eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.2هزار ویدیو
838 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع مقدس
📄 شهید ابوالفضل رفیعی، به روایت محمدباقر قالیباف: 🔹ابوالفضل یک طلبه رزمنده و عملیاتی بود. چندین بار مجروح شده بود، در جبهه‌های کردستان تا جنوب. در یکی از مجروحیت‌ها پشت ابوالفضل پر شده بود از ترکش‌های ریز که در سطح پوست متوقف شده بودند. گفتم ابوالفضل شانس آوردی که ترکش‌های عمیق نیست وگرنه آبکش شده بودی. برگشت و گفت من اینطور شهید نمی‌شوم. من «ابوالفضل» هستم و قراری با خدا دارم. من باید برسم به فرات و علقمه. گذشت تا شب عملیات خیبر. دم غروب در آب‌راه «شط علی» آماده حرکت شده بودیم که صدایم کرد و گفت ببین باقر، امشب شب رفتن من است. من امشب به فرات می‌رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. گفتم شوخی نکن. گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. با لبخند گفت من بچه دارم اما خیلی دوست داشتم پسر دیگری می‌داشتم و نامش را الیاس می‌گذاشتم. به من قول بده که اگر بچه اولت پسر بود، نامش را الیاس بگذاری. قول دادم و رفت. 🔸ابوالفضل درست می گفت. آن شب آخرین دیدار ما در این دنیا بود. تا فرات رفت و برنگشت. من به قولم عمل کردم و نام پسر اولم را الیاس گذاشتم. سالها گذشت تا دوباره پیدایش کردیم. شهید ابوالفضل رفیعی معاون فرمانده لشکر ۵ نصر، که پیکرش به عنوان شهید گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد به خاک سپرده شده بود، شناسایی شد خوشا به سعادت او که مجاهدت، شهادت، گمنامی و غربت را چشید و در قرب الهی متنعم است. خوشا بحال شهیدان‌مان که با خدای خود گفتگو‌ می‌کردند و با او وعده می‌گذاشتند و به وعده خدای‌شان ذره‌ای تردید نمی‌کردند. 🌷سردار شهید ابوالفضل رفیعی جانشین لشکر ۵ نصر تولد: ۱۱ فروردین ۱۳۳۴ در روستای سیج از توابع شهرستان کلات 🕊شهادت: ۱۲ اسفند ۶۲ عملیات خیبر، جزیره مجنون پیکر مطهر این پاسدار شهید در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰در دانشگاه فردوسی مشهد به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد که هویت پیکر مطهر او پس از گذشت ۳۴ سال از شهادتش و گذشت ۶ سال از تدفینش توسط آزمایش DNA شناسایی شد. ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌷نیمه شبی از خواب برخواستم و نماز شب خواندم. صبح شهید رفیعی به من گفت: «اگر می‌خواهی با ما باشی، از خدا شهادت نخواسته باش زیر ما فعلاً کار داریم و تا جولان می‌خواهیم برویم، ما را که می‌بینی، کافی است، یک چشمک به خدا بزنیم.» 🌷مدتی بعد در عملیات خیبر حدود ده کیلومتر با الغدیر فاصله داشتیم. شهید رفیعی قدم‌های بلندی برمی‌داشت. خودم را به او رساندم و گفتم: «یعنی ممکن است اسیر شویم؟» نگاهی به من کرد و لبخندی زد که تیری به سرش اصابت کرد و با گفتن «یا حسین» به زمین افتاد. تیر به کلاه خورد، طرف دیگرش مثل یک غنچه باز شده بود. 🌷کنارش دراز کشیدم و صورت به صورتش چسباندم. با او حرف می‌زدم، خون داغ سرش حباب می‌شد و به صورتم می‌پاشید. حس کردم کالک عملیات را همراه دارد. آن را درآوردم. آرم سپاه را از روی سینه‌اش کندم. همه مدارک خود و او را چند متر آن طرف‌تر با نارنجک منفجر کردم. پی.ام.پی عراقی نزدیک شد و مرا اسیر کرد اما او چشمک را زده بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید گرانقدر، ابوالفضل رفیعی سیج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کوتاه از شهدای دلاور لشگر پُرافتخار نصر خراسان - سرداران گمنام عملیات خیبر 🌷 شهید ابوالفضل رفیعی 🌹شهید رمضانعلی عامل 🌴 دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌱 ۱۲ اسفند ۱۳۴۶ -- سالروز تولد شهید محمد حسنی ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ متولد: اردکان, شهرستان سپیدان و در خانواده ای متدين و مذهبی در دوران جنگ تحمیلی یک بار عازم جبهه شد. تابستان ۱۳۶۲ بار ديگر آهنگ جبهه نمود و عاشقانه پس از زيارت مشهد مقدس در اولین روز ماه مبارک رمضان رهسپار مناطق عملیاتی شد و سرانجام ۲۷ تیر ماه ۶۲ در دومین اعزام خود به شهادت رسید🕊🕊 🔰 وصیت نامه شهید؛ اين نكته را هم‌ نيز به خاطر بسپاريد هر سخنى كه می شنويد در آن اندكى تفكر كنيد و بدون وقفه براى ديگران نقل نكنيد زيرا گويندگان سخن بسيارند ولى فكر كنندگان در سخن اندك و ناچيزند الان كه گروهك ها و بعضى از مردم ناآگاه می خواهند روحانيت‌ راستين و پيرو خط امام را از صحنه خارج كنند و ايران را دستخوش آمريكا و اعمال داخليش كنند. به ولله سوگند در برابر خون شهداء مسئوليم ما در آخرت در برابر سوال پاسدارى ننمودن از حرمت خون شهداء و شايع سازى‌ و شايع پراكنى ها كه برعليه نظام جمهورى اسلامى كه همان اسلام حقيقى است چه جواب می دهيم آنوقت است كه سربه زيرى ديگر سودى ندارد. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 مصاحبه زیبا و سخنان شنیده نشده از علمدار لشگر مقدس امام حسین(ع)، سردار خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سرلشگر پاسدار حاج حسین خرازی همراه با تصاویر زیبا و دیدنی از این دلاورمرد میدان های نبرد که تاکنون ندیده اید. 🔹...و چه زیبا شهید آوینی اینگونه در وصفش می گفت: ... آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می شود، نشان مردانگیست. گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند. کانال اینجا بیت شهداست☝️☝️ 🌱انتشار مطالب کانال ، بدون ذکر منبع نیز آزاد است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 📽 فیلم دیدنی و خاطره انگیز از مراسم حنابندان رزمنده ها قبل از عزیمت به عملیات ➕ رجزخوانی "حاجی بخشی" و دادن انرژی و نشاط به جمع نیروها همراه با بیاناتی زیبا و شنیدنی از 🌷شهید آوینی: 🌱 . . . هر چه به پایان روز نزدیك‌تر می‌شویم، شكوفه‌های شوق در دل بی‌قرارشان بیش‌تر و بیش‌تر شكفته می‌گردد و طبعشان به شوخی‌های لطیف متمایل می‌شود و از جان نثاران سیدالشهدا (ع) جز این نیز انتظار نمی‌رود. ترس روبهانه، نه شایسته‌ی شیر شكارافكن است. منافق است، كه همچون موش كور به تاریكی خوی كرده است و از رو به رویی با ما می‌هراسد. اما شیردلان سپاه حق، حزب الله، آنانند كه در شأن مصافشان سوره‌ی «والعادیات» نازل می‌گردد و پروردگار متعال به رزمشان و جرقه‌ی سم ستورانشان بر سنگ‌های جبهه قسم یاد می‌كند . اینان كجا و ترس از مرگ كجا...! ♥️ یاد باد آن روزگاران یاد باد دوران 🌱انتشار مطالب کانال ، بدون ذکر منبع نیز آزاد است🌱 اینجا بیت شهداست☝️☝️
بشنو از من ناله های رنج را بغض های را بوی عطر جبهه ها یادش بخیر شور و شوق کربلا یادش بخیر ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📷👆 | یکی از ایستگاه های صلواتی منطقه جنوب - محوطه سنگر اطلاعات عملیات در اروند کنار ⚪️ در این تصویر، شهید سید رمضانعلی بلالی اوصیا و پسر عمویش شهید سید مجید بلالی اوصیبا، دو تن از شهدای عملیات کربلای پنج ( ) نیز دیده می شوند 🌷 ۱۳ اسفند ۱۳۶۵ - سالروز پرکشیدن شهیدان بلالی اوصیا 🕊🕊 . کانال دفاع مقدس ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 نخبه پزشکی که شهادت را برگزید ... احمدرضا راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود..! وصل‌ شدن به لقاء الله را ترجیح داد به رتبه‌ی اول پزشکی و با نیتِ خالص و خدایی گفت: آری «صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پَر کشیدن، پرسـتو شدن» و در ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در کسوت یک بسیجی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت رسید...
دفاع مقدس
🔴 مطلبی که حمید داودآبادی (نویسنده دفاع مقدس), امروز ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ به رشته تحریر در آورد 👇👇👇 ▫️عاشقی دردسری داشت؟ عجب، دانستیم! مدیر یکی از باشگاه ها و تیم های فوتبال کشور، توی برنامه تلویزیونی، جلوی چشم ملت، همچین با آب و تاب از عشقش به فوتبال گفت: - من، چندین خانه و آپارتمان شخصی در تهران، جزیره کیش، بابلسر و فلان جا، و چندین ماشین شخصی داشتم، همه را به عشق فوتبال، هواداران تیم ... و فوتبال دوستان، فروختم و خرج باشگاه فوتبال کردم ... بعید می دونم کسی چنین درصدی از عشق و عشقبازی را با خلق روزگار، محکوم کند یا نپذیرد! اون وقت، مای فلک زده، بی ادعا و اعلام تلویزیونی و تبلیغاتی، نوجوانی و جوانی مان‌ را گذاشتیم پای عشق خدا‌، انقلاب اسلامی، وطن ‌و هموطنان ... از کِیف و عشق نوجوانی و جوانی گذشتیم‌ و همه را فدای دین و‌ میهن کردیم ... درمیدان نبرد با تانک و بمب و هواپیما و گاز شیمیایی، خون و خون دل، به بلوغ رسیدیم ... نه چندین‌ خانه و ماشین و حساب میلیاردی ‌داشتیم و‌ داریم ... بهمون می پَرَند و میگن: - بسّه دیگه ... این ‌کارها و ادا اطوارها چیه؟ چهل ساله‌ جنگ تموم شده بابا ... بشین سر زندگی و خانواده ... چقدر میری سر مزار رفیقات در بهشت ‌زهرا ... این که نون‌ و آب نمیشه واسه زن و بچه ... زندگی خرج داره ... گشنه نشدی که عاشقی یادت بره ... حق بدید مُخَم هَنگ ‌کنه و مَنگ بشم! اگه عشق اونا عشقه که به خاطرش همه خانه ها و ماشین ها و میلیاردها تومان‌‌ داشته و نداشته شخصی خویش را می ریزند به پای هوادارانی که اصلا و ابدا نه تا حالا اینها را فهمیده اند، نه شنیده اند و نه باور خواهند کرد ... پس چی میگن: عشق، یعنی استخوان ‌و یک پلاک سال ها تنهای تنها زیرِ خاک! واقعا، عشقِ ما، استخوان ‌داشت، نمی دانستیم؟! ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 📷 شرح عکس👆: من در کنار شهید سلیمان ولیان بهمن ۱۳۶۵ عملیات ‌کربلای ۵ سه راه مرگ شلمچه عکاس: شهید محسن ‌کردستانی دقایقی قبل از شهادت‌ ولیان ‌و کردستانی
۱۱ اسفند ۶۲ -- شهادت حسن غازی ▫️عملیات خیبر -- محور طلائیه 💠 ایستادگی همراه با جاودانگی: ✍... با خودشان گفته بودند که اگر ما ول کنیم و برویم، روحیه نیروهای لشکر خراب می‌شود؛ پس باید بایستیم. حسن غازی آنجا ماند و تا امروز هم هنوز پیکر مطهرش مفقود است. بعدها هم آنجا تفحص کردند ولی پیکر شهید غازی پیدا نشد... ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ شهید حسن غازی -- بنیانگذار توپخانه ۱۵ خرداد نیروی زمینی سپاه//کاپیتان اسبق سپاهان اصفهان 🌱 متولد سال ۱۳۳۸ در اصفهان-- به دلیل علاقه و استعدادی که به فوتبال داشت، در سن ۱۶ سالگی کاپیتان تیم جوانان سپاهان شد. پس از پایان دوره دبیرستان، در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته و مشغول به تحصیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع تحرکات ضدانقلاب در غرب کشور، پس از طی یک دوره امداد پزشکی در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان، برای ستیز با گروه‌های منحرف ضدانقلاب به کردستان رفت. با شروع جنگ تحمیلی، به جبهه رفت. ابتدا مسئولیت یکی از آتش‌بارهای توپخانه را عهده‌دار شد و بعد از مدتی فرماندهی گروه توپخانه ۱۵ خرداد را پذیرفت. سرانجام یازدهم اسفند ۱۳۶۲، در عملیات خیبر در منطقه طلائیه هدف تیر مستقیم تانک دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید...پیکر مطهر ایشان هنوز باز نگشته است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️ کاپیتانی که معمولی نبود 📝 روایت زندگی شهید حسن غازی کاپیتان اسبق سپاهان و همبازی احمدرضا عابدزاده، داستان شنیدنی مردمان شهر را از زبان محمود فروزبخش پژوهشگر اصفهانی بشنوید. 🌷سالروز شهادت
دفاع مقدس
۱۱ اسفند ۶۲ -- شهادت حسن غازی ▫️عملیات خیبر -- محور طلائیه 💠 ایستادگی همراه با جاودانگی: ✍... با
⚪️ درباره شهید حسن غازی👇 ▫️یعقوب زهدی؛ سومین فرمانده توپخانه سپاه در دوران دفاع مقدس، در کتاب تاریخ شفاهی خود به بیان نحوه شهادت این شهید بزرگوار اشاره کرده است: ✍ در عملیات خیبر، یک روز آمدند و به ما گفتند که واحد خودکفایی ارتش، یک موشکی به نام موشک عقاب ساخته که سر جنگیش پانصد کیلو وزن دارد، منتها بردش، دو-سه کیلومتر بیشتر نیست. بعد من و آقای حسن طهرانی مقدم گفتیم که دو-سه کیلومتر برد، حداقل این است که از خط خودمان به خط دشمن می‌رسد. یک‌بار طرف‌های پاسگاه برزگری به سمت جاده هویزه، آن موشک را امتحان کردند، اما موشک بلند شده و بعد مثل فشفشه برمی‌گردد و چند صد متری‌شان می‌افتد! فکر کنم آقای رحیم صفوی و آقای محسن رفیق‌دوست هم در موقع آزمایش موشک آنجا بودند. آقای طهرانی مقدم گفت که ما این موشک را ببریم در خط طلائیه آزمایش کنیم، چون پانصد کیلو تی.ان.تی است و خیلی اثر دارد. ایشان سه-چهار نفر از بچه‌های توپخانه را که همه‌شان هم فرمانده بودند، با خود همراه کرد. آقای حسن غازی، آقای محمد آقایی، آقای زین‌العابدین احمدی و آقای سید حبیب‌الله اعتصامی که آن موقع فرمانده توپخانه لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بود، همراهش بودند. ایشان از زمانی که عملیات خیبر شروع شده بود، در جزیره مجنون بود و تنها همان روز به طلائیه آمده بود. چون آقای غازی خیلی گرد و خاکی شده بود، حمام رفته و موهایش را از ته تراشیده و یک پیراهن با آرم سپاه پوشیده بود. ایشان هنوز پاسدار نبود، قراردادی بود. حالا بین خودش و خدایش چه داستانی بود و چه شده بود که موهایش را تراشیده و یک پیراهن با آرم سپاه پوشیده بود، نمی‌دانم! شلوارش هم خاکی بود. من در پاسگاه شهابی، مسئولیت تطبیق آتش قرارگاه حنین را به عهده داشتم که حسن غازی به آنجا آمد، احوال‌پرسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. من دیدم که آن آدم همیشگی نیست، یک‌جوری داشت خداحافظی می‌کرد! اصلاً تعجب کردم! چند مورد این‌گونه تجربه کردم و متوجه شدم که طرف می‌خواهد شهید شود! خلاصه با حسن طهرانی مقدم، سوار یک تویوتا وانت شدند و موشک را برداشتند و رفتند. از طلائیه جدید به سمت طلائیه قدیم، جاده‌ای بود که اصلاً نمی‌شد ماشین از آن عبور کند. آتش خیلی سنگین بود، یک گلوله می‌آمد و جای دودش گلوله دیگر می‌آمد. به‌هرحال خودشان را به طلائیه قدیم رساندند و در کار آزمایش موشک بودند که دشمن پاتک کرد. تقریباً در خط خودی رخنه شده و خط شکسته شده بود. تعدادی از نیروها دنبال عقب‌نشینی بودند. وضع آشفته‌ای بود و از نظر روحی وضع به‌هم‌ریخته‌ای به وجود آمده بود. حسن طهرانی مقدم که این وضعیت را دیدند، از نیروها خواستند به عقب برگردند. ایشان با محمد آقایی و حاج‌آقا احمدی پشت تویوتا پریده و به سمت عقب آمده بودند، ولی آقای اعتصامی و حسن غازی مانده بودند؛ چون همشهری‌هایشان در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) آنجا عمل می‌کردند. تعدادی از آن‌ها را می‌شناختند، خیلی از آن‌ها هم این دو نفر را می‌شناختند. با خودشان گفته بودند که اگر ما ول کنیم و برویم، روحیه نیروهای لشکر خراب می‌شود؛ پس باید بایستیم. دیگر رگ غیرتشان جوشیده بود. رفته بودند پشت خاکریز و آر.پی.جی و تیربار برداشته بودند که با دشمن بجنگند و آزمایش موشک و اینکه مثلاً من فرمانده توپخانه هستم را ول کرده بودند. آقای اعتصامی، که الآن جانباز است، فقط همین یادش مانده که یک گلوله تانک به سینه خاکریز خورد، دیگر هیچ‌چیز در یاد و خاطره‌اش نیست. اعتصامی یک ترکشی به سرش خورده بود. در همین حادثه تقریباً کل بدنش فلج شده بود که طی مرور زمان، یک مقدار حرکت‌هایش را با ممارست و تمرین و با اراده خیلی قوی برگرداند. الآن هم با دو عصا و خیلی سخت راه می‌رود. حسن غازی هم آنجا شهید شد! احتمالاً گلوله تانک، او را پرت می‌کند و جای دیگر می‌افتد، ولی اعتصامی را برمی‌دارند و به عقب می‌آورند. خود آوردن اعتصامی به عقب هم کار عجیبی است. آمبولانس و ماشین هم ازآنجا نمی‌آمد ولی چطور ایشان را به عقب آوردند، من نمی‌دانم. شهید حسن غازی آنجا ماند و تا امروز هم هنوز پیکر مطهرش مفقود است. بعدها هم آنجا تفحص کردند و خیلی از آنجا پیکر مطهر آوردند، ولی پیکر شهید غازی پیدا نشد.
دفاع مقدس
⚪️ درباره شهید حسن غازی👇 ▫️یعقوب زهدی؛ سومین فرمانده توپخانه سپاه در دوران دفاع مقدس، در کتاب تاریخ
▫️روایت شهید طهرانی مقدم از سلوک شهید «غازی»؛ 🌷شهید «غازی»؛ گوهری که روی زمین می‌درخشید 🔶«حسن غازی» در عملیات خیبر که برای سامان بخشی به آتش پشتیبانی به خط مقدم محاصره شده به طلائیه رفته بود و تیر بار بدست، همپای بسیجیان عاشق، ساعت‌ها جنگید و نهایتاً هدف تیر مستقیم تانک دشمن قرار گرفته و به لقاء ا... پیوست. پیکر وی در طلائیه ماند و زیر آب رفت و هرگز بازنگشت....
هدایت شده از جهاد تبیین
چهلمین سالگرد شهادت، حاج ابراهیم همت در روز ۱۷ اسفند، این هفته با خاطراتی  از شهید همت در خدمت شما هستیم(۱) ☀️سلام به همگی ✋💚 با هم می ریم سراغ مهمون این هفته قرار عاشقی😍 🌷سلام خیلی خوش اومدین✋ لطفا خودتونو برای مخاطبان کانالمون معرفی کنین...💚 ⚡بسم الله الرحمن الرحیم ⚡ سلام به همگی ✋ من محمد ابراهیم همت هستم:  متولد: ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ هستم  💐 اول از هم ماجرای تولدم را از زبان پدرم برای شما بازگو می کنم...👇 💥 مي‌خواستم برم كربلا  زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نمي‌آيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم 🚩كربلا، اول بردمش دكتر⛺ دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمي‌خورم! بريم حرم. هر جوري كه مي‌توان منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌اي واسه زيارت 👐 با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: 👇 ✨ توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. بیست دقيقه‌اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟ همسرم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر، وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم 👈 «محمدابراهيم همت» 💐 در سایه محبت‌های پدر و مادرم, دوران کودکی را سپری کردم... این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت. با رسیدن به سن 7 سالگی وارد مدرسه شدم. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بودم، به طوری که توجه همه را به خود جلب کردم. از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خودم را به دست می‌آوردم و از این راه به خانواده زحمت‌کش خود نیز کمک می‌کردم. با شور و نشاط و محبتی که داشتم، به محیط گرم خانواده خود صفا و صمیمیت دو چندان می‌بخشیدم 💢 پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شدم. در دوران تحصیلات متوسطه, اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی💉داشتم. در سال 52 دیپلم گرفتم و در کنکور سراسری شرکت کردم. عدم موفقیت ام در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در اراده ام به وجود آورد. در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل🚌 عازم این شهر شدم👌 🍁 دو سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفتم. در همین مدت توانستم با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتاب‌هایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب می‌آمد، دست یابم 🌹مطالعه آن کتاب‌ها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایم فراهم می‌شد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جانم گذاشت وبه روشنایی اندیشه‌ام کمک شایانی کرد. در سال 56، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده ام، شغل معلمی را برگزیدم.رفتم در روستاهای🏡 محروم و طاغوت‌زده مشغول تدریس شدم و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشتم 🍂ناگفته نماند که در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شدم و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی آشنایی بیشتری پیدا کردم و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کردم. همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک احضار بشم. ولی به همة آن اخطارها بی‌توجه و بی‌اعتنا بودم. 💥با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، فعالیتهای سیاسی خودم را علنی کردم. ریا نشه در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیه‌های امام و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانم محو شود 🌹وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا فتح شد، پرونده سنگینی از خودم به دست آمد. در این پرونده دیده می‌شد تیمسار ناجی فرمانده نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود که هر جا منو دیدند با گلوله مورد هدف قرار بدهند. در تشکیل سپاه قمشه نیز نقش چشمگیری داشتم. با عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران, مسؤولیت واحد روابط عمومی را به عهده گرفتم منبع: ویژه نامه روزنامه همشهری و باشگاه خبرنگاران
به یاد مهمانِ عرش عارفِ لشکر۲۵ کربلا فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) شهید سردار‌ علیرضا بلباسی که می گفت: مَردم، شهادت مُردن نیست ، یک تولد هست تولدِ بسیار زیبا زمانیکه شما به مهمانی فرش می‌روید "شهید" به مهمانی عرش می‌رود... 🕊🕊 شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ - شلمچه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح عملیات کربلای 7 | به روایت سرهنگ مجتبی موسوی | نیروی زمینی ارتش ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🎞 عملیات در ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ با نقش آفرینی جمهوری اسلامی 🇮🇷 و فرمان با رمز مبارك : یا مولای متقیان در عمق خاك عراق واقع در منطقه حاج عمران آغاز شد
دفاع مقدس
شرح عملیات کربلای 7 | به روایت سرهنگ مجتبی موسوی | نیروی زمینی ارتش ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🎞 عملیات #ك
نام عملیات: کربلای 7 نوع عملیات: آفندی و تک نیمه‌گسترده فرماندهی عملیات: ارتش زمان عملیات: 12 اسفند 1365، ساعت 24:00 بامداد مکان عملیات: منطقه عمومی حاج‌عمران هدف عملیات: تسلط بر محور حاج‌عمران ـ چومان مصطفی ـ گلاله رمز عملیات: یا مولای متقیان ادرکنی(ع) تعداد کشته‌ها و زخمی‌های عراقی: 3000 تعداد اسرای عراقی: 272 تجهیزات منهدم‌ شده: 3 دستگاه تانک و 5 انبار مهمات تعداد غنائم: 5 دستگاه تانک و 3 دستگاه نفربر
❄️ اسفندماه 64 - عملیات والفجر 9 محور مریوان- بانه | استان سلیمانیه عراق
❄️ برف سنگین و سرمای استخوان سوز زمستان نیز نمی توانست بسیجیان دریادل را از رفتن به جبهه های حق علیه باطل بازدارد. برف سنگین زمستان و سرمای ارتفاعات کردستان شاهد حضور بسیجیان صف شکنی بود که، راحتی و گرمای خانه را رها کرده و به خطوط مقدم جبهه می شتافتند. قدرت ایمان آنها بر سرمای زمستان چیره می شد، از اینرو هیچ گاه جبهه ها از نیروهای متعهد و دلسوز خالی نمی شد.
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۳) 💥به دنبال غائله کردستان، به پاوه عزیمت کردم و مسؤلیت روابط عمومی سپاه پاوه را به عهده گرفتم... چون رفتنم به پاوه مصادف شد با آشنائی با همسرم... بهتر دیدم بقیه زندگی نامه ام را از زبان همسرم بشنوید... 💥 صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت : همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود.... من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت : مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست...  ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری... 💥باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه...باید می فهمید که خواستگاری از من توهین است... یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم و به خاطر آن، آمده باشم پاوه... ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "...  یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد... حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را... 💥 باورتان می شود آن لحظه ائی که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟... خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد... قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم. 💥 تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت : "دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم..." می گفت : می رود، مطمئن است، زودتر از من, تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم : "تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی... خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم  مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه، نگو... خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است..." 💥خرداد 59 بود به گمانم...  روز اول، از راه رسید، خسته و کوفته بودیم، که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته: تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم. 💥 آن روز بهش می گفتن: "برادر همت..."فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی وشلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.... اگر می دانستم تا چند دقیقه دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :" توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود... " 💥آن روز آمد سر به زیر وآرام و گاهی عصبی، گفت :" منطقه حساس است و سنی نشین و ما باید حواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه درست کنیم... " همه با سکوت تاییدش کردیم....گفت: "مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود." 💥 حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم... وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت که بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام...مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت:"مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن بامهمان است؟" 💥من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان راگم کرده بودیم و خسته بودیم وخستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت... خبر نداشت توبه هایم را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم.... آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد... بلند شدم آمدم بیرون... 💥 یادم می آید، جنگ شروع شده بود، از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه راعوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه... همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست. همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. اما نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم