشتند و به سمت همان نقطهای از زمین که چند وقت پیش میرزا آنجا ایستاد و ذکری را زمزمه کرد، تشییع نمودند و به خاک سپردند.
✳️پایان
12 شهریور 1402
#میرزا_جواد_ملکی_تبریزی
#داستان
#معنویت
@Deebaj
📽فیــلم زیــبا
📌موش کور گفت: «من خیلی کوچیکم.»
پسرک گفت: «آره، ولی با بودنت تغییر بزرگی ایجاد میکنی.»
📌«دوست داری بزرگ شدی چی بشی؟»
پسرک گفت: «میخوام مهربون باشم.»
📌پسرک پرسید: «فکر میکنی موفقیت چیه؟»
موش کور گفت: «دوستداشتن.»
📌بخشی از متن کتاب The Boy, the Mole, the Fox and the Horse که عینا در انیمیشن آن هم دیده میشود.
🔶فیلم را اینجا ببینید و لذت ببرید.
#فیلم_زیبا
#داستان
#عرفان
#پویانمایی
#کارتون
@Deebaj
🔶«دیباج» را از طریق لینک زیر، به دوستان خود معرفی فرمایید:
https://eitaa.com/Deebaj