دفاع مقدس
🌷سالروز شهادت سردار عارف لشگر ثارالله، شهید علی ماهانی 🎙... و توصیف او از زبان حاج قاسم عزیز (فرمان
۸ مرداد ۱۳۶۲ -- سالروز شهادت شهید علی ماهانی
▫️مختصری از زندگینامه:
۱۳۳۶؛ (مهر) ولادت در کرمان
۱۳۵۵؛ اخذ مدرک دیپلم در رشته برق
۱۳۵۶؛ اعزام برای خدمت در ارتش برای مبارزه با رژیم از درون ارتش
۱۳۵۷؛ دستگیری در پادگان کازرون به جرم پخش اعلامیه های امام.
۱۳۵۷؛ (بهمن) آزادی از زندان با تسخیر پادگان توسط نیروهای انقلابی
۱۳۵۹؛ اعزام به کردستان برای مبارزه با کردهای جدائی طلب
۱۳۵۹؛ (۲۸ آبان) مجروحیت از ناحیه فک پائین و بستری شدن در بیمارستان شهید مصطفی خمینی
۱۳۶۱؛ (مهر) مجروحیت از ناحیه دست چپ و پای راست در عملیات بیت المقدس که منجر به قطع عصب دست چپ وی شد.
۱۳۶۱؛ بعد از عملیات رمضان مسئول مخابرات لشکر ۴۱ ثار الله کرمان شد.
۱۳۶۲؛ (۸ مرداد) شهادت؛ مهران، در عملیات والفجر ۳
۱۳۷۶؛ بازگشت بقایای پیکر به کرمان
مزار: گلزار شهدای کرمان
#یک_مورد_کنار_کارون....
🌷علی از چهرههایی بود که حجاب از جلوی او برداشته شده بود و من این را حس میکردم. یعنی ارتباط معنوی او با خدا اینقدر نزدیک بود که خیلی از حجابهای مادی که آنطرفتر را نمیتواند ببیند از جلویش برداشته شده بود و چند مورد را دیدم و بچهها که همراه او بودند تعریف میکردند: یک مورد کنار کارون بود، بچهها....
🌷بچهها مشغول شستن پتو بودند، علی آقا لب کارون نشسته بود و بچهها پتوهای مخابرات را میشستند و علی حاجبی هم کنارش نشسته بود. علی آقا همین که بچهها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی میچسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی، یک هندوانه بزرگ را آب میآورد و شاید به خنکی و شیرینی آن هندوانه هیچکس نخورده بود.
📌 *درس زندگی از رزمنده مجروحی که در معبر ، آب را به دیگران داد و با لب تشنه شهید شد*|👇
🔹️ معرفی *شهید علی ماهانی* از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله توسط *شهید حاج قاسم سلیمانی*
🔹️ ماجرای شهیدی است که هموار دست و پای زخمی و مجروح خودش را پنهان می کرد.
◇ وقتی در معبر مین گیر افتاد، آب آوردند و *شهید ماهانی* گفت به فلانی بدهید، برگشتند بازهم گفت فلانی هم هست و در آخر که برگشتند، آب بود ولی *علی شهید شده بود*
#کلام_شهید
راهراکهانتخابکردی
دیگرمالخودتنیستی!
اگرقراراستدردبکشی،بکش!ولی
آهونالهنکناگرآهونالهکردی؛
متعلقبهدردی،نهبهراه...
رختها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشورم .
وقتی برگشتم ، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده !
رفتم پیشش و گفتم :
الهی بمیرم برات مادر !
تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی ؟!
گفت : مادر جون ،
اگه دو تا دست هم نداشتم ،
باز وجدانم قبول نمیکرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی .