💠 لیلاهای سرزمین من
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌴 عشق رباب
راوی: کبری عارف زاده
دو ماه پس از اشغال خرمشهر وقتی روزها و ساعتهای ما بهسختی میگذشت
من و بقیه دخترها در بیمارستان طالقانی مشغول امدادرسانی به مجروحان جنگی
بودیم. غم دوری از شهرمان سخت ما را دلتنگ کرده بود. در اتاق بالای
بیمارستان مکانی را برای خلوتهای خودمان درست کرده بودیم. گاهوبیگاه به آنجا میرفتم و با یاد شهدای شهرمان اشک میریختم.
رباب با آنکه باردار بود اما در بیمارستان کنار بقیه امدادگران تا جایی که در توان
داشت کمک میکرد. چیز زیادی به زایمانش نمانده بود. همسرش اسماعیل برای خداحافظی آمده بود. او رفت. ولی رفتنش غمی را در نگاه رباب باقی
گذاشت. عملیات شروع شده بود. صدای انفجارها و بمبارانها بیشتر از هرروزبه
گوش میرسید. از پشت پنجرههای بیمارستان میتوانستیم آسمان شهرمان را ببینیم و در آرزوی اینکه در زیر آسمان شهرمان دوباره قدم بزنیم لحظه شماری
میکردیم. مجروحین عملیات را به بیمارستان میآوردند. صحنههای دلخراشی بود. کارمان دو برابر شده بود. به ما آماده باش صد در صد داده بودند.
روزها سپری میشد و اخبار فراوانی از عملیات میآمد. مجروحین و شهدای
زیادی می آوردند. بعضی از آنها بعد از مداوای سطحی منتقل میشدند به
استانهای دیگر. اردیبهشت ۶۱ طبق معمول به بیمارستان میرفتیم. رانندهمان
آقای شاه حسینی با ناراحتی گفت:
- شنیدی رضا شهید شده؟
- کدام رضا؟
- رضا موسوی.او دومین فرمانده سپاه خرمشهر بعد از شهید جهانآرا بود. وقتی به بیمارستان رسیدیم به طرف خلوتگاهمان در بیمارستان رفتیم. دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم و به یاد فرمانده شهیدمان اشک ریختیم.
روزبهروز زایمان رباب نزدیکتر میشد و مادرش آمده بود که در این لحظات
کنارش باشد. اردیبهشت ۶۱ شهدای زیادی را آورده بودند. بهطرف سردخانه
رفتیم. دیدن چهره شهدا غممان را افزون میکرد. ناگهان در بین پیکرها شهیدی
که در پتو پیچیده بودند و فقط جورابهایش را میدیدم توجهم را جلب کرد.
نزدیکتر شدم. اشتباه نمیکردم. او اسماعیل خسروی همسر رباب بود. روزی که برای خداحافظی آمده بود خودم جورابهایش را شسته بودم. حالا چطور باید به رباب میگفتیم که همسرش شهید شده؟ هیچکدام از بچهها حاضر نبودند این خبر را بدهند. تصمیم گرفتیم به مادرش بگوییم.
آن روز رباب بیتاب بود و پریشان به اینطرف و آنطرف میرفت. به سمت
مادرش رفتیم و حال و احوالی پرسیدیم. اما چهره هرکدام ما حکایت از خبری
دردآور داشت. پرسید:
- چیزی شده؟
- نه.
- خبری از اسماعیل آمده؟
بیاختیار با شنیدن نام شهید اشک از چشمانمان سرازیر شد. مادر شِلِه عربیاش را از سر درآورد و زیرآب گرفت و خیس کرد و دوباره به سر گذاشت. این اوج دردش را نشان میداد. مادر به سمت دخترش رفت که خبر را به او بگوید اما تا آمد حرفی بزند دختر با نگاه به چهره مادرش گفت:
- اسماعیل شهید شده؟همه مات و مبهوت مانده بودیم. انگار رباب همه چیز را از اول میدانست. وضو گرفت و به خلوتگاه رفت. بعد از چند ساعت بهطرف سردخانه رفت. گلاب تهیه کرد و چهره همسرش را با گلاب شست و برای همیشه از او خداحافظی کرد.
شهید اسماعیل خسروی را در گلزار شهدای آبادان دفن کردند. بعد از چند روز دخترش ودیعه به دنیا آمد. هیچگاه این خاطره از یادم نمیرود و هرگاه یادش
میافتم بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر میشود.
دوران جنگ تحمیلی
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۴ آبان ماه ۱۳۵۹ -- اشغال خرمشهر توسط ارتش صدام
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
🌿 #صبح_جمعه ؛ گوش جان را متبرک و معطر نماییم به کلام شهدا 👆
🎞. مانند این کلیپ را کمتر می توانید پیدا کنید .....
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 #سفره_حضرت_زهرا (س)
جبهه
رزمندگان اسلام
🌷گفتار شهید آوینی
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
عهد بستهایم
با شهیدان که پرچم را
به مهدی (عج) برسانیم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#این_پرچم_امانت_شهداست
⚪️ پنکه
در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد.
این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن.
تقوی، به کمرمون فشار میآورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉
روزهای اول
محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم.
روز دوم
فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم.
روز سوم یا چهارم
وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخهاش رفت و با پریز آشنایش کردیم.
عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهداییهایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴
بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید.
تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و....
یادش بخیر جبهه،
که مستحباتش واجب بود و مکروهاتش، حرام.
💕 مرغان عاشق
شاید برای اولین بار بود که می خواست در جمع رزمنده ها صحبت کند. چهره رسمی بخود گرفت و با جملات ادبی شروع به تمجید از آنها نمود:
" درود بر شما رزمندگان✊، شما بسیجی ها مرغان آغشته به عشقی هستید که جایتان در این دنیای خاکی تنگ است و روحتان در پروازی بلند تا.... "
حوصله همه سر رفته بود ولی به رسم ادب، تحمل می کردیم تا حرفهای او تمام شد. معاون گروهان باید کسالت را از جمع برمیداشت و جلوی نیروها اینجور گفت:
" آری!! ☝️🏽 بسیجیان, مرغان 🐓 آغشته به عشقی هستند... که تنها عیبشان این است که هرگز تخم 🐣 نمی گذارند.."😂😂😂
.... و همین کافی بود تا بچه ها از خنده منفجر شوند و حالت بسیجی بخود گیرند!!
دوران جنگ تحمیلی
🌸 #طنز_جبهه 😂🤣
🔴 ترکش کلوخ !!
بعد از عملیات کربلای چهار درشب منطقه ای را تحویل گرفتیم تا خاکریز احداث کنیم بلدوزرها را آماده کردیم و به جلو بردیم تا در تاریکی شب کار کنیم چون فاصله با دشمن کم بود لذا روز نمیتوانستیم کار کنیم
شب شد بچه ها رو توجیه کردیم که در صورتی که زخمی شدین سریع تا جان دارین دنده بلدوزر را خلاص کنید تا بلدوزر شمارو با خود نبرد و ما بتوانیم به داد شما برسیم .
از آنجایی که یکی از رزمنده ها اولین بار بود که به جبهه اعزام شده بود بعد از توجیه شروع به کار کرد و چند دقیقه ای نگذشته بود که خمپاره ای دقیقاً پشت سر بلدوزر خورد زمین و یک کلوخ داغ درست افتاده بود داخل یقه لباسش
ایشان سریع بلدوزر را متوقف کرد و پرید پایین و شروع کرد به داد و فریاد و یا حسین گفتن ، دوید به طرف آمبولانس وقتی گرفتیمش و لباسش درآوردیم فقط یه کلوخ پیدا کردیم و خبر ی از ترکش نبود و دشمن متوجه
ایست بلدوزر شد وتا توانست آتش بر سرمون ریخت
و ما هم به تلافی اینکه اون شب نتونستیم کار کنیم اون رزمنده را تو خاکها غلط دادیم چند کلوخ حسابی بهش زدیم و کلی خندیدیم😂😂
راوی- هوشنگ صادقی، جمعی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان فارس
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزیده ای از کتاب #چخ_چخی_ها
🌟کتاب طنز و جذاب چخ چخی ها ، نگاهی به نشاط و شوخ طبعی شهدای مدافع حرم مشهدی در زندگی و جهاد است🌟