eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.2هزار ویدیو
838 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ای از عملیات فتح المبین (راوی: عابدین وحید زاده) در شروع عملیات به دلیل آسیب دیدگی، با عصا راه می رفتم. فردای آن روز، دم دمای صبح هر طوری بود رفتم به طرف خط. در بین راه، مرتضی مسعودی، جانشین شهید وزوایی در گردان حبیب را پیدا کردم. او یک وانت دستش بود با یک راننده. ما توی این دشت افتادیم دنبال آن ها. مرتضی مسعودی فقط یک کلاش دستش بود. او پیاده شد و یک نگاهی اینور و آنور کرد دید یک سری آن پشت هستند!! متوجه شدند ماها ایرانی هستیم، دست هایشان را بالا گرفتند و آمدند. اصلا همین جور وا رفته بودیم! خیلی هیجان داشتیم از طرفی ادم وحشت برش می دارد. همه عراقی ها خودشان تسلیم شدند. مرتضی مسعودی یک مسیری را به آن ها یاد داد و گفت این جا را بگیرید و صاف بروید، خودتان بروید. نیروها دارند می آیند ها! ما سوار ماشین مرتضی شدیم تازه فهمیدیم کجا هستیم. آنقدر چرخیدیم تا بالاخره وزوایی را پیدا کردیم. آن ها رسیده بودند و توپخانه عراقی ها را گرفته بودند. یعنی وقتی می گویند آدم خدا را می دید، آنجا قشنگ همه چیز ملموس بود. توپ های گریس خورده آماده بود.همه چیز داشت. یعنی گردان وزوایی تا کیلومترها به عمق خاک دشمن نفوذ کرده و به توپخانه و به آنها رسیدند و همه را به غنیمت خود درآوردند. کاری عجیب که بهت همه را برانگیخت. در بین مسیر هم که گردان حبیب گم شد و این وزوایی بود که با توکل، توسل و تضرع ب درگاه الهی توانست مسیر صحیح را ب نیروها نشان دهد! 🌴 به نظرم در جنگ، پرده ها می رفت کنار و بعضی ها چیزهای دیگری می دیدند!! من اعتقادم این است که آنجا برای محسن وزوایی پرده کنار رفته بود.
شهید محسن وزوایی اواخر اسفند ۱۳۶۰ فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول‌الله (ص) شد که در عملیات «فتح‌المبین»، این گردان نوک عملیات بود. اوج هنرنمایی وزوایی در این عملیات سرنوشت‌ساز است. حاج احمد متوسلیان برای این عملیات از همان اول به محسن تأکید کرده بود که گردان‌های چپ و راست شما عمل می‌کنند و تو نباید وارد درگیری بشوی و فقط باید عبور کنی. چون اگر نیرو‌ها موفق می‌شدند توپخانه دشمن را بگیرند و راه آتش را می‌بستند، نیرو‌های عراقی خلع سلاح می‌شدند. نیرو‌ها در تاریکی نیمه شب مسیر را گم می‌کنند. جز سیاهی شب چیزی معلوم نیست و در این لحظه حساس همه نگاه‌ها به تصمیم فرمانده است. شهید وزوایی به جای هراسان شدن, به جلوی تک رفت، تک و تنها قامت نماز بست و به خدا توسل کرد. پس از پایان یافتن نماز، محسن وزوایی بلند شد و راه افتاد و به نیروهایش گفت دنبال من بیایید. نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه بعد به همراه نیروهایش به توپخانه عراقی‌ها رسیدند و ۹۴ قبضه توپ عراقی به دست رزمندگان افتاد. این فتح‌الفتوح یکی از کلید‌های مهم در سرنوشت عملیات فتح‌المبین بود. پس از این اتفاق بعثی‌ها دیگر از نام گردان حبیب و شهید وزوایی می‌ترسیدند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | شهید محسن وزوایی (با بازوبند مخصوص)درحال توجیه نیروهای ‌خود سالروز ولادت ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ اینجا بیت شهداست👆 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه استت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروردین ۶۱ 🎞 شهید محسن وزوایی، فرمانده گردان حبیب از تیپ محمد رسول الله(ص)، در جمع نیروهایش: 🌷ما شهادت را مایه سعادت می دانیم🚩🚩 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ او با تدبیر حاج احمد متوسلیان (ف تیپ ۲۷)وظیفه داشت،قبل از آغاز عملیات سرنوشت ساز فتح المبین، در تاریکی شب، نیروهای گردان حبیب را تا ۲۰ کیلومتری عمق خاک عراق ببرد، و در آنجا با یورشی برق آسا، توپخانه دشمن را تصرف نماید (که در اینصورت، با شروع سراسری نبرد توسط یگان های خودی، آتش دشمن از آنها برداشته میشد و ایرانی ها می توانستند بسرعت مواضع عراقی ها را تصرف نمایند) ...در مسیر حرکت گردان حبیب، راه، گم شد!!! همه مستأصل مانده بودند..... و فرماندهان در قرارگاه اصلی نیز نگران رسیدن آنها به مواضع توپخانه دشمن. شرایط بسیار حساسی بود. سرنوشت عملیات فتح المبین، به انجام ماموریت آنها بستگی داشت.... در این لحظات نفس گیر، این وزوایی بود که از جمع جدا شد و در گوشه ای به نماز ایستاد و به تضرع و توسل پرداخت🤲 چیزی نگذشت که با الهامی غیبی که به او شده بود، راه به سمت عمق مواضع دشمن پیدا شد. آنجا بود که انسان می توانست دست غیبی الهی و عنایات حضرات معصومین را آشکارا ببیند. افراد وزوایی به آسانی توانستند با نفوذ برق آسای خود، توپ های نو و گریس خورده عراقی ها را یکجا به غنیمت خود درآورند!..کاری عجیب که بهت و حیرت همه را برانگیخت! ⚪️ بعدها معلوم شد، در همان نزدیکی و در قرارگاه عقبه عراقی ها، صدام به منظور نظارت و اشراف بر نیروهایش حضور داشته! ... لذا کافی بود اندکی زودتر، نیروهای وزوایی به آنجا می رسیدند که در اینصورت، دیکتاتور دستگیر شده و به اسارت در می آمد!
28.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای گم شدن گردان شهید وزوایی توسل به پروردگار برای هدایت گردان گم شده.... ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 👆🎞 مستند «فرمانده غریب» ، روایتی از گردان حبیب بن مظاهر و فرمانده آن ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شرح مبارزات و مجاهدت های سردار گمنام سپاه، شهید سید باقر طباطبایی نژاد دوران 🌷۵ مرداد ۱۳۶۷ -- سالروز شهادت طباطبایی‌نژاد ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🎞 شرح مبارزات و مجاهدت های سردار گمنام سپاه، شهید سید باقر طباطبایی نژاد دوران #دفاع_مقدس 🌷۵ مرد
💠 گزیده‌ای از سخنرانی شهید طباطبایی نژاد: 🔹 ... وای بر ما اگر این نعمت الهی (جمهوری اسلامی) را شکرگزار نبوده و لیاقت استقرار حکومت جهانی اسلام را نیابیم. شما در برابر خون پرجوش و خروش شهیدان مدیون و مسئولید. وای بر ما! چگونه می‌خواهیم فردای قیامت در جلو رسول‌الله (ص) حاضر شویم. ... بکوشید قلم و قدم و تلاش و کلام و همه اعمال‌مان در جهت رضای خدا و استحکام جمهوری اسلامی و پیشرفت انقلاب اسلامی باشد. ▫️ پ.ن : شهید سید باقر طباطبایی نژاد، فرمانده قرارگاه تاکتیکی نصر رمضان از فرماندهان و مسئولین گمنام و کمتر شناخته شده دوران دفاع مقدس ➖سایر مسئولیتها: مسئول پرسنلی ستاد غرب، فرمانده سپاه سقز، فرمانده سپاه پاوه، فرمانده سپاه باختران(کرمانشاه) . . .
دفاع مقدس
💠 گزیده‌ای از سخنرانی شهید طباطبایی نژاد: 🔹 ... وای بر ما اگر این نعمت الهی (جمهوری اسلامی) را شکرگ
🌷شهید سید باقر طباطبایی‌نژاد 🌿 فرمانده گمنام و کمتر شناخته شده جبهه ها: تولد و کودکی به سال 1341 در یکی از محله های جنوب شهر تهران در خانواده ای روحانی متولد شد. پدرش حاج سید عباس طباطبایی نژاد و اجداد بزرگوارش از طرف پدر، مرحوم حجت الاسلام حاج میرزا علی طباطبایی و از طرف مادر مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ علی مهدوی ظفرقندی، هر دو از علما و فضلای بنام منطقه اردستان و زواره می باشند. او که الفبای عشق حسین (ع) و ائمه اطهار (ع) را از کودکی در چنین مدرسی آموخته بود و ترنم این درس با گوشت و خونش قرین و آمیخته بود، تحصیل علوم را آغاز کرد. سنین نوجوانی او مقارن با اوج فساد در ایران بود، ولی تقوا وترس از گناه و اصالت خانوادگیش عواملی بودند که باعث شد از این پیکار اخلاقی روسفید بیرون آید. در کنار کوششی که در فراگیری علم در مدرسه داشت با شرکت و عضویت در مجامع تعلیم و تفسیر قرآن – که در حوالی میدان خراسان دایر بود – با مفاهیم این کتاب آسمانی و احادیث ائمه اطهار (ع) و مباحث اعتقادی و فلسفی آشنا شد. هفت یا هشت سال این کلاسها ادامه داشت. او که از بینش عمیق سیاسی – اعتقادی و قدرت بیان و قلم بالایی برخوردار بود، به دلیل برخورداری از غنای فکری و فرهنگی، به سهم خود در بسط ارزشهای اسلامی کوشش می کرد. 💠 دوران انقلاب سید باقر در سال آخر دبیرستان با اوج‌گیری نهضت، درس خود را رها کرد و همپای امت اسلامی در صحنه های مختلف انقلاب حضور یافت. او که در این زمان به سن تکلیف رسیده بود، در کنار فعالیت‌های مذهبی و پخش اعلامیه، نوار، عکس و رساله حضرت امام خمینی (ره) در نبردهای مسلحانه خیابانی شرکت می‌کرد و در این راه از هیچ خطر و رنجی نمی‌هراسید. پدرش نقل می‌نماید: در سال 1357، نیمه شبی که سید باقر خسته و کوفته از تظاهرات برگشته و از فرط خستگی تاب نداشت، دراز کشید و همان‌طور خوابش برد. مدتی بعد به آرامی بلند شدم و خواستم زیر سرش بالش بگذارم که یک مرتبه بلند شد و بالش را به کنار گذاشت. وقتی دلیل آن را پرسیدم گفت: این راهی که ما آن را شروع کرده‌ایم از این سختی‌ها زیاد دارد؛ باید از حالا به این چیزها عادت کنیم. شهید طباطبایی‌نژاد که خود را وقف انقلاب اسلامی کرده بود، با پیروزی انقلاب و تاسیس کمیته انقلاب اسلامی، عضو این نهاد شد. ایشان در کنار کارهای نظامی، کلاس‌های عقیدتی و تفسیر قرآن برگزار می‌کرد. وجود او در بین شیفتگان انقلاب و پاسداران جان بر کف که برای حفظ و حراست انقلاب، شب و روز در تلاش و فعالیت بودند، غنیمتی بود که علاوه بر بعد نظامی، باعث ترویج معنویات و اشاعه و روحیه برادری، محبت و صفا و صمیمیت می‌شد. 💠حرکت به سوی کردستان با صدای اولین گلوله‌های دشمن بعثی که سکوت مرزها را در هم شکست و ضدانقلاب کوردل جدی‌تر از همیشه در خاک مقدس کردستان، ندای «هل من مبارز» سر می‌داد، آن بزرگوار (که یک ماه پیش از این حادثه، به عضویت سپاه در آمده بود)، پس از گذشت یک هفته از جنگ تحمیلی، همراه با عده‌ای از دلاورمردان سپاه عازم کردستان شدند تا به وظیفه خود عمل نموده و مردم مظلوم این منطقه را از لوث وجود این یاغیان پلید، پاک سازند. به راستی قلم و زبان از بیان ایثارها و مبارزات ایشان ناتوان است. سزاوار است تا صخره‌های هولناک، دره‌های مرگبار کردستان و ارتفاعات سر به فلک کشیده و صعب‌العبور غرب، زبان گشوده، روایت شیرین سردار سرفراز و همرزمان دیگرش را نقل نمایند و سرود حماسه‌ها و ایثارشان را بسرایند. ایشان در مدت هشت سال مبارزه خستگی‌ناپذیر در محورهای غرب کشور، با مسئولیت‌های متفاوت نظیر: مسئولیت پرسنلی ستاد غرب، فرماندهی سپاه سقز، فرماندهی سپاه باختران، فرماندهی سپاه پاوه و فرماندهی قرارگاه نصر رمضان، به دفاع از آرمان‌های والای جمهوری اسلامی ایران پرداخت.
خاطره ای از شهید طباطبایی نژاد سال های آخر دبیرستان بود که نهضت امام به اوج خود رسیدو سید باقر[۱] هم مانند بسیاری از هم سن و سال هایش درس و بحث را رها کرد و به مردم کوچه و محل پیوست. سید هر کاری که از دستش برمی آمد مانند پخش اعلامیه، نوار، عکس و رساله امام تا ساخت کوکتل مولوتف انجام می داد. یک شب که خسته و کوفته وارد خانه شد. از خستگی بسیار دراز کشید و به همان شکل خوابش برد که پدر، آرام سرش را بلند کرد تا بالشی برایش بگذارد که سید بالش را به کناری گذاشت و گفت: این راهی که من انتخاب کرده ام مشقت و سختی زیادی دارد و نباید خودم را بدعادت کنم. 1.سید باقر طباطبایی نژاد که بعدها در زمان دفاع مقدس، فرماندهی قرارگاه تاکتیکی نصر را به عهده گرفت و در تاریخ پنجم مرداد ماه سال ۶۷ به شهادت رسید.
دفاع مقدس
خاطره ای از شهید طباطبایی نژاد سال های آخر دبیرستان بود که نهضت امام به اوج خود رسیدو سید باقر[۱] ه
🔵 ویژگی‌های اخلاقی شهید طباطبایی‌نژاد تواضع و فروتنی خاصی در کنار اخلاص و ایثارش داشت. شهامت و شجاعت، به کار بستن عقل سلیم و تجارب به دست آمده در انجام امور، علاقه شدید همسنگران و همرزمانش به ایشان و برخورد خوب و مردم‌داری او باعث شده بود که مردم منطقه نیز شیفته و شیدای او شوند. چیزی که آن شهید بزرگوار را به کارش دلگرم و علاقمند کرده بود، عشق و ایمانی بود که نسبت به کار در کردستان داشت. همیشه از مظلومیت اکراد و فقر فرهنگی که به آنان روا داشته‌اند، سخن می‌گفت و بر احوال ایشان خون دل می‌خورد. هنوز خاطره زیبای آن تبسم‌های شیرین و دلنشین که نشان از قلب رئوف و مهربانش داشت، در اذهان همکاران و آشنایانش باقی است. او با قرآن مانوس بود و علاقه فراوانی به مطالعه کتاب‌های اعتقادی، به‌ویژه نهج‌البلاغه داشت و در گفتار و کردارش، از احادیث و آیات، بسیار بهره می‌برد. التزام عملی و تقید او به احکام اسلام باعث شده بود که کلامش بر دل‌ها بنشیند و در نصایح خود ارزش‌های متعالی اسلام را گوشزد کند. او با حساس تعهد و مسئولیتی که داشت، برادران پاسدار را در جهت خالص کردن نیت‌ها برای خدا و تبعیت از حضرت امام خمینی (ره) و ولایت فقیه و دوری از مظاهر فریبنده دنیوی، سفارش می‌کرد. دائماً به نیروها تاکید و توصیه داشت که آموزش نظامی را خوب بیاموزیند؛ زیرا که جنگ ما با دشمنان اسلام هر روز پیچیده‌تر می‌شود؛ بنابراین تقویت بنیه دفاعی کشور اسلامی برای پاسداری از ارزش‌های انقلاب، را عاملی مهم می‌دانست. او کلامی شیرین داشت. دیده یا شنیده نشد که کسی را برنجاند و بیازارد. هرگز دیده نشد که غیبت کند، یا دروغ گوید و یا حرف لغوی بزند. شهید طباطبایی‌نژاد عشق و علاقه عجیبی به حضرت امام خمینی (ره) داشت و برای روحانیت احترام ویژه‌ای قایل بود. با وجود این‌که مقداری از دروس طلبگی را خوانده بود، به‌خاطر نیاز سپاه به نیروهای متعهد و مخلص، ناچار موفق به ادامه تحصیل علوم حوزوی نشد؛ لذا وصیت اکید نمود که پسر بزرگش، آرزوی او را جامه عمل پوشانده و به لباس مقدس روحانیت در آید. او در طول مسئولیت‌هایش همواره بر حفظ بیت‌المال که از حاصل تلاش این ملت محروم و ایثارگر فراهم می‌شد، تاکید داشت و در هر فرصتی، همکاران خود را به پرهیز از تجملات و تشریفات توصیه می‌کرد و به مسئولین نیز وصیت داشت که «عهدنامه مالک اشتر» را دقیقاً مورد مطالعه قرار داده و به کار بندند. وی از روحیه شجاعت و شهامت بالایی برخوردار بود و در بیان حق زمان و مکان را نمی‌شناخت و خیلی صریح و قاطع برخورد می‌کرد. ◼️ تشرف به خانه خدا در سال 1361 که جهت زیارت خانه خدا به مکه مشرف شده بود، با وجود برخورد شدید رژیم منحوس آل سعود با راهپیمایی‌ها و تظاهرات‌ها، اکثر شب‌ها تا صبح، بر روی دیوار و کف خیابان‌ها شعارهای انقلابی و ضدآمریکایی می‌نوشت. نقل می‌کنند که او تمثال بزرگی از حضرت امام خمینی (ره) بالای ساختمانی که کاروان آن‌ها در آنجا اسکان داشتند، نصب کرده بود. تعدادی از عوامل مزدور رژیم سعودی سرزده وارد ساختمان شدند. افسر سعودی در حین عبور، چنگ انداخت و پوستری از حضرت امام خمینی (ره) را از روی دیوار کَند. آن بزرگوار بی‌درنگ عکس را از مشت او در آورد و یقه‌اش را گرفت و او را وادار کرد که عکس را چندبار ببوسد. 🕊 نحوه شهادت سید باقر با وجود آن همه مجاهدت خالصانه و مستمر، دلش در عالم دیگری بود و ناراحت از اینکه چرا پس از هشت سال حضور در صحنه های ایثار و شهادت و مصاحبت با ابرار، هنوز در این دنیای خاکی باقی و به فیض شهادت نایل نیامده است؛ لذا با ابتهال و تضرع به آستان ربوبی طالب «شهادت» بود، تا اینکه لطف حق شامل حالش شد و در پنجم مرداد سال 1367 در حالی که عازم عمق خاک عراق بود، با عده‌ای دیگر از همرزمانش، در کمین بعثیان ملحد گرفتار و پس از نبردی سخت به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در جوار حق ماوا گزید. اعتقاد قلبی او و پیام همیشگی‌اش برای رزمندگان این جمله بود: «به تبعیت از فرمان امام در صحنه بوده و همیشه تابع و مطیع فرمان ولایت فقیه باشید تا از لغزش‌ها و ضربات و لطمات مصون بمانید». 🎤 گزیده‌ای از سخنرانی شهید: ... وای بر ما اگر این نعمت الهی (جمهوری اسلامی) را شکرگزار نبوده و لیاقت استقرار حکومت جهانی اسلام را نیابیم. شما در برابر خون پرجوش و خروش شهیدان مدیون و مسئولید. وای بر ما! چگونه می‌خواهیم فردای قیامت در جلو رسول‌الله (ص) حاضر شویم. ... بکوشید قلم و قدم و تلاش و کلام و همه اعمال‌مان در جهت رضای خدا و استحکام جمهوری اسلامی و پیشرفت انقلاب اسلامی باشد.
📷 سیدعلی حسینی تاش، جانشین مخابرات سپاه .... در کنار شهید والامقام سید باقر طباطبایی نژاد (از فرماندهان جنگ در غرب کشور- ، فرمانده قرارگاه تاکتیکی نصر رمضان-فرمانده سپاه باختران(کرمانشاه) . . . و پیش از آن: مسئول پرسنلی ستاد غرب، فرمانده سپاه سنقر، فرمانده سپاه پاوه.... ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱 💠 گزیده‌ای از کلام شهید طباطبایی نژاد: 🔹 ... وای بر ما اگر این نعمت الهی (جمهوری اسلامی) را شکرگزار نبوده و لیاقت استقرار حکومت جهانی اسلام را نیابیم. شما در برابر خون پرجوش و خروش شهیدان، مدیون و مسئولید. وای بر ما! چگونه می‌خواهیم فردای قیامت در جلو رسول‌الله (ص) حاضر شویم. ... بکوشید قلم و قدم و تلاش و کلام و همه اعمال‌مان در جهت رضای خدا و استحکام جمهوری اسلامی و پیشرفت انقلاب اسلامی باشد.
|توفیق اجباری افسر سعودی افسر سعودی در حین عبور، چنگ انداخت و پوستری از امام خمینی را از روی دیوار کند...
هدایت شده از پایداری
💔 در وصیتنامه‌اش نوشته بود: "خدایا من خجالت می‌کشم در روز قیامت سرور شهیدان؛ بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم" در جریان عملیات رمضان مفقود شد! نه در لیست شهدا بود و نه مجروحان! خبر پیچید، هرکسی برایش حرفی درآورد. حرفها از فرار از جنگ و اسارت شروع شد تا رسید به پناهنده شدن به عراق! معمّای مفقود شدنش ۳۵ روز شده بود که خبر دادند جنازه‌اش پیدا شده است جنازه‌ای که فقط یک کتف و سر بود! ۳۵ روز گذشته بود اما در آن اوج‌ گرما و رطوبت‌ هوا صورتش سالم مانده بود! او عارفی بود که خجالت زده‌ی امام‌ حسین (ع) نشد ولی با پیکرش خیلی‌ها را خجالت زده کرد... "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💠 ....!! ▫️دوره آموزشی داشتیم. چهل، پنجاه نفر بودیم و هزار مصیبت و بی خوابی و بدو و بخیزو و گرفتاری های دیگر. صبح تا غروب می‌دویدیم و نرمش می‌کردیم و در کلاس های آموزش نظامی شرکت می‌کردیم و شب که می‌خواستیم کپه مرگمان را زمین بگذاریم، فرمانده ویرش می‌گرفت و از خواب با شلیک و بگیر و ببند بلندمان می‌کرد و دوباره می‌دویدیم و سینه‌خیز می‌رفتیم و روز از نو روزی از نو! از چند شب قبل، سر پُست های نگهبانی ماجراهای عجیب و غریبی اتفاق می‌افتاد. چند نفر از بچه ها موقع نگهبانی توسط مسئولین گروهان‌های دیگر غافلگیر شده، خلع سلاح می‌شدند و کتک مفصلی نوش جان می‌کردند! از همه بیشتر اسم «شیخ موسی» به میان آمد. ما هم که دل خونی از او داشتیم، جملگی تصمیم گرفتیم حق اش را کف دستش بگذاریم. از همه بیشتر سعید بود که با آن قد دراز و بی نورش کاسه داغ‌تر از آش شده بود و اُلدُرم بُلدُرم می‌کرد و خط و نشان می‌کشید. ما هم گوش به فرمان او شدیم. قرار شد آن شب سعید از پُست اول تا آخر بیدار بماند و فرماندهی عملیات کماندویی! را به عهده بگیرد. از بخت بد، آن شب من پُست دوم بودم. به همراه حسن، اما هیچی نشده نقی شروع کرد به ور زدن و دل ما را خالی کردن: _بدبخت می‌شوید! مثل روز واسم روشنه که درست و حسابی کتک می‌خورید و سکه یک پول می‌شوید. خلاصه بگویم که بدبخت می‌شوید! سعید با صدای تو دماغی اش گفت: هر کس می‌ترسد نیاید جلو. این دعوا مرد می‌خواهد، نه نامرد! ما هم حسابی شیر شدیم و نقی بور شد و دماغ سوخته. 👇👇
دفاع مقدس
ادامه از پست قبل 👇👇 ⚪️ قرارمان این شد که با آمدن شیخ موسی، سعید با او درگیر شود و نفر دوم داد و هوار کند تا بچه های دیگر رسیده و بر سر آن بنده خحدا هوار شوند و مشت و مالش بدهند همه حاضر به یراق، پوتین به پا و مصمم چپیدیم زیر پتوها. ساعت یک نصفه شب بود که برای نگهبانی بیدارم کردند. با حسن رفتیم بیرون تا دست و صورت بشوییم و سرحال بشویم. حسن همیشه خدا زیر لباس نظامی، شلوار و بلوز گرمکن می‌پوشید. هوای فصل بهار که در آن بودیم حالی به حالی بود. روز گرم و شب سرد، اما حسن گرمش نمی شد و ما می‌پختیم و او احساس ناراحتی نمی‌کرد. اگر پا می‌داد، ما همین یکتا بلوز و شلورامان را هم از گرما می‌کندیم، امّا حسن مثل اسکیموها خودش را می‌پوشاند! دست و صورت شستیم و برگشتیم. سعید مثل افسران ارتش آلمانی نازی که در فیلم ها دیده بودم، دستانش را پشت کمر گره زده و با لنگ های درازش قدم رو می‌کرد و غرق در فکر بود! خیلی با ابهت شده بود. می‌خواستم سر به سرش بگذارم، اما فکری شدم که یکهو جنی می‌شود و بلا ملایی سرم می‌آورد! ....من و سعید بیرون آسایشگاه ایستادیم و حسن در آسایشگاه به قدم زدن پرداخت. می‌خواستیم برای گذشتن وقت با سعید گپ بزنم، اما سعید مثل برج زهرمار، ترش کرد و انگشت سبابه بر دماغ درازش هیس کشید و نطقم را کور کرد. حالم گرفته شد و رو برگرداندم و باد به دماغ و چین به پیشانی انداختم و تو فکر و خیال رفتم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای قدم هایی که نزدیک می‌شد، بلند شد. سعید مثل گربه گارد گرفت و من ترسیدم و به دیوار تکیه دادم. از دل تاریکی بیرون، شیخ موسی هویدا شد.... ....سعید جلو رفت و صدایش در سالن پیچید: ایست! شیخ موسی بی توجه به او جلو آمد. سعید فریاد زد: گفتم ایست، اسم شب! اما شیخ موسی به او محل نگذاشت و جلوتر آمد. ناگهان سعید صیحه کشید و مثل بختک شیرجه زد روی شیخ موسی‌ی نگون بخت! من هم مثل تندر پریدم و در را باز کردم و فریاد زدم: بچه ها بیایید که دعوا شروع شد! از همه زودتر رحیم و مجید آمدند. شیخ موسی، سعید را زمین زده بود و می‌خواست فرار کند، اما سعید مثل زالو به پایش چسبیده و ول کن معامله نبود! رحیم و مجید جیغ زنان به شیخ موسی حمله کردند. شیخ موسی که پُر زورتر و قوی‌تر از آن دو بود، با چند سیلی و مشت آن دو را تاراند. نامردی نکردم و از عقب دویدم و پریدم و جفت پا کوبیدم به کمر شیخ موسی و افتادم روی سعید که هنوز روی زمین کشیده می‌شد. شیخ موسی افتاد و بعد ما حمله کردیم و حسابی مالاندیمش. بچه های دیگر هم رسیدند. انگار نذری پخش می‌کردند. هر کس می‌رسید، قربة الی الله مشت و لگدی به شیخ موسی حواله می‌کرد. شیخ موسی هم ایستاده بود و مثل بوکسورهایی که گوشه رینگ گیر افتاده باشند، از خودش دفاع می‌کرد. صدای شلیک چند گلوله بلند شد و هوار فرمانده‌پان، ما را تاراند. همه دویدیم و پریدیم سر جايمان. یادم افتاد که نگهبان ام و باید سر پُست ام باشم! از تخت پریدم پایین و رفتم بیرون. دیدم که شیخ موسی با سر و کله باد کرده و چشمان سرخ و کبود به دیوار تکیه داده و نفس نفس می‌زد و فرمانده سعی می‌کرد او را به طرف روشویی ببرد تا دست و صورت را بشوید. شیخ موسی نگاه چپ چپی به من کرد و همراه فرمانده رفت به آسایشگاه. برگشتم. سعید مثل جنازه روی تختش ولو شده بود. سر و صورتش باد کرده و لب زیرینش کمی شکافته بود و خون می‌آمد. بچه ها شروع کردند به بحث و وصف شجاعت از خود. حالا همه شده بودند رستم گردن کلفت که دخل شیخ موسی را در آورده است. نقی سرش را از زیر ملافه بیرون آورد و گفت: فاتحه همه‌تان خوانده اس، بیچاره شدید! صبح روز بعد همه چیز با آشتی کنان شیخ موسی و سعید پایان پذیرفت. همه حق را به ما دادند. چون شیخ موسی مأمور بود که به ما شبیخون بزند و آمادگی ما را بسنجد، اما متأسفانه با یک کتک مفصل و گونه های کبود و باد کرده از این امتحان بیرون آمد. تا چند روز بچه های گروهانِ شیخ موسی دعا به جان ما می‌کردند که انتقام‌شان را گرفته ایم....! ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
هدایت شده از دفاع مقدس
زیارت عاشورا - سوریه.mp3
15.98M
🚩 🕌 حرم مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها 🌴 شیعیان شرح شب تار مرا گوش کنید قربان نعش بی سرت حسین من حسین من 🎤 با نوای حاج صادق آهنگران ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
🌴 آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهداء کسی را می‌شناسی که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد ..!
دفاع مقدس
🎞 شرح مبارزات و مجاهدت های سردار گمنام سپاه، شهید سید باقر طباطبایی نژاد دوران #دفاع_مقدس 🌷۵ مرد
وصیت‌نامه شهید لحظه‌ای غفلت نكنید كه دشمنان اسلام در کمین‌اند، به تبعیت از فرمان امام در صحنه بوده و همیشه تابع و مطیع فرمان ولایت‌فقیه باشید تا از لغزش‌ها و ضربات و لطمات مصون بمانید. وای بر ما اگر این نعمت الهی (جمهوری اسلامی) را شكرگزار نبوده و لیاقت استقرار حكومت جهانی اسلام را نیابیم. شما در برابر خون پرجوش‌وخروش شهیدان مدیون و مسئولید. وای بر ما! چگونه می‌خواهیم فردای قیامت در جلو رسول‌الله (ص) حاضرشوید بكوشید قلم و قدم و تلاش و كلام و همه اعمالمان در جهت رضای خدا و استحكام جمهوری اسلامی و پیشرفت انقلاب اسلامی باشد.   🌱🚩🌱🚩🌱🚩🌱🚩 🌷۵ مرداد ۱۳۶۷ -- سالروز شهادت سیدباقر طباطبایی‌نژاد
📌 او که خود را جاروکش سپاه معرفی می کرد 🔷️ شهید ابوالقاسم اسماعیل زاده وقتی فرمانده گردان امام صادق (ع) لشکر‌ ۵۵ ویژه‌ شهدای ‌خراسان بود ، خود را یک رزمنده عادی و جاروکش سپاه معرفی می‌کرد. ابوالقاسم در دوازدهم تیرماه ۱۳۴۱ در شهرستان گناباد به‌دنیا آمد. ◇ با شروع انقلاب اسلامی جزو پیشتازان تمام راهپیمایی‌ها بود. ◇ بعداز اتمام تحصیل و اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران گناباد شد. ◇ در ۱۸ سالگی و دو روز بعد از آغاز جنگ به منطقه رفت و در تمام دوران جنگ در جبهه حضور مؤثری داشت. 🔸️ در ابتدای جنگ مدتی مسئول گروهانِ گردان نصرالله لشکر ۵ نصر بود و بعد به فرماندهی گردان‌امام‌صادق(ع) برگزیده شد. ◇ اصلاً اهل تظاهر نبود، تا زمانِ شهادت کسی نمی‌دانست که او چه کاره است و هر‌ وقت از او می‌پرسیدند که چه‌کاره است؟ ◇ در جواب می گفت: "من جاروکش سپاهم و در جبهه یک رزمنده عادی هستم" 🔹️ وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: "جنگ تمام شد و به آرزویمان نرسیدیم" 🔻 اما سرانجام مزد زندگی مجاهدانه‌اش را در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۶ در عملیات مرصاد گرفت و به آرزوی دیرینه‌اش یعنی"شهادت" رسید و در بهشت شهدای‌ گناباد به خاک سپرده شد.
📌 شهیدی که منافقین او را به آتش کشیدند 🔹️ شهید سید جعفر موسوی، معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد. ◇ رجوی‌ها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند. ◇ جای تعجب است، امروز که بیشتر چهره منافقین برای ما روشن است ، آمده و دلسوز مردم شده اند!!