eitaa logo
دیباج
92 دنبال‌کننده
345 عکس
50 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌پندارم در این شهر غریب هستی و مسافری هستی که از شام آمده‌ای. مرد پاسخ داد: بله. آنگاه امام به او فرمود: با من بیا، اگر نیاز به منزل داری، تو را منزل دهم، اگر نیاز به مال داری، مال در اختیارت می‌گذارم و اگر نیازی داشته باشی، آن نیاز را برآورده خواهم ساخت! مرد شامی که انتظار چنین پاسخ کریمانه‌ای از جانب امام را نداشت، از رفتار ناپسند خود شرمنده گشت و از کَرم و خلق پسندیده امام در شگفت شد. پس از آن برخورد کریمانه امام بود که مرد با کوله‌باری از عشق و محبت نسبت به امام، به شهر خود بازگشت. کشف الغمة، ج 1، ص 561 @Deebaj
🔶جگرگوشه (۳) 📌پسرک خواست دست‌هایش را با آب حوض بشوید و برود برای خوردن ناهار. پایش را از زمین بلند کرد و بر لبه ‏باریک حوض گذاشت. عمق آب بیشتر از قامت کودکانه‌اش بود. نتوانست تعادل خودش را نگه دارد. افتاد ‏داخل حوض. دست و پا زد و هر بار که سرش را از زیر آب بیرون می‌آورد، صدا می‌زد: آق... آقا...جون!‏ 📌کودکان همبازی که پیشتر از او نزد بزرگ‌ترهایشان رفته بودند هم نبودند تا صدای او را بشنوند و دیگران را خبر کنند.‏ ‏ خدمتکار خانه که برای کاری به بیرون از منزل رفته بود، به خانه باز گشت و بعد از اینکه در روی پاشنه چرخید ‏و باز شد، ناگاه با بدن پسرک روبرو شد که بر روی آب حوض شناور مانده بود. هر چه در دست داشت را رها ‏کرد، دست‌ها را محکم به سرش کوبید و با شتاب به سمت حوض دوید. پرید داخل حوض و پسرک را بغل کرد. ‏صدایش زد. نفس در سینه‌اش حبس شده بود. با شنیدن سروصدای خدمتکار، اهل اندرونی به سمت حیاط ‏هجوم بردند. مادر بیچاره از دیدن آن صحنه چنان یکه خورده بود که زبان در کامش از حرکت باز ایستاده بود.‏ 📌میرزا جوادآقا وقتی با جسد بی‌جان جگرگوشه‌اش روبرو شد، کلمه استرجاع بر زبان جاری کرد و به زنان اهل ‏خانه گفت: فریاد و شیون نکنید! ما مهمان داریم!‏ 📌بعد از پذیرایی از مهمان‌ها و بدرقه آن‌ها، میرزا از چند نفر آنان که از دوستان نزدیک او بودند خواست که بمانند. ‏دیگر مهمان‌ها یکی یکی، دست به سینه ابراز تشکر کردند و تا پای پله‌هایی که به در خروجی ختم می‌شد، با احترام عقب ‏عقب رفتند و با قدردانی از میرزا و خانواده‌اش از آنان خداحافظی کردند.‏ 📌همه که رفتند، میرزا با بغضی که گلویش را می‌فشرد و اشکی‌هایی که بر گونه‌هایش جاری بود، موضوع را با آن چند ‏تن در میان گذاشت و از آنان خواست که در غسل و کفن و دفن پسرش او را یاری کنند.‏ 📌پس از غسل، پسرک را کفن کرده، بر روی لنگه دری که در گوشه انباری خانه بود، گذاشتند و به سمت همان ‏نقطه‌ای از زمین که چند وقت پیش میرزا آنجا ایستاد و ذکری را زمزمه کرد، تشییع نمودند و به خاک سپردند.‏ ✳️پایان ‏12 شهریور 1402‏ @Deebaj
📽فیــلم زیــبا 📌موش کور گفت: «من خیلی کوچیکم.» پسرک گفت: «آره، ولی با بودنت تغییر بزرگی ایجاد می‌کنی.» 📌«دوست داری بزرگ شدی چی بشی؟» پسرک گفت: «می‌خوام مهربون باشم.» 📌پسرک پرسید: «فکر می‌کنی موفقیت چیه؟» موش کور گفت: «دوست‌داشتن.» 📌بخشی از متن کتاب The Boy, the Mole, the Fox and the Horse که عینا در انیمیشن آن هم دیده می‌شود. 🔶فیلم را اینجا ببینید و لذت ببرید. @Deebaj 🔶«دیباج» را از طریق لینک زیر، به دوستان خود معرفی فرمایید: https://eitaa.com/Deebaj