فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( حاج یونس )
قسمت اول
( به یاد شهید حاج یونس زنگی آبادی )
یونِس: اینا تشنن،از دیشب آب نخوردن،بهشون یه کم آب بدین
علی: بهشون آب بدیم؟!
ابراهیم: به اینا؟!
یونس: میدونم حالتون خرابه،حال منم تعریفی نداره،یعنی بدتر از شماها نباشم بهتر نیستم،ولی اینا اسیرن
علی: انگار یادت رفته همین نامردا دیروزچه بلایی سرمون آوردن!
ابراهیم: رفیقامون با لب تشنه جلوی چشممون جون دادن! اون وقت ما به اینا آب بدیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( حاج یونس )
قسمت دوم
( به یاد شهید حاج یونس زنگی آبادی )
علی: ترکش خمپاره خورد به بیل لودر،یه تیکش کمونه کرد خورد به دست حاج یونس،گفت نیروها نفهمن که زخمی شده
محسن: آخه واسه چی؟
میثم: خون میره ازش! باید ببریمش بیمارستان
علی: من دستشو بستم،میگه اگه نیروها بفهمن خبرمیرسه به قاسم سلیمانی،یه جورایی هم سلیمانی میریزه بهم، هم کار خاکریز ناتموم میمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( حاج یونس )
قسمت سوم { قسمت آخر}
( به یاد شهید حاج یونس زنگی آبادی )
یونس: یه یونس دیگه هم بود،قصشو میدونی که،خلاصه که حرف خدا رو گذاشت روی زمین و آخرش سر از شکم نهنگ در آورد.خانومم، میدونم سخته،سخته بار این زندگی رو تنهایی به دوش کشیدن،من شرمنده ی معرفت و مرام توأم که داری این تنهایی رو تحمل میکنی ،اما اگه این میدون رو خالی کنیم و بکشیم کنارمیدونی چی میشه؟ اون وقت نه یه یونس،بلکه یه ملت میرن تو شکم نهنگ!... دشمن حمله کرده! جنگه!...
همسر: یعنی سلطان منطق و استدلالی،من حریف زبون تو نمیشم، اصلاً میدونی چیه،من شکایتمو میبرم پیش فرماندت برادر سلیمانی…
یونس: لا اله الا الله از تو بعیده به خدا! این حرفها چیه میزنی؟! جبهه رفتن من چه دخلی به قاسم سلیمانی داره آخه؟!
❣یا امام رضا 🤲
🌱 سال ۴۳ بود. شبی در خواب دیدم, در دشتی سرسبز و با صفا هستم. اقا امام رضا(ع) را دیدم. گفت:چرا حیران و نگرانی به زودی صاحب فرزندی به اسم رضا می شوی...
چهل روز بعد رضا به دنیا امد.
بعد از ان خواب, حسابی در بانک برای زیارت امام رضا(ع) باز کردم. رضا دو ساله بود که بردمش زیارت امام رضا. بار اول بود که نزدیک ضریح می شد. دست در شبکه های ضریح کرد و با تمام وجود به ان چسبید. هرچه کردم جدا نشد. یکی از خدام حرم امد و به زور او را جدا کرد. صدای صلوات مردم بلند شد. مردم به تبرک بخشی از لباسش را کندند و نقاره خانه شروع به نواختن کرد...
وقتی لباسش را در اوردم دیدم پشتش جای پنج انگشت سبز است...
🌷تازه به خواب رفته بودم که خواب دیدم می خواهند مرا به عقد امام زاده ای در بیاورند, از خواب پریدم...
دوباره به خواب رفتم. این بار خواب امام رضا را دیدم که سر در میان ابرها داشت. مرا صدا زد راضیه!
با تعجب گفتم من, اسم من که راضیه نیست. گفت بله تو را می گویم!
صبح روز بعد بود که خواهر اقا رضا برای خواستگاری به منزل ما امد.
بعد ها که با رضا محرم شدم, اولین چیزی که به من گفت این بود از این به بعد تو را راضیه صدا می زنم, چون راضی هستی به انچه قرار است برای تو رخ بدهد!
🌷پا که در حرم امام رضا گذاشتیم. رضا دستم را محکم گرفت گفت برام دعا می کنی؟
گفتم چی؟
گفت خودت می دونی!
گفتم خدایا, به حق امام رضا(ع), اگه رضا لیاقت شهادت داره, من و این بچه را سد راهش قرار نده!
🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه!
فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه!
رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام!
روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد به دست آقام امام رضا(ع)
وصیت کرده بود مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبد به ثامن الحجج...
🌷با بچه های مخابرات رفتیم مشهد. یه روزشهید عزیز ضیایی با ناراحتی امد پیش اقا رضا و گفت:اقا رضا خرج سفر بچه ها که دستم بود را گم کردم!
رضا خندید و گفت همین!
عزیز گفت:شرمنده بچه ها می شیم!
اقا رضا خیلی جدی گفت:شما فکر می کنید با پای خودتان امدید زیارت.شما مهمان اما رضایید. خودش شما را بر می گرداند.
یک ساعت بعد امد و عین پول را به عزیز داد و گفت دیدی گفتم مهمان امام رضایید.
از استان قدس قرض گرفته بود!
🌷اعزام اخرش بود. گفت بابا من این بار از امام رضا اجازه گرفتم!
گفتم اجازه چی؟
سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برای شهادت؟
گفت:اره!
گفتم وقتی اقا اجازه داده و برات شهادت داده, من چی کارم مانعت شوم، برو به سلامت!
🌾💐🍃💐🌾
هدیه به شهید رضا پورخسروانی صلوات,,شهدای فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 غبارروبی مضجع رضوی با حضور همسران و مادران شهدا
🕌 آیین غبارروبی مضجع شریف امام رضا علیه السلام، با حضور جمعی از خانوادههای شهدا، اساتید، هنرمندان و نیز تاکسیرانان و رانندگان اتوبوس مشهدی...
۲۷ آذر ۱۴۰۳
🌷 ۲۸ آذر سالروز شهادت تئوریسین مبارزه با تفکر تکفیری در جهان و یار شهید آوینی، شهید صادق گنجی رایزن فرهنگی ایران در پاکستان گرامی باد.
🎙رضا برجی: «یادم هست یک روز من، سید مرتضی و صادق گنجی در جایی نشسته بودیم. شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد!
▫️آوینی در جواب گفت: نه برادر، شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن درآید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!
▫️من که میان این دو نفر نشسته بودم گفتم: حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز میکنم؟ آوینی گفت: تو در کولهات چیزهایی داری و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: در کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات سبک شد، پرواز خواهی کرد.
▫️مدتی پس از این گفتوگو صادق گنجی در پاکستان توسط گروههای تروریستی به طرز وحشیانهای به شهادت رسید و چند روز بعد در استان بوشهر و شهر برازجان به خاک سپرده شد و مرتضی آوینی هم دو سال بعد در فکه به شهادت رسید و لقب سید شهیدان اهل قلم را به خود گرفت!»
ما زنده ز خون شهداییم خوش است
تا یاد کنیم از شهدا با "صلوات"
اعجوبهای بود..!
قبل از آغاز جنگ
به افغانستان رفت و با شوروی جنگید.
از ۱۶ سالگی در جبهه بود!
در محاصره سوسنگرد شهید چمران را
که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان
کلت شخصیاش را بعنوان هدیه به او داد.
در آذر۱۳۶۰ در عملیات مطلعالفجر درحال نجاتِ جان مجروحان بود که اسیر دشمن شد. در اردوگاه هویت اصلیاش را پنهان کرد وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کردو با کمک عدهای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها را در اردوگاه مخفی کردند...
مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحهها را پیدا کردند تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت همه چیز را قبول کردو جان بقیه را نجات داد.
شکنجهگرهای ویژهای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانهای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفیکند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحملِ شکنجههای بسیار ، مظلومانه به شهادت رسید و در مرداد ۱۳۸۱ پیکر مطهرش به میهن بازگشت.
شهید خلیل فاتح🌷
لشکر ۳۱ عاشورا
فرماندهگردان شهیدمدنی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
48.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #مستند // شهید خفته در گلزار مطهر شهدای کرمان
فرازی از وصیت نامه رزمنده نوجوان، شهید حسن یزدانی👇
✍ مادرم برای تو نویدی را دارم و آن اینست كه یقیناً خدای بزرگ فرزندت را قبول خواهد كرد و این برای تو نویدی بس مهم است كه می توانی مانند مادران شهید در صحرای محشر سربلند باشی و توسط پیامبر و ائمه تحسین شوی...
▫️...و تو ای خواهرم از تو می خواهم كه وقتی من شهید شدم زینب وار در خط امام گام برداری و دچار غفلت در راه اسلام نشوی و تربیت فرزندانت بگونه ای باشد كه بتوانند در آینده مولایمان حسین را بطور حقیقی بشناسند و جان و سرشان را در راه او تقدیم كنند.
#شهید_حسن_یزدانی
👇👇👇
دفاع مقدس
🎞 #مستند // شهید خفته در گلزار مطهر شهدای کرمان فرازی از وصیت نامه رزمنده نوجوان، شهید حسن یزدانی👇
🌱 نوجوانی ۱۵ ساله که به قول خویش میخواست قاسم کربلای ایران باشد...
🌷 شهید حسن یزدانی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس و از شهدای عملیات والفجر ۸ است که در کارنامه خود ۳۰ بار عبور از اروند را به ثبت رسانده است.💦💦
🌴 او یک طلبه قوی الروح و اولین کسی بود که پیشتاز و پیشگام داوطلب عبور از اروند بود نوجوانی که پیش نماز لشکر بود.
🔹۲۴ بهمن ۱۳۶۴ سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شیمیایی قرار گرفت، به علت انتشار گاز سمی شیمیایی ؛ ماسکی را که به همراه داشت به یکی از رزمندهها میدهد و خودش بدون دفاع می ماند!! وقتی به اهواز میرسد حالت تهوع میگیرد, استفراغ کرده و روی بدن و پایش می ریزد ... که برا اثر آن پوستش تاول میزند دیگر چه رسد به ریههایش...🔴
▫️بعد از یازده روز که در بیمارستان امام رضا علیه السلام مشهد بستری میشود سرانجام بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت می رسد.
او شهید شد و بار دیگر برگی زرین به افتخارات شهر کرمان افزود تا این شهر رزمنده پرور به وجود او و همرزمانش به خود بالیده و افتخار کند ...
#شهید_حسن_یزدانی
بخند تا تابلو زندگیات
پُر از رنگهای شاد شود
صبح زیبا است اگر
با خنده و شادی آغاز شود
#صبح_بخیر
#لبخند_بزن_رزمنده
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌗🍉 #شب_یلدای_اسرا_در_رمادیهی_عراق
▫️چند روز مانده بود آذر ماه تمام بشه که دسر انار دادند. (البته خود این دسر هم داستانی دارد. فکر نکنید بهترین میوه را میدادند، حرف حرف میآورد، همین جا فقط با ذکر یک خاطره کوچک بگویم که دسر اسرا چه کیفیتی داشت. یک روز که دسر سیب دادند، سرباز مادر مرده و عقب افتاده عراقی که فکر میکرد به ما خیلی خوش میگذرد و انگار ما از آفریقا آمدیم و چیزی به خودمان ندیدیم، از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه ۳ گفت: «مرتضی تو ایران از این سیبها هست؟»
▫️....مرتضی که هر جاست خدا نگهدارش باشد، گفت: «نه سیدی!» سرباز عراقی با خوشحالی پرسید: «نیست؟ تو ایران سیب نیست؟» مرتضی گفت: «سیدی تو ایران از این سیبها نیست، آخه ما این سیبها رو میدیم خر بخوره و اصلاً کسی اینها رو از زیر درخت جمع نمیکنه.» سرباز عراقی که فهمید چقدر بدبخت هستند، با عصبانیت گفت: «قرشمال یالا امشی امشی!» حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت؟!)
▫️بله گفتم به ما انار دسر دادند که به هر دو نفر یک انار میرسید و معمولاً هر کس که با کسی بیشتر جفت و جور بود، دسرشان را با هم تقسیم میکردند.» آن روز شاید کمتر کسی فکر میکرد که چند شب دیگر شب یلدا است، به همین خاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم، تقریباً همه بچههای آسایشگاه انارشون را خوردند، بجز دو تا از بچههای یزد به نامهای محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری، که میرجلیلی سرما خورده بود و بدحال بود و میلش نمیکشید. به همین خاطر جعفری هم معرفت نشان داد و انار را نگه داشت تا محمدرضا خوب بشود.
▫️این قضیه گذشت تا اینکه شب یلدا بچهها یادشان افتاد که کاش انارها را نخورده بودند. در همین لحظه جعفری رو کرد به ارشد آسایشگاه، حجتالله تیموری و گفت: «ما انارمون رو نخوردیم.» در این لحظه، شالچی، معاون تیموری که فردی خوشفکر و منظم بود، سریع انار را گرفت و آن را دان کرد و به بچهها گفت همه لیوانهاشان را آماده کنند، بچهها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند که شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچهها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا!»
▫️انگار دنیا را به ما دادند. همین که مزه دهان بچهها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم میگفتند: «فردا به بقیه آسایشگاهها میگیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسممون راسته که میوه خوردیم.» یادش به خیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد میکردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچههای آسایشگاه ۲، قاطع ۲، کمپ ۹ رمادیه رفته باشد. البته آن شب بچهها نهایت استفاده را هم کردند و نمازهای قضا بجا آوردند، قرآن ختم کردند و فال حافظ گرفتند....
راوی: آزاده سرافراز محمود نانکلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🍉 هـندوانه ی شب یلدا ...
👈 📷 #کمک_های_مردمی
#هدیه_مردم_اصفهان۱۳۶۲
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌹خاطره ای از شهید قدیر حیدری
✍دوازده سالش بود،اما همیشه گریه میکردکه من میخواهم بروم جبهه،رضایت بدهید.میگفتم:تو هنوز سنت کم است،هروقت که بزرگ شدی میروی.
آنسالها گذشت.۱۷سالش بود و چندباری هم بجبهه رفته بود وآخرین باری که بمرخصی آمد،شب یلدا بود.همه دور هم جمع شده بودیم.صبح فردا هم قراربود برود
🌗آنشب تا دیروقت بیداربودیم هنوز خواب بچشمانش نرفته بودکه بااضطراب ازرختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهرهاش خیلی خندان بود،گفتم:چی شده خیلی سرحالی؟گفت:قراره من شهید بشم،جایم را هم بمن نشان دادند!نماز شب که خواند من هم همراه او بیدار بودم اما کم کم ازهوش رفتم وچیزی نفهمیدم.صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود
از زیر قرآن ردش کردم و درجلوی در، پشت سرش آب ریختم؛بیصبر شده بودم و بدنبالش بسپاه رفتم.سوار ماشین شده بود،همینکه مرا دید ازماشین پیاده شد و گفت:چرا آمدی؟زبانم بندآمده بود وفقط تماشایش میکردم.انگار وقت دیگری برای اینکارنبود! گفت:حالا که آمدهای،بیا با همین ماشین میرسانمت.ته دلم هم همین را میخواست،اما انگارهنوز "باشد" را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم
گفتم:پسرم ان شاءالله بسلامت برگردی گفت:مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم.اینرا که گفت،توی دلم آشوب بپا شد،آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود ودرست روز اول عید بود که عیدیام را ازخدا گرفتم.وقتی خبرشهادتش راآوردنددیگر آشوبی درکار نبود
راوی:مادر شهید
▫️▫️▫️
🌷شهيدحيدری سال۴۸در روستایی نزدیک قزوين بدنيا آمد تاپايان ابتدايي تحصيل كرد وفروشنده بود.اودر ۲۴ اسفند ۶۳ درجزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش بسینه بشهادت رسید
روزهایمان
برای دیدنتان
کوتاه بود ؛
خدا کند شب یلدا
به شما برسیم ...
#یلدا_با_شهدا 🍉
#دفاع_مقدس
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
📜 خاطره ای از شب یلدای زمستان ۱۳۶۵ در جبهه
📆 سال ۶۵ و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه ۱۶۰ بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت شش متر و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقیها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
💫 در آن شب ۱۵ نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفرهای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود و شب خاطرهانگیزی شد.
☺️ در آن شب توسط یکی از بچههای اهواز، هندوانهای تهیه شد، من نیز تخمه و پستهای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچههای شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچههای طارم زنجان هم زیتون بود.
بیوک آذری زبان نیز نُقلهای معروف و خوشمزه از ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متر با عراقیها ایفا کرد.
✅ اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامهمان در ۴۰ دقیقه تمام میشد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم میدادیم.
قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ "نهر عنبر" توسط نیروهای ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود.
😉 آن شب در کنار سفره یلدا هرکس در فضای صمیمی لطیفهای شیرین یا خاطرهای از دوست شهید خودش تعریف میکرد.
در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که جزء فرهنگ ملی و باستانی ما است و خانوادههای ایرانی در کنار هم جمع شدهاند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم.
😍 چه حالت روحانی و وصفناشدنی بود وقتی بچهها با دادن نامه خود به یکدیگر وصیت میکردند هرکس که زودتر شهید شد دیگری نامهاش را به خانوادهاش برساند و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد.
🌴 کانال "دفاع مقدس"