eitaa logo
دفاع مقدس
4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.5هزار ویدیو
1هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست، سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته، سراسر از ذکر ﴿یالیتناکنامعک﴾ لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴۱۰ شهریور سال ۶۵ 🇮🇷 . ▪️عملیات کربلای ۲ در منطقه‌ای به وسعت تقریبی ۵۰ کیلومتر مربع از جبهه‌های شمالی نبرد در تاریخ ۱۰ شهریور ماه ۶۵ اجرا شد. در این عملیات بار دیگر ارتفاعاتی در منطقه حاج عمران به تصرف ایران درآمد. همچنین در اين عمليات، دشمن كه از تسلط خويش بر مناطق حساس مايوس شده بود، بر خلاف مقررات بين‌المللي، دست به حمله شيميايي زد اما با این وجود، متحمل ۳۰۰۰ نفر کشته و زخمی و ۲۰۰ نفر اسیر شد. لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) نیز در این عملیات با استعداد ۵ گردان با رمز یا ابا عبدالله الحسین ادرکنی وارد عمل شد و تا تاریخ ۲۵ /۷/ ۶۵ در منطقه باقی ماند. از جمله شهدای شاخص لشکر در این عملیات شهيد محمود كاوه، فرمانده دلاور لشكر ويژه شهدا بود.  . ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
دفاع مقدس
🌴۱۰ شهریور سال ۶۵ 🇮🇷 #سالروز_عملیات_کربلای_۲_گرامیباد . ▪️عملیات کربلای ۲ در منطقه‌ای به وسعت تقریبی
💠 خاطره ای از اعزام نیروهای تخریب برای راوی: جعفر طهماسبی (از لشگر ۱۰ سیدالشهداء-ع) ⏳ یک هفته به مانده بود مقر تخریب لشگر ۱۰ در قلاجه (بین راه اسلام آباد_ایلام) بود. آماده می‌شدیم برای محرم سال ۶۵ آمادگی از این جهت که ساک ها رو بسته بودیم برای رفتن مرخصی . اکثر بچه ها می‌خواستن دهه ی اول محرم رو تهران باشند. از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار تهران گذشته بودند و ما هم که هیات داشتیم خوشحال بودیم که امسال محرم لااقل به هیئت های عزادارمان می‌رسیم. اما دستوری همۀ این امید و آرزوها رو به فنا داد و فرمان دادند که گردان‌ها و واحدهای لشگر به منطقه پیرانشهر حرکت کنند. ▫️غروب روز جمعه ۷ شهریور ۶۵ از قَلاجِه با دو تا اتوبوس راه افتادیم شب را در مسجد ترک های باختران به صبح رسونیدیم مسجد خیلی شلوغ بود رزمنده های زیادی توی شبستان مسجد خوابیده بودند من تا صبح از صدای خرناسه بعضی ها خوابم نبرد. بلافاصله بعد از نماز صبح سفره ها رو انداختند و صبحانه خوردیم و راه افتادیم به سمت سنندج. دو تا اتوبوس بودیم دو تا اتوبوسمان هم خیلی تمیز و شیک بود. یادم هست اتوبوسی که ما در آن بودیم "ایران پیما" بود و راننده اش ماشین رو از تمیزی برق انداخته بود. وقتی وارد اتوبوس شدم گفتم : خدا رو شکر ، یه بار ما رو آدم حساب کردند و یک ماشین خوب برای ما فرستادند. یک راست رفتم صندلی آخر اتوبوس یه جای دنج پیدا کردم. قبل از نماز ظهر و عصر رسیدیم به سپاه بوکان آنجا نماز ظهر و عصر را خواندیم و نهار هم خوردیم و حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به سمت نقده حرکت کردیم. من کف اتوبوس چفیه ام را پهن کردم و خوابیدم.. البته راننده و کمکش یه خورده غر غر کردند اما مهم نبود. مست خواب بودم که یک صدای عجیبی آمد. مثل اینکه چیزی به عقب ماشین ما خورد و من که کف ماشین خوابیده بودم سر خوردم تا دم درب اتوبوس. همه ی بچه ها از خواب پریده بودند و هر کسی یه ذکری می گفت: یکی می گفت یا زهرا(س) یکی یا حسین و یا ابالفضل من که کف اتوبوس بودم و از چیزی خبر نداشتم با زحمت از میان صندلی ها و بچه هایی که به سمت درب اتوبوس هجوم آورده بودند خودم رو بالا کشیدم و با تعجب پرسیدم چی شده؟؟ چرا اینقدر شلوغش می کنید!!! که نگاهم به سمت راست جاده و پشت ماشین افتاد. اتوبوس پشت سری ما از پل مسیر جاده غلطید و به پهلوی راست روی زمین افتاد. اینبار خودم با همه ی وجودم یه یا ابالفضل(ع) گفتم. اتوبوس ما چند متری جلو رفت و راننده از ماشین پایین پرید و من هم پایین رفتم هی می گفتم خدایا به ما رحم کن... خدایا بچه هامون چیزیشون نشده باشه. شیشه جلوی ماشین خورد شده بود و راننده از شیشه آمد بیرون و پشت سرش یکی یکی بچه ها بیرون آمدن. در کمال ناباوری همه ی تخریبچی ها سالم بودند فقط یکی از بچه ها یک خورده گوشه ی پایش زخم شده بود که با یک چسب زخم مشکل حل شد. وسایل بچه ها توی صندوق اتوبوس بود که به علت ترکیدن گالن های گازوئیل آلوده شده بود. همه ی وسایل را از دو تا اتوبوس خالی کردیم اتوبوس دوم که چپ کرده بود و اتوبوس اول هم که ما بودیم در اثر ضربه ای که به موتورش خورده بود از کار افتاده بود. به خنده گفتم: بخشگی شانس... یه بار یه اتوبوس خوب برای ما اومد و این هم شد سرنوشت ما.‼️ راننده دو تا اتوبوس توی سر خودشون می زدند . چون هم اتوبوس ها صدمه دیده بود و هم اینکه نگران بودند اگر هوا تاریک بشه با نا امنی جاده ها چه کنند!! خطر هجوم ضدانقلاب یود.... از طریق بی سیم یکی از پایگاه های تامین جاده که در نزدیکی ما بود خبر تصادف را دادند و یک ساعتی طول کشید که ماشین آمد و قبل از غروب آفتاب به شهر نقده رسیدیم. مقر بچه های تخریب لشگر داخل یک هنرستان بود و نماز جماعت مغرب و عشاء رو به جماعت خواندیم و بعد از نماز چون روزهای قبل از ماه محرم بود مجلس عزاداری برگزار شد. شهید حسن مقدم آن شب حال خوبی داشت. و بعد از خواندن من ، او مجلس را به دست گرفت. یادم میاد آن شب توسل به حضرت مسلم (ع) داشتیم. شهید مقدم توی ناله ها و گریه هاش می گفت: ارباب جان. حالا که میری کربلا یه خورده آهسته برو ما هم برسیم. و شهید حسن مقدم نیمه شب دهمین روز شهریورماه ۱۳۶۵ میهمان اربابش شد روحش شاد ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
📷 | شهید حسن مقدم - محوطه دبیرستانی در نقده (مقر بچه های تخریب لشگر ۱۰) 🌷شهادت: ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ - حاج عمران - عملیات کربلای ۲ 🌴 مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها - قطعه ۵۳-ردیف۷۳-شماره۱۶ ------------------------------------------- ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
26.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽به یاد مداح اهل بیت دلسوخته و شیدای حضرت ابا عبدالله (ع) شهید یوسف جعفر قلی بیسیم چی دلاور گردان حضرت قاسم (ع) لشگر ۱۰ حضرت سیدالشهداء(ع) شهادت: عملیات کربلای ۲ حاج عمران صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله (ع) ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
"آتلیه عکاسی صحرایی همراه با جلوه های ویژه در جبهه" ۱.شهید علی آقا ی روضه ای همیشه با ژستهای زیبایش که موقع عکاسی با کسی شوخی نداشت. عروج:عملیات کربلای ۲ ۲.شهید حسین مصطفایی چفیه بدست عروج:عملیات بدر ۳.حاج محمود آقا عطایی گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 برگی از یک کتاب :👇 ⚪️ خاطرات مدافعین خرمشهر ✍ مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ما پشت دیوار سنگر گرفته بودیم و شلیک می‌کردیم و آنها روی بامها بودند و با خمپاره از ما استقبال می‌کردند. هر طور بود خود را به پشت بام رساندیم. جمعاً چهار گلوله داشتم که همه را به طرف عراقی‌ها شلیک کردم. دشمن مرتب خمپاره می‌زد. همه جا پراز گرد و خاک شده بود و ما یکدیگر را با فریاد صدا می‌زدیم. بچه ها بی امان شلیک می‌کردند و نارنجک می‌انداختند. ضجه عراقی‌هایی که از درد به خود می پیچیدند گوش‌هایمان را پر کرده بود. بقیه شان هم از ترس در حال فرار بودند. ناگهان متوجه تمام شدن مهمات شدیم. آن هم درست در حساس ترین دقایق. چاره ای نبود و می‌بایست مهمات تهیه می‌کردیم. از جان گذشتگی و ایثار بچه ها حد نداشت. همه برای آوردن مهمات از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. فاصله ما تا مسجد جامع خیلی نبود. به بچه ها گفتم: شما همین جا بمونید من می‌رم.... در یک لحظه و با گفتن یا جد امام و یا محمد (ص) در میان آتش خمپاره ها شروع به دویدن کردم. عبور از آن محل بسیار مشکل بود و هر احتمال خطر می‌رفت. حدود شش خمپاره به خانه ای که از مقابلش می‌گذشتم اصابت کرد. با مار پیچ دویدن و افت و خیز، به هر شکلی که بود از آنجا گذشتم. وقتی به مقر تکاورهای نیروی دریایی رسیدم، عصبانیت ام حد نداشت. حرص می‌خوردم و فریاد می‌زدم " بچه ها عراقی‌هارو اسیر کردن نیرو نداریم. مهمات نداریم یه فکری بکنید..." آنها با دستپاچگی آماده شدند و راه افتادیم. پانزده نفر بودند. شدت آتش دشمن سنگین شده بود و مرتب خیابان چهل متری، مقابل مسجد «شیخ محمد»، مسجد امام صادق و روبروی حزب جمهوری اسلامی را با خمپاره می‌زدند. خیلی وحشتناک بود. با دیدن آن صحنه ها تکاورها برگشتند. می‌گفتند این کار خود کشی‌یه. فقط چهار نفر آرپی جی زن ماندند. به هر زحمتی که بود خود را به بچه ها رساندیم. نبرد هر لحظه شدیدتر می‌شد. یکی از بچه ها را دیدم که آرام و قرار نداشت و مدام به این طرف و آن طرف می‌دوید. می گفت: من نارنجک می‌خوام... نارنجک. به او گفتم که برود و داخل خانه های اطراف را بگردد، اما او قبلاً همه جا را گشته بود. عراقی‌ها می‌دویدند و به عربی فریاد می‌زدند: "فارس‌ها اومدن ... فارس‌ها اومدن!" غوغای محشر بود طوری که گلوله آرپی جی را در عرض کمتر از یک دقیقه شلیک کردیم. نزدیک غروب، پس از یک نبرد سخت و سنگین سلاح بیشتر بچه ها گیر کرده بود و بیشتر از ده، بیست متر با عراقی‌ها فاصله نداشتیم. عده ای پیشنهاد می‌کردند که برگردیم، اما کسی جرئت نمی‌کرد سرش را از خم کوچه بیرون بیاورد. تک تیر اندازهای عراقی کمین کرده بودند و با کوچکترین حرکتی، مغزمان را متلاشی می‌کردند. بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردما میخورد نارنجک بود... ‌‌‍‌دوران جنگ تحمیلی
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این فیلم تقدیم می‌شود به همه کسانی که غمی دنیایی در قلبشان نشسته و حال دلشان چندان خوب نیست...!! 🔸هر کس که ذره‌ای به شهدا ارادت دارد این فیلم را ببیند و شادی روح همه شهیدان اسلام صلواتی بفرستد. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌷 شهید جواد شادکام فرزند (نفر سوم از چپ) 5 اسفند 62 در 18 سالگی طی عملیات خیبر و در جریان ماموریت شکستن خط طلائیه به شهادت رسید و پیکرش در اوایل دهه 70 تفحص و در گلزار شهدای نجف‌آباد به خاک سپرده شد. او در زمان شهادت، دانش‌آموز سال سوم راهنمایی بود دوران جنگ تحمیلی