eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.2هزار ویدیو
838 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
⌛️ روزشمار دفاع مقدس (۱۵ آبان) • شهادت بهرام فریدون همدانی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۸ ه. ش) • شهادت کاظم کنیش بچاری (استان خوزستان، شهرستان خرمشهر) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت بهرام مومنی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت سیدمحمدعلی موسوی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت محمد لطفی فتح آبادی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت احمد رفیعی بلمیری (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت یحیی محسن پوریان (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت علیرضا سرانجام مقدم (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت فریدون اعیانی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت احمد قنادان زاده (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه. ش) • شهادت حمزه کروبی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت هوشنگ زارعی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت حسین بخشنده رستمی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت محمد غریب اطاقسرا (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت محمد وارسته کالمرزی (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت رضا خزائی پول (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت فریدون کیالاشکی (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت سیدمحمد موسوی (استان اردبیل، شهرستان اردبیل) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت باباکشی بابک زارعی (استان آذربایجان شرقی، شهرستان ارسباران) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت محمدسعید شیرعلی (استان خوزستان، شهرستان رامشیر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت صیدرضا یعقوبوند (استان خوزستان، شهرستان اندیمشک، کوی لور) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت علی رضا رمضانی (استان خوزستان، شهرستان شوش دانیال) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت مصطفی حیدری جعفرآبادی (استان خوزستان، شهرستان ماهشهر) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت ابراهیم علی دوستی شهرکی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت حسین صادقی لاری (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت احمدعلی امیدی (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۱ ه. ش) • شهادت محمد محمودی هیل آبادی (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت اسماعیل آنغوزه‌ای (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت حسین زارعین پشه آباد (استان یزد، شهرستان مهریز) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت رسول زارع (استان همدان، شهرستان ملایر) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت محمد حاجی زاده بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت محمد صالحی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت بهنام کشاورز رضایی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت محسن پورقاسمی (استان تهران، شهرستان شهریار) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت عباس صاحب الزمانی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت حمید ابراهیمی سراجی (استان مازندران، شهرستان جویبار) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت محمد بنایی (استان مازندران، شهرستان سیمرغ) (۱۳۶۲ ه. ش) • شهادت رمضان علی علیمردانی نافچی (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۶۳ ه. ش) • شهادت مصطفی مانیان سودانی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت عزیزالله باقری (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت حیدرعلی عباس پور (استان آذربایجان شرقی، شهرستان هشترود) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت علی افضلی (استان خوزستان، شهرستان امیدیه، روستای آسیاب) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت عید حیدری (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت جعفر دشت بزرگی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت سودابه مکوندی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت پیمانه مکوندی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت خالق داد رضا داد افغانی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت علی بیت جویدر (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت کاظم ماس پی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت بهزاد کردونی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت خداداد غلامی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش) • شهادت سیدشبیل حسینی (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۴ ه. ش)
قافلہ رفت و در این معرڪہ ما ماندیم و مشتے خاطره! و لبخندهایی ڪہ اشڪ را هدیہ ی دیدگانمان میڪند...
💠 دفاع مقدس در کلام امام خمینی(ره) تاریخ سخنرانی: 15 آبان 1362 شما( اعضاى واحدهاى مختلف سپاه و بنیاد شهید)دو قشر كه يكى مجاهدان هستيد در جبهه‏‌ها و در پشت جبهه‏‌ها، و يك قشر ديگرى هم كه بنياد شهيد است، از مجاهدين است، و مجاهدت شما را خداوند تبارك و تعالى اجر عنايت مى‏فرمايد، و ما بايد تشكر از هر دو قشر بكنيم. از پاسداران و سپاه پاسداران و آنچه متعلق به پاسداران است و همين طور از قواى مسلحه ديگر و از كسانى كه به اين عزيزان كمك مى‏كنند در پشت جبهه و به مظلومانى كه عزيزان خودشان را از دست داده‏‌اند، كمك مى‏كنند، ما از آنها تشكر مى‏كنيم و ملت ايران هم البته تشكر مى‏كند. ما بايد هر چه از اين مصيبت‏ها برما وارد مى‏شود قدرت دفاعي‌مان بيشتر بشود. آنها گمان مى‏كنند كه با اين وضع مى‏توانند كه در جبهه‏‌ها يا در پشت جبهه‏‌ها يك نقصى وارد كنند، در صورتى كه به اشتباه خودشان تا كنون بايد پى‏برده باشند.... شما ملاحظه می ‏كنيد كه در محيط اين منطقه صدام چه مى‏ی ند و اسرائيل چه مى‏كند. كارهايشان شبيه به هم است. صدام در جنگ شكست مى‏خورد، در جنگ هر وقت شكست خورد يك صدمه‏‌اى به مردم عادى و به مظلومين و به زن و بچه مردم وارد مى‏كند. من همين دو روز منتظر بودم كه اين به واسطه اين صدمه‏‌اى كه خورده، و اين صدمه هم بزرگترين صدمه‏‌اى بوده است كه تقريباً در طراز بزرگترين صدمه بوده است كه خورده است، اين تلافى‏اش را سر مظلومين در آورد، سر بهبهانى‏ها و- عرض مى‏كنم كه- ديگر جاهايى كه هستش، اين چند شهرى كه اخيراً در آنها موشك انداختند، اين مورد انتظار ما بود، براى اينكه امثال اين را ما از او ديده بوديم. اسرائيل هم يك نفر كه معلوم نيست الآن كه اين عده كى بودند، البته عده‏‌اى بودند كه مى‏خواستند انتقام از اسرائيل بكشند، آن محل كثافتكارى آنها را منفجر كرده‏اند، دنبالش شروع كرده است مظلومين را كوبيدن، عده كثيرى از مظلومين را به قتل رسانده است. اين اينجا شكست مى‏خورد مظلومين را از دور مى‏زند، آن آنجا انفجار حاصل مى‏شود و سيلى مى‏خورد از همان مظلومين، كه معلوم نيست الآن از چه طايفه‏‌اى هستند، چه اشخاصى هستند، در عين حالى كه خودشان هم مى‏گويند باز معلوم نشده است كى است، و ليكن طياره‏‌ها را مى‏فرستند و هر جا را كه اين مظلومين هستند میکوبند. اين وضع روحيه اشخاصى است كه عقل ندارند و قدرت دارند. من مى‏خواهم عرض بكنم كه توجه بكنند آقايان، ما نبايد هميشه انتقاد از بالاترها بكنيم. بايد بياييم تا اين پايين، بياييم پيش خودمان. توجه بكنيد به اينكه پاسداران ما كه بسيار عزيزند پيش ما، قواى مسلحه كه بسيار عزيزند، توجه كنند تفنگ وقتى دست‏شان آمد غرور نيايد دنبالش. ممكن است كه يك جوانى خيلى مهذب هم باشد، خيلى هم خوب باشد، لكن بتدريج برسد به اينكه يك وقت ظالم بشود. وقتى قدرت دست‏تان آمد بيشتر مواظب باشيد كه متواضع بشويد. وقتى رئيس يك گروهى شديد بيشتر مواظب باشيد، كه متواضع باشيد، براى اينكه اگر سستى كنيد، در اين قدرت روحى از شيطان زمين مى‏خوريد. شمايى كه امروز داريد براى اسلام زحمت مى‏كشيد، چه شمايى كه در جنگ‏ها و در پشت جنگ‏ها و در زحمت‏هايى كه در صنعت مى‏كشيد، و چه آن آقايانى كه براى مظلومين دارند خدمت مى‏كنند و براى بنياد شهيد دارند خدمت مى‏كنند، خدمت‏‌هاى شما بسيار ارزش دارد. اين ارزش را حفظ بكنيد. صورت عمل ميزان نيست، آن چيزى كه ميزان است انگيزه عمل است، معناى عمل است. دوتاست عمل، در صورت مثل هم هستند. شمشيرى كه در دست حضرت امير- سلام‌اللَّه‌عليه است فرود مى‏آيد و فرض كنيد كه عمرو بن عبدود را مى‏كشد. اين صورت عمل با صورت عمل ديگرى كه شمشير دستش هست و يك كس ديگر را مى‏كشد، صورت، يك صورت است، هر دو يك شمشيرى است و در دستى است و فرود مى‏آيد و يك كسى را مى‏كشد، لكن آنى كه او را با عبادت ثقلين افضل دانسته‏‌اند براى آن انگيزه عمل است. صحيفه امام، ج‏18، ص: 205🔽
دفاع مقدس
💠 دفاع مقدس در کلام امام خمینی(ره) تاریخ سخنرانی: 15 آبان 1362 شما( اعضاى واحدهاى مختلف سپاه و بن
💠 دفاع مقدس در کلام امام خمینی(ره) تاریخ سخنرانی: 15 آبان 1362 ...فرق ما بين شما عزيزان و آن اشخاصى كه در جبهه‏‌ها جنگ مى‏كنند، با آنهايى كه در مقابل شما هستند، صورت عمل كه يك صورت است، آنها مى‏كشند شما هم مى‏كشيد، اما كشتن شما يك عمل عبادى است و كشتن آنها يك عمل جنايى است. اين روى انگيزه‏‌اى است كه هست، روى معنايى است كه اين دو عمل دارند، نه روى صورت عمل است. شما براى خدا جهاد مى‏كنيد، آنها براى شيطان جهاد مى‏كنند. آنها تبع شيطان هستند و شما تبع خدا هستيد. اين فاصله ما بين اين دو امر است. توجه كنيد كه اين محفوظ بماند. من به آن قدرتمندانى كه در جبهه‏‌ها ايستاده‏‌اند و الآن مستأصل كرده‏‌اند صدام و صدامى‏ها را عرض مى‏كنم كه مبادا اين قدرت اسباب اين بشود كه يك انتقامى بر خلاف موازين الهى گرفته بشود. شما تا كنون بناي‌تان بر همين بوده است و ان‌شاءاللَّه از حالا به بعد هم باشد كه شهرهاى عراق را كه ما آنها را عزيز مى‏دانيم مثل شهرهاى خودمان و بعضى‏شان را بسيار بالاتر، بايد توجه كنيد اهالى آن شهرها به همان طور كه اهالى شهرهاى ما مبتلاى به شرّ صدام است، آنها، بيشتر مبتلا هستند. آنها فشارهايشان، فشار صدام بر آنها خيلى زياد است، بر خانواده‏‌هاى آنها، بر خود آنها، اشخاصى كه از آنجا آمده‏‌اند همين دو روز پيش از اين، دو سه روز پيش از اين يك كسى از آقايان كه پيش من بود نقل كرد كه اشخاصى كه از آنجا تازه آمده‏‌اند مى‏گويند اگر اشخاص عادى ريش داشته باشند مى‏گيرندشان، اگر تسبيح دست‏شان باشد مى‏گيرندشان به ترس اينكه اين حزب‌اللَّه شايد باشد، خانواده‏‌هاى اين اشخاصى كه در جبهه هستند اگر چنانچه يك وقت آنها كوتاهى بكنند آنها را سركوب مى‏كنند. وضع روحى كسى كه قدرت دارد، شاخ دارد و عقل ندارد اين است. يك كس ديگر او را اذيت مى‏كند او كس ديگر را صدمه مى‏زند. شما بايد توجه بكنيد كه مبادا يك وقتى به واسطه بمباران‏هاى شهرهاى شما و كشتن عزيزان شما، مبادا يك وقتى شما عصبانى بشويد و جبران بكنيد اين طورى، اين انتقام از او نيست. شما انتقامتان را از صدام بايد بگيريد و از حزب بعث، و الآن داريد مى‏گيريد. توجه كنيد كه مبادا حتى يك گلوله به طرف شهرهاى اينها بيندازيد. آنها شهرهايى هستند كه همان طورى كه اين بهبهان ما مظلوم است، بصره هم مظلوم است، مندلى هم مظلوم است، همه اينها مظلومند. اينها تحت ستم هستند. ما بايد جهات انسانى را تا آخر حفظ كنيم. ما جهات انسانى را تا مرز شهادت و فوت بايد حفظ بكنيم و هيچ وقت عصبانى از اين نشويم كه او دارد اين كار را مى‏كند، پس ما هم خوب است يكى از شهرهاى آنها را بزنيم؛ نه، هيچ همچو نيست. موازين، موازين اسلامى است. اينجا جمهورى اسلامى است. اينجا اسلام حكومت مى‏كند. بنا بر اين، بايد مواظب باشيد از خودتان كسانى كه قدرت دارند، دولت قدرت دارد، سپاه قدرت دارد، ارتش قدرت دارد، بسيج قدرت دارد، اينهايى كه قدرت دارند بايد حفظ جهات انسانيت را، جهات اسلاميت را بيشتر از ديگران بكنند. اين قدرت را در محلش خرج بكنند، تجاوز از محلش نشود. و من اميدوارم كه با حفظ اين جهات انسانى و اسلامى شما الگو بشويد از براى همه كشورهايى كه آن مسائل ما به آنها رسيده است و مى‏رسد. و اين مرده ديگر از بين رفته است، ديگر شما خيال نكنيد، اينها دست و پايى است كه در حال احتضار دارد مى‏زند. اين قدرتمندها آن آخر عمرشان اين طور جنون پيدا مى‏كنند. اينهايى كه در حالى كه قدرت دارند آن شارت و شورت را مى‏كنند، وقتى شكست مى‏خورند بسيار هم ضعيف مى‏شوند. اين ضعف روحى است كه انسان به يك طايفه‏‌اى كه هيچ كارى به او ندارند، توى خانه‏‌هايشان نشسته‏‌اند، يك بچه كوچكى كه كارى به او ندارد، اين ضعف انسانيت و ضعف قدرت است كه به او بپرد براى اينكه، در جبهه- او را- سيلى به او زده‏‌اند. اين آن مايه آخرش را هم كه عبارت از آن گردان‏هايى بوده است كه براى حفظ او بوده فرستاده به جبهه، و اينجا هم بسيارى از آنها را به درك فرستاده‏‌اند. خوب، اين صدمه مى‏بيند، صدمه روحى مى‏بيند، عقل هم كه ندارد كه حساب بكند كه خوب ما در جبهه مغلوب شده‏‌ايم بايد در جبهه كارى بكنيم، آنجا كه نمى‏تواند كارى بكند، به بهبهان و- نمى‏دانم- مسجد سليمان و جاهاى ديگر هم تعدى مى‏كند. اينها به واسطه ضعف روح است، و همه اينها براى اين است كه ايمان در كار نيست. صحيفه امام، ج‏18، ص: 213
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 || مردای مرد سرزمینم، سلام 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‎‌‌‎ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اگر شل بیاییم، سفت می‌خوریم! / سال ۶۱ 🎙صحبت‌های شهید شهید حسن باقری در جمع نیروها: ⚪️ این یک زمینه‌ی کلی است که ما اگر ول بکنیم خارجی‌ها ول نمی‌کنند. پس اگر ما سریع‌تر اقدام نکنیم معروف است می‌گویند اگر شل بیاییم سفت می‌خوریم، اگر ما سفت نیاییم مسلماً با ما سفت رفتار می‌کنند. دوران جنگ تحمیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات محرم ۶۱/۸/۱۰ 🎥 به روایت برادر حاج محمد سلمانی فرمانده گردان امیرالمومنین ( علیه السلام ) 🌴 لشکر ۱۴ امام حسین (ع) قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات محرم. ۶۱/۸/۱۰ 🎥 به روایت برادر حاج محمد سلمانی فرمانده گردان امیرالمومنین ( علیه السلام ) قسمت دوم
سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند .... آبان ماه سال ۱۳۶۱ خوزستان، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام)
﷽؛ وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِي‌الدّين آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم تعدادی از رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت کلام‌الله مجید هستند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه افسر ارتشی، مامور به تیپ نجف‌اشرف در سال ۱۳۶۱ 🎞 در این فیلم که آبان ماه ۶۱ مجله در منطقه موسیان (دهلران) و طی مراحل عملیات محرم ضبط شده، «ستوان انجم‌شعاع»(احتمالا)، به عنوان افسر رابط توپخانه بین ل ۸ و نیروهای ارتش، در حال مصاحبه است. در کنار این افسران ارتشی، جمعی از رزمندگان لشکر ۸ نجف‌اشرف (که در آن زمان هنوز تیپ بود) به همراه نیروهایی از جهاد‌سازندگی نجف‌آباد حضور دارند. دوران جنگ تحمیلی
در ۱۰ آبان ۱۳۶۱ با رمز "یازینب (س)" با هدف تصرف سرپل در منطقه العماره و آزادسازی ارتفاعات مرزی در مناطق عین خوش و زبیدات با فرماندهی شهید حسن باقری آغاز شد و رزمندگان در سه مرحله در طول یک هفته موفق به دستیابی به همهٔ اهداف عملیات شدند. 🔺 تصویر : نیروهای گردان شهید ملاقلی از تیپ ۸۴ اصفهان در شامگاه عملیات محرم محور عین‌خوش - زبیدات ۱۰ آبان ۱۳۶۱
وای از آن دَم که بر سَر بابا دختری دستِ مادری بکشد ... آخرین وداع زهراخانم دخترِ "شهید جمشید زردشت" از شهرستان نی‌ریز استان فارس شهید زردشت در آبان ۱۳۶۱ در عملیات محرم به شهادت رسید ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفحص پیکر یک شهید با دست‌های بسته در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس، گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین، موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند. این شهید دفاع مقدس با دست‌های بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی، عملیات «محرم» را اجرا کرده بودند. دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
••🌙•• 🌷 فقط در جبهه هاے جنگ نیست، اگر انسان براے خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد شهید استـ..🌱] شهیده_زینب‌کمایی♥️ خانم‌ها هم شهید میشن🙂🥲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‎‌‌‎ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت نوزدهم: گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج .بودند چند نفر گونی و طناب و کارتن همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند. برخلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه میکردند - ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما میدم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود او با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد ما شش تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمیشناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر میشدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم. دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می دوید، آنها هم سر به سرش میگذاشتند. چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی می‌آمد همه به هم چسبیدیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم ما را سلامت به آبادان برساند. وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم من میدید. وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهر آبادان عوض شده .بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت وآمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر مرده ها شده بود، تنها صدایی که همه جا شنیده میشد صدای خمپاره و توپ بود. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 🌱 نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیستم: سوار یک ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه که رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند، خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت. در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد. او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم، بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند. داخل کوچه نشستیم تا بسیجی‌ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدند، خانه ما شبیه سربازخانه شده بود، تمام فرش‌ها و رخت خواب‌ها کثیف بود. معلوم بود که بسیجی‌ها گروه گروه به خانه می‌آمدند و بعد از استراحت میرفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست، یاد مادرهایی افتادم که شب و روز منتظر جوانشان بودن.د برای همه آنها دعا کردم، خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود. خدا میدانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم؛ وگرنه راضی به رفتن بسیجی‌ها از خانه ام نبودم. مینا و زینب داخل اتاقها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف میکردند، تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می‌آمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه‌مان، من و مادرم سه روز تمام میشستیم و تمیز میکردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود همه ملافه ها را شستیم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه ها کمر خم کرده بود، در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم. خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد؛ پُر از زندگی و عشق. روی اجاق گاز قابلمه غذا میجوشید و بوی غذا خانه را پُر میکرد، درختها و گلها را هر روز از آب سیراب میکردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالشت گذاشتم، انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم. یاد خانه باغی پُر از موش بدنم را می لرزاند، با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 🌱نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیست و یکم: مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستان و‌ همکلاسی‌های قدیمی شان در آنجا امدادگری میکردند. مینا و مهری در اورژانس و بخش مشغول بودند و از زخمی ها مراقبت میکردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار میکنند نمی توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دخترها همین طور بودند. زينب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود میرفت جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود، زینب به کتابخانه میرفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد. او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمیگشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش میرفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت آنها پیاده میرفتند و پیاده بر میگشتند. زینب سوم راهنمایی بود شش ماه از سال میگذشت بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم، از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند یک روز که به بیمارستان رفته بودم با چشمهای خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم خدا را شکر کردم که دخترهای من میتوانند به زخمی‌های جنگ خدمت کنند. یکی از روزهای بهمن ۵۹ یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند زینب در جامعه معلمان خبر را شنید وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت، با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد و سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و با گریه گفتم مهران خواهرات شهید شدن.... ،مهران گُل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن..... نمی دانستم چه میگویم انگار که فایز* میخواندم و گریه میکردم نفسم بند آمده بود مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت مامان نترس نزدیک بیمارستان بمبارون شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم. با حرفهای مهران آرام شدم و به خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالأخره مادر بودم بچه هایم برایم عزیز بودند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم. *نوعی مرثیه خوانی در سوگ عزیزان که در بین اهالی جنوب کشور به ویژه بوشهر مرسوم است و متخلص از نام اولین شخصی میباشد که این سبک از مرتبه را خوانده است. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیست و دوم: شبها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد شبها سكوت بیشتر بود و صداها بلندتر به نظر میرسید. چند بارخانه های اطراف خمپاره خوردند با وجود این خطرها میخواستم در شهر خودم باشم در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه با هم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم؛ وگرنه که همان روزهای اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد، مهران خبر برگشتن ما را به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد تا خواست لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرفهای مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند، مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند آنها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد، آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدمهای با معرفت و مؤمنی بودند، آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده میکردیم، از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلاً فقط برای شست وشو و آبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم با همه این سختی‌ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه‌ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🔴 به مناسبت ایام عملیات والفجر ۴/ ۳ ✅ ماجرای زبان آذری در حین عملیات 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
هدف از اجرای عملیات والفجر ۴ که از تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ الی ۱۳۶۲/۸/۳۰به طول انجامید، تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود می‌شد. این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، لیکن براثر پاتک‌های دشمن‌روی قله‌های کانی مانگا، برخی از قله‌های آن ارتفاع دست‌به‌دست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند. این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت. سردار جانباز؛ کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) در دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود، به تشریح سه مرحله از این عملیات پرداخته است.
شوخی فرماندهان با یکدیگر👇🏻 🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖 مأموریت یگان‌ها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارتفاعات لری بر عهده بچه‌های لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی بود. مأموریت ما در کنار لشکر ۳۱ عاشورا در جناح راست عملیات بود و باید چوارتر به ماووت را آزاد می‌کردیم. مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا بود و برادرش حمید باکری قائم‌مقام لشکر و با اینکه در عملیات‌های قبلی هم حضور داشت، ما او را کمتر می‌دیدیم و در این عملیات، ارتباط بیشتر و نزدیک‌تری با هم داشتیم. همراه مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، بقیه دوستان به‌غیراز منطقه خودمان برای شناسایی به ارتفاعات کله‌قندی🏔 رفتیم. آنجا محور عملیاتی لشکر محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی ابراهیم همت بود. در مسیر بازگشت، عباس کریمی، فرمانده اطلاعات لشکرشان را دیدم که از سیستان و بلوچستان با هم دوستی نزدیک داشتیم. بعد از شناسایی حدود مغرب بود که به ما خبر دادند خودمان را برای جلسه اضطراری به قرارگاه برسانیم. من بودم و حسین خرازی و احمد کاظمی. از ارتفاعات لَری سوار یک وانت 🛻 شدیم و حرکت کردیم. مسیر طولانی بود و باید هر نیم ساعت، یکی از ما رانندگی می‌کرد. با اینکه چند شب پشت سر هم عملیات داشتیم و خسته بودم، اول من نشستم و بعد از نیم ساعت زدم کنار و گفتم: احمد، تو بیا بشین پشت فرمون. احمد گفت: من خسته‌م. تا حسین پشت فرمون نشینه، من نمی‌شینم. حسین خرازی هم خسته بود و هیچی نمی‌گفت. چون به حسین علاقه زیادی داشتم، گفتم: خودم می‌شینم به‌جای حسین. نیم ساعت بعد به احمد کاظمی گفتم: نوبت توست، بیا بنشین. گفت: حسین که رانندگی نکرد تا او رانندگی نکنه من نمی‌شینم. چاره‌ای نداشتم و بدون حرفی نیم ساعت دیگر را خودم رانندگی کردم و آن دو نفر خوابیدند تا به سنگر فرماندهی رسیدیم. وقتی ماشین را متوقف کردم، حسین را بیدار کردم. دیدم احمد هم چشم‌هایش را باز کرد و گفت: منم بیدارم. با خنده گفتم: بی انصافا! اگه شما خسته هستین، خب منم خسته‌ام. هر سه خندیدیم و برای جلسه رفتیم. رحیم صفوی، محسن رضایی و غلامعلی رشید در قرارگاه منتظر بودند و آنجا ما را برای مرحله سوم عملیات توجیه کردند. جلسه تا ساعت سه صبح طول کشید. در این مرحله از عملیات، باید ارتفاعات 🗻 شیخ گز نشین، شاخ تاجر و کانیمانگا را می‌گرفتیم. ما سمت راست عمل می‌کردیم، لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری، سمت چپ ما و در ادامه، لشکر نجف اشرف و لشکر محمد رسول‌الله (ص) هم به ما الحاق می‌شدند. ما در مرحله سوم، سه گردان را وارد عمل کردیم. من فرماندهان گردان‌ها را بی‌سیمی معرفی کردم. سنگر ما روی ارتفاعات لری بود. از آنجا گردان‌ها را حرکت دادیم تا جاده عقبه که همان چوارتر بود، باز شود. وسعت منطقه زیاد بود و تا چشم کار می‌کرد، پوشیده از زمین‌های کشاورزی🌾 بود. حدود ساعت ۱۲ شب بود که رمز عملیات گفته شد. بچه‌ها با قدرت حرکت کردند و درگیری شدیدی به وجود آمد. من بیشتر باید عملکرد یگان‌مان را با مهدی باکری هماهنگ می‌کردم. تنها مشکلی که با بچه‌های لشکر ۳۱ عاشورا داشتیم، این بود که آن‌ها آذری صحبت می‌کردند و وقتی پشت بی‌سیم 📞 حرف می‌زدند، ما نمی‌فهمیدیم خط روی خط افتاده و دشمن هستند یا دوست و از آن‌ها می‌خواستیم فارسی صحبت کنند. حدود ده دقیقه با فارسی صحبت کردن در تماس بودیم و دوباره برمی‌گشتند به تنظیمات کارخانه و شروع می‌کردند به آذری گزارش دادن.
دردسر زبان ترکی!⚠️ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ این موضوع چندین بار تکرار شد و من هم مرتب دست به دامان مهدی می‌شدم که یک کاری بکند. مهدی باکری با اینکه به دلیل وضعیت منطقه آشفته بود، به شوخی می‌گفت: بچه‌های من اگه ترکی صحبت نکنن، اصلاً نمی‌تونن راه برن؛ پس این درخواست رو از من نکنین. البته تقصیری هم نداشتند؛ چون من هم هر کاری بکنم نمی‌توانم لهجه اصفهانی‌ام را پنهان کنم، چه برسد به آن‌ها که کلاً زبانشان فرق داشت. با غرولند بچه‌ها پشت بی‌سیم 📞 بالاخره هر طوری بود با همکاری بچه‌های مهدی باکری، ارتفاعات را گرفتیم و غنائم زیادی از دشمن به دست آوردیم. لشکر امام حسین (ع) هم بعد از اینکه ما منطقه را گرفتیم، از ارتفاعات کانیمانگا 🗻 از پشت دشمن وارد شدند. صبح که شد، به قرارگاه رفتم. بحث جاده‌کشی در دل کوه بود. در وضعیت عادی، این کار شش‌ماهه هم حل نمی‌شد؛ ولی مسئولان قرارگاه حسابی پای‌کار ایستاده بودند. حسین خرازی که فرمانده یک لشکر بود، خودش جلوی بولدوزر ایستاده بود و می‌گفت؛ بچه‌های مهندسی چه‌کار کنند تا کار به‌سرعت و قدرت پیش برود و جاده‌ای🛣 مطمئن داشته باشیم تا پشتیبانی‌ها از انتقال نیرو، تجهیزات مهندسی برای سنگر سازی، مهمات و تانک و نفربر تا غذا و آذوقه صورت بگیرد. بعد از رفتن به قرارگاه و دیدن حسین خرازی، باید برمی‌گشتم پیش بچه‌ها. آتش🔥 شدیدی منطقه را فراگرفته بود. من و بی‌سیم‌چی سریع زیر یک پل، جان‌پناه گرفتیم. ده‌ دقیقه‌ای منتظر شدیم. دیدیم آتش همچنان می‌بارد و فایده ندارد آنجا بمانیم. آمدیم بیرون و با سرعت در زیر آتش، خودمان را به بچه‌ها رساندیم. آنجا دیدم دو نفر از بچه‌های گردان که به‌شدت مجروح شده بودند، درحالی‌که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، مظلومانه و با لبخندی که بر لبشان خشک ‌شده بود، شهید شده‌اند. بدنم از دیدن آن صحنه زیبا و در عین ‌حال غم‌انگیز به لرزه افتاده بود و چشمانم از اشک پر و خالی می‌شدند. گویی صحنه‌های کربلا که برایمان تعریف کرده بودند، تداعی می‌شد. با اینکه ما با سلاح‌های شیمیایی هنوز آشنا نبودیم، صدامیان در عملیات والفجر ۴ علیه ما از سلاح‌های شیمیایی استفاده کردند و من این موضوع را در عملیات والفجر ۸ متوجه شدم، وقتی یکی از پزشکان را دیدم که می‌گفت آسیب‌های شیمیایی‌اش را از والفجر ۴ به خودش به همراه دارد.