﷽؛
وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ
هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِيالدّين
آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم
تعدادی از رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف
در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت
کلامالله مجید هستند...
#انس_با_قرآن
#دفاع_مقدس
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مصاحبه افسر ارتشی، مامور به تیپ نجفاشرف در سال ۱۳۶۱
🎞 در این فیلم که آبان ماه ۶۱ مجله در منطقه موسیان (دهلران) و طی مراحل عملیات محرم ضبط شده، «ستوان انجمشعاع»(احتمالا)، به عنوان افسر رابط توپخانه بین ل ۸ و نیروهای ارتش، در حال مصاحبه است.
در کنار این افسران ارتشی، جمعی از رزمندگان لشکر ۸ نجفاشرف (که در آن زمان هنوز تیپ بود) به همراه نیروهایی از جهادسازندگی نجفآباد حضور دارند.
دوران جنگ تحمیلی
#عملیات_محرم
در ۱۰ آبان ۱۳۶۱ با رمز "یازینب (س)" با هدف تصرف سرپل در منطقه العماره و آزادسازی ارتفاعات مرزی در مناطق عین خوش و زبیدات با فرماندهی شهید حسن باقری آغاز شد و رزمندگان در سه مرحله در طول یک هفته موفق به دستیابی به همهٔ اهداف عملیات شدند.
🔺 تصویر :
نیروهای گردان شهید ملاقلی
از تیپ ۸۴ اصفهان در شامگاه عملیات محرم
محور عینخوش - زبیدات ۱۰ آبان ۱۳۶۱
وای از آن دَم که بر سَر بابا
دختری دستِ مادری بکشد ...
آخرین وداع زهراخانم
دخترِ "شهید جمشید زردشت"
از شهرستان نیریز استان فارس
شهید زردشت در آبان ۱۳۶۱
در عملیات محرم به شهادت رسید
#دختران_شهدا
#رقیه_های_زمان
┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفحص پیکر یک شهید با دستهای بسته
در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس،
گروههای تفحص کمیته جستجوی مفقودین، موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند.
این شهید دفاع مقدس با دستهای بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی، عملیات «محرم» را اجرا کرده بودند.
#عملیات_محرم
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت نوزدهم:
گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج .بودند چند نفر گونی و طناب و کارتن همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند. برخلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه میکردند - ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما میدم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود او با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد ما شش تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمیشناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر میشدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم. دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند.
شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می دوید، آنها هم سر به سرش میگذاشتند. چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی میآمد همه به هم چسبیدیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم ما را سلامت به آبادان برساند. وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش میآمد جعفر همه چیز را از چشم من میدید. وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند
در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهر آبادان عوض شده .بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت وآمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر مرده ها شده بود، تنها صدایی که همه جا شنیده میشد صدای خمپاره و توپ بود.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🌱 نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیستم:
سوار یک ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه که رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند، خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت. در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد. او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم، بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند.
داخل کوچه نشستیم تا بسیجیها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدند، خانه ما شبیه سربازخانه شده بود، تمام فرشها و رخت خوابها کثیف بود. معلوم بود که بسیجیها گروه گروه به خانه میآمدند و بعد از استراحت میرفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست، یاد مادرهایی افتادم که شب و روز منتظر جوانشان بودن.د برای همه آنها دعا کردم، خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود. خدا میدانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم؛ وگرنه راضی به رفتن بسیجیها از خانه ام نبودم.
مینا و زینب داخل اتاقها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف میکردند، تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت میآمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانهمان، من و مادرم سه روز تمام میشستیم و تمیز میکردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود همه ملافه ها را شستیم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه ها کمر خم کرده بود، در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم. خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد؛ پُر از زندگی و عشق. روی اجاق گاز قابلمه غذا میجوشید و بوی غذا خانه را پُر میکرد، درختها و گلها را هر روز از آب سیراب میکردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالشت گذاشتم، انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم. یاد خانه باغی پُر از موش بدنم را می لرزاند، با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🌱نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و یکم:
مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستان و همکلاسیهای قدیمی شان در آنجا امدادگری میکردند. مینا و مهری در اورژانس و بخش مشغول بودند و از زخمی ها مراقبت میکردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار میکنند نمی توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دخترها همین طور بودند.
زينب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود میرفت جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود، زینب به کتابخانه میرفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد. او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمیگشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش میرفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت آنها پیاده میرفتند و پیاده بر میگشتند.
زینب سوم راهنمایی بود شش ماه از سال میگذشت بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم، از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند یک روز که به بیمارستان رفته بودم با چشمهای خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم خدا را شکر کردم که دخترهای من میتوانند به زخمیهای جنگ خدمت کنند.
یکی از روزهای بهمن ۵۹ یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند زینب در جامعه معلمان خبر را شنید وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت، با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد و سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و با گریه گفتم مهران خواهرات شهید شدن.... ،مهران گُل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن..... نمی دانستم چه میگویم انگار که فایز* میخواندم و گریه میکردم نفسم بند آمده بود مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت مامان نترس نزدیک بیمارستان بمبارون شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم. با حرفهای مهران آرام شدم و به خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالأخره مادر بودم بچه هایم برایم عزیز بودند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
*نوعی مرثیه خوانی در سوگ عزیزان که در بین اهالی جنوب کشور به ویژه بوشهر مرسوم است و متخلص از نام اولین شخصی میباشد که این سبک از مرتبه را خوانده است.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و دوم:
شبها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد شبها سكوت بیشتر بود و صداها بلندتر به نظر میرسید. چند بارخانه های اطراف خمپاره خوردند با وجود این خطرها میخواستم در شهر خودم باشم در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه با هم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم؛ وگرنه که همان روزهای اول جنگ کشته میشدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد، مهران خبر برگشتن ما را به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد تا خواست لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرفهای مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند، مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند آنها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد، آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدمهای با معرفت و مؤمنی بودند، آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده میکردیم، از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلاً فقط برای شست وشو و آبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم با همه این سختیها حاضر نبودم برای بار دوم از خانهام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2