🔸 شهید عباس باقری تشکری
🔸 ولادت: بیستم اردیبهشت ۱۳۴۴، مشهد
🔸 شهادت: ۱۵ اسفندماه ۱۳۶۲
🔸محل شهادت: جزیره مجنون، عملیات خیبر
🔸مسئولیت: معاونت گردان عبدالله
🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
آنها دو نفر بودند. ..
درگیری بالا گرفته بود. بیشتر خیابانها و کوچه ها افتاده بودند دست عراقیها. بچه ها، کوچه به کوچه می جنگیدند تا هرچه بیشتر جلوی تانکهای عراقی که همه چیز را سر راهشان له می کردند، بگیرند.
ما، سه نفر بودیم، ولی آنها دونفر بودند.
ما، سه نفر بودیم. من و دوتای دیگر از بچه ها. از روی پشت بام خانه ها تردد می کردیم. نمی شد رفت توی خیابان. دشمن همه جا بود، توی خانه ها، کوچه ها، بازار و …
آنها دو نفر بودند. مانده بودند وسط میدان. میدان شهید مطهری خرمشهر. کسی دیگر از نیروهای خودی آنجا نبود. همه اش در چند دقیقه خیلی کوتاه اتفاق افتاد. آنقدر کوتاه که حتی فرصت فکر کردن به اینکه باید چکار کنیم را هم از ما گرفته بود.
آنها دو نفر بودند، ولی دور و برشان خیلی نیرو بود. نه نیروی خودی، که سربازان وحشی و کماندوهای دشمن.
آنها خیلی زیاد بودند. خیلی مشتاق بودند تا ببینند چه کسانی تا این لحظه در وسط میدان، به طرفشان تیراندازی می کرده و جلویشان را گرفته بوده.
حلقه محاصره را هر لحظه تنگتر می کردند. خودشان هم تعجب کردند. آنچه می دیدند، باورش سخت بود.
آنها دو نفر بودند. دو تا دختر ایرانی. دو دختر مسلمان غیرتمند که چادر برسر، تا آنجا که در توانشان بود، با تیراندازی، جلوی حرکت دشمن را به طرف مسجد جامع سد کرده بودند.
آن همه عراقیها معطل مانده بودند، فقط به خاطر مقاومت این دو نفر بود.
عصبانی شده بودند. هم عصبانی، هم وحشی. کسی تیراندازی نمی کرد. همه آرام جلو می رفتند و حلقه محاصره را تنگتر می کردند.
مبهوت مانده بودیم که چه کنیم، و چه خواهد شد ؟ گیج شده بودیم. ناگهان …
عراقیها خیلی به آنها نزدیک شده بودند. وحشت کرده بودیم که آنها اسیر خواهند شد. ناگهان …
تق … تق …
همین !
صدای شلیک دو گلوله از دو اسلحه، پشت سر هم به گوش رسید.
آن دو دختر، که رو به روی هم نشسته بودند وسط میدان، و کفتارهای وحشی عراقی اطرافشان را گرفته بودند، لوله اسلحه شان را به طرف هم گرفتند و با شلیک همزمان، همدیگر را از ننگ اسارت به دست دشمن بی دین و پست نجات دادند.
عراقیها مبهوت مانده بودند. ما هم همین طور.
و اشک تنها چیزی بود که از گوشه چشمان ما سه نفر جاری شد و دیگر هیچ.
آنها هنوز دونفر بودند …
«عنایت صحتی شکوه»
24.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #شیمیایی
📽 تصاویری از بمباران شیمیایی جبهه ها توسط رژیم جنایتکار بعث عراق در دوران دفاع مقدس
🎙 #شهید_مرتضی_آوینی : می گفتند شیمیایی است. حالا باید در كمتر از نه ثانیه ماسكها را بپوشیم. بمبهای شیمیایی از پلیدترین حربههایی است كه شیطان برای غلبه بر ایمان ما ساخته است ، و چه سود..!؟ اگر از مرگ نترسیم ، دیگر هیچ چیز نمی تواند ما را از ادامهی طریق حق باز دارد.
وقتی خبر آوردند كه ماسكها را بردارید ، دیگر هنگام اذان بود. اذان به معنای اجازه نیز هست ، یعنی اكنون درهای رحمت خاص خدا باز شده و الله اذن لقا داده است. چه نشستهای..!؟ وقت نماز است.
14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فیلمی بسیار زیبا و دیدنی از مناطق جنگی و دوران دفاع مقدس با صوتی شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران
🎙هوا از عطر تو غوغاست ، میدانم که اینجایی
عزیزم سایه ات پیداست ، میدانم که اینجایی
مرا در منزل جانان چه جای عیش ، چون هر دم
دلم آواره ی صحراست ، میدانم که اینجایی بساط امن و آسایش به بی صبری نمی ارزد
بیا تا مهلتی با ماست ، میدانم که اینجایی
به خون سجاده رنگین کردم از فرمان پیر خود
که وقتی عاشقی نالان ، میدانم که اینجایی..؟
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در این ایام سفر به سرزمین های نور، شهید آوینی شما، خانواده محترم و دوستانتان را به این سفر معنوی دعوت می کند
🔸فوق العاده زیبا و امیدبخش، حتماً تماشا کنید
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد...!
هر دو برادر دلباخته بودند
جعفر ، مادری و دلباختهی
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
ناصر هم عاشق شش ماههی رباب
آنقدر عاشق که شهادتشان هم مثل آنها بود
جعفر از پهلو و ناصر از گلو ....
۱۴ اسفند سالروز شهادت
برادران شهید جعفر و ناصر بذری
در عملیات کربلای ۵ گرامیباد.
"روحشان شاد
🌿 زندگی به سبک شهدا
🌷 شهید سید محمد هاشمی (●ولادت: ۱۳۰۳ ☆ ○شهادت: ۱۳۶۲، عملیاتِ خیبر ☆ ■مزار: گلزار مطهر شهدای علیبنجعفر "ع" قم)
⚪️ _بابا! چرا نمیدی شوهرعمه برات کت و شلوار بدوزه؟
بابا مثل همیشه خندید:
《باشه پسرم... امسال حتماً میدم برام بدوزه.》
سید علی اما دلش راضی نمیشد،
وقتی بابا اصرار سید علی را دید
قول داد حتماً کت و شلوار نو بدوزد.
ولی موقع سال تحویل
همه ما باتعجب دیدیم
که بابا باز با همان کت و شلوار قدیمی
سر سفره عید حاضر شد!
_«بابا! پس کت و شلواری که شوهرعمه برات دوخت کو؟
چرا نپوشیدی؟»
بابا اول میخواست از جواب دادن در برود:
《ولم کن سید علی جان...
همین خوبه بابا...
تمیزه دیگه!》
ولی باز سید علی اصرار کرد
که برود و با کت و شلوار نو بیاید سر سفره هفت سین.
بابا آخر گفت:
《سید علی جان!
کت و شلوارم را دادم
به یه نفر که لباس نداشت...
همین خوبه دیگه باباجان!》
سید علی مکثی کرد
و بهسمت بابا رفت.
دست انداخت دور گردن بابا
و صورت
استخوانی و ریش جوگندمی و بلند بابا را بوسه باران کرد.
📖 منبع: کتاب "سید لَری" (خاطراتی از شهیدان سید محمد و سید علی هاشمی)
🌷نثار ارواح مطهر شهیدان والامقام سید محمد هاشمی(پدر) و سید علی هاشمی(پسر) صلوات🌱