💕 وادی عشق ..
بسی دور و دراز است ..
ولی ...
طی شود ..
جاده ی صدساله..
به آهی گاهی..
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 سرنوحه
شد شب هجران خواهر نالان
کم نما افغان با دلی سوزان
فردا به دشت کربلا زینب ای زینب
گردد سرم از تن جدا زینب ای زینب
اجرا شده در مسجد جزایری اهواز
در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا
۱۶ آبان ۱۳۶۰
در شب عاشورا
شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
به این سوی دجله برگرد آقا مهدی،
بر گرد فرمانده
چشمان نگران انقلاب در این سو، در محاصره مدعیان بیهنر و قاعدین کوته نظر، مردانی چون تو را جستوجو میکنند.
برگرد فرمانده، با خیل شهیدانت برگرد😭😭😭
🌷 شهید#مهدی_باکری
𝐣𝐨𝐢𝐧➘: ↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و سوم:
زینب گریه میکرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود. وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق موندن ندارن مینا که وضع را این طوری دید و میدانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تره اون طاقت دوری تو رو نداره، تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه آبادان بمونی از درست عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بذاری و همراه مامان به اصفهان نری، مهران و مهرداد من و مهری رو مجبور میکنن که با شما بیایم اون وقت هیچ کدوم نمی تونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم تو باید کنار مامان بمونی تا مامان بتونه دوری ما رو تحمل کنه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد. هر وقت حرف من وسط میآمد زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت: مامان به تو احتیاج داره. زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه میگفت: مامان وقتی که بزرگ شدم تو رو خوشبخت میکنم.
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند. دوماً مراقب رفتارشان باشند، مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد. من دو تا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساکهای لباس راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشتیم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان، اگه جنگ تموم بشه به آبادان برمیگردیم؟ مامان به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالأخره یک روز به شهرش بر میگردد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و چهارم:
وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم جنگ چه بر سر ما آورده بود از هفت تا اولادم سه تا برایم مانده بود، بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوئبده دورتر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. قلبم تکه تکه شده بود و هر تکهاش گوشهای مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعت که از حرکتمان گذشت، بچه ها کم کم اخمهایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند از همه بی خیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف میدوید. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و بعد پوستش را گرفتند و خوردند هر دو میخندیدند و با هم شوخی میکردند. از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد و با یک دنیا آرزو به شهرام و شهلا و زینب نگاه میکرد. همه ما در انتظار آینده بودیم نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید اما همه دعا میکردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و پنجم:
مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد. صاحب خانه قصد داشت با پولی که از ما میگیرد ساخت خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت، طبقه بالا دست صاحب خانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد اسفند به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود طبقه پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود. ما مجبور شدیم مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم. خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را میفهمیدند آنها خیلی به ما محبت کردند من خیلی خجالت می کشیدم، دلم نمیخواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم؛ مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود، اما چاره ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان روی غذا خوردن نداشتند. ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمینشستیم. زينب و شهلا سر سفره خودشان را جمع میکردند و رودرواسی داشتند.
مدتى بعد به خانه جدیدمان رفتیم. حیاط خانه اجاره ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود. فقط یک شیر آب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت. ما در همان حوض ظرفهایمان را میشستیم خانه آشپزخانه و حمام نداشت. داخل پارکینگ آشپزی میکردم و بچه ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر میبردم. چند روز بیشتر به آخر سال و عید نوروز نمانده بود زینب میگفت ما عید نداریم؛ شهرمون تو محاصره عراقیاست این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارن خواهر و برادرمونم که جبهه ان...
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم، از طرفی میدانستم که با رفتن آنها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی میشود و کم کم به زندگی جدید انس میگیرند. چند روز پیش از عید مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دستگرد آورد. فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله بچه ها سر ،نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع میکرد او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دلسوز بود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
@DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
دفاع مقدس
شوخی فرماندهان با یکدیگر👇🏻 🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖 مأموریت یگانها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارت
هر کجا بودی
تبسّم با تو بود...
دره شیلر ۱۳۶۲
عملیات والفجر چهار
منطقه عمومی پنجوین
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
#شهید_حسین_خرازی
#لشکر۱۴
47.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تصاویری بسیار زیبا و خاطره انگیز
از مناطق عملیاتی والفجر چهار
و حال و هوای رزمندگان اسلام
در این عملیات غرورآفرین و بیادماندنی
🌟 یاد باد آن روزگاران یاد باد...
#دفاع_مقدس
#والفجر۴
24.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶️ حبیب های خمینی ؛
از حبیببنمظاهر آموخته بودند
که باید گوش به فرمانِ امام شان
به جنگ با دشمنان اسلام به پاخیزند...
در واحد تبلیغات لشکر ۲۷ محمد رسولاللهﷺ در سال های دفاع مقدس ، دو پیرمرد عضو فعال بودند.
اول حاج حسن امیری ، پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی که دربین بچه ها به عمو حسن شهرت داشت و دوم، حاج ذبیح الله بخشی.
💠 حاج بخشی را به علم سبز بزرگ و سیمینوفش، لندکروز بلندگودارش و «یام یام» های طلایی می شناختند.
💠 و عمو حسن را به دویدن های میدان صبحگاه دوکوهه و شعرهای حماسی که می خواند.
هر روز صبح گردان های لشکر باید به نوبت یک بار دور میدان صبحگاه می دویدند. و عمو حسن با آن سن و سال، همراه با هر گردان، یک بار دور میدان را می دوید و برای بچه ها شعر های حماسی می خواند.
البته از وزن و قافیه های عجیب و غریب شعرها معلوم بود که همه را همان جا از خودش می سازد!
رزمندگان جوان همه بعد از دویدن دور میدان صبحگاه از نفس می افتادند اما انگشت به دهان می ماندند که عمو حسن
چطور با گردان بعدی می دود و می خواند.
او برای همه رزمندگان حنا میمالید، اما برای خود حنا نمیمالید و میگفت:
«محاسن من با خون خضاب خواهد شد.»
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
عمو حسن سرانجام در عملیات کربلای۴، در شلمچه، به آن متاعی که به دنبالش می دوید
رسید و محاسن سفیدش به خون سرش خضاب شد و روزهای پایانی دی ماه سال ۱۳۶۵، در هفتادمین سال زندگیاش به شهادت رسید🌷
#پیرمردان_دفاعمقدس
#شهید_حسن_امیری
#مرحوم_حاجذبيحالله_بخشی
#حبیبهای_لشکر_روحالله
🔹 همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ ا
ز پشت میزِ مدرسه آمده جبهه،
بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..!
صبح که میروی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته...
این ها را چه کسی زده؟
همین بسیجی کوچک..!
▪︎شهید حاج ابراهیم همت
📷 عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه
عملیات والفجر چهار