eitaa logo
دفاع مقدس
3.9هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
11.2هزار ویدیو
934 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن ومانیست،سخن ازمردانیست که عاشورا رابازیافته،سراسر ازذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال دربال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند بگذار اغیارهرگز درنیابندکه ما ازتماشای شهدا سیرنمی‌شویم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 . ▪️ کمتر دیده شده از لحظات و و + با نوای حاج صادق آهنگران . ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و چهارم: روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد، به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود. آینده‌ای روشن داشته باشد مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید، من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند به زینب خیلی اعتماد داشتم. میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست، بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می‌خواست، برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بيت و امام حسين . با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت: دیشب منافقین یه نامه تهدید آمیز توی خونه ما انداختن، خانه ما خیابان سعدی فرعی هفت و خانه آقای روستا فرعی پنج بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری‌های ما باخبر بودند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند این طور نوشته شده بود اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید خانواده آقای روستا نگران شده بودند. بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد؛ ترسیده بود و مثل بید میلرزید. او گفت: منافقین به خونه‌م تلفن زدن و گفتن که ما زینب کمایی رو کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرف های زشت و نامربوطی زده بودند. توهین‌های منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند زینب کمایی را کشتیم ذره‌ای امید که در دلم مانده بود به یأس تبدیل شد. حرف‌های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشت، من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود، نمیدانستم او کجا رفته و کجا دنبال زینب میگردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک میریختند ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی رو پیدا کردم مادرم قبل از جنگ برام خریده بود، پارچه رو به خیاط دادم و اون این پیراهن کلوش رو برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد، به من گفت مامان ما عيد نداریم، خدا میدونه که الآن خونواده شهدا چه حالی دارن تو از من میخوای تو این موقعیت لباس نو بپوشم؟ ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و پنجم: مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال ما عيد نداریم و دست کمی هم از خونواده های شهدا نداریم، همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند .پرسیدم شهرام کسی اومده؟ چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت «نه» تکان داد. به مادرم :گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها میگذشت و ما از او بی خبر بودیم مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را میشنید حتماً خودش را میرساند. مهران به ما خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم رنگ شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد خودم را به حیاط رساندم هر چقدر التماس شهرام کردم که مامان چی شنیدی؟ چی شده؟ به منم بگو، شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند ساعتها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان، خواب و قرار هم نداشتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بیقراری میکردم و حتی بقیه را هم آرام میکردم مرتب به خودم میگفتم چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست. ظهر شد، مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی‌و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدى برد خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی امام جمعه شاهين شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه بر میگشت اول به مسجد المهدی میرفت نماز می خواند و بعد به خانه می‌آمد. به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را میداد رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبه رویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم هر چی میل خدایه. با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه میکرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتن... خواهرم شهید شده.... جنازه ش رو پیدا کردن. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم از چشمم اشکی نمی‌آمد. جعفر به من نگاه نمیکرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بخیر می‌شود این صبح‌های دلتنگی ببین که روشنم از یاد خوب لبخندت ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓 ۲۴ آبان‌ ماه، سالروز عملیات فتح ۳ ⏳ سال ۱۳۶۵ 🎞 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
دفاع مقدس
🗓 ۲۴ آبان‌ ماه، سالروز عملیات فتح ۳ ⏳ سال ۱۳۶۵ 🎞 #موشن_گرافیک ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ا
عملیات فتح ۳ این عملیات در تاریخ ۲۴ آبان ماه ۱۳۶۵ در منطقه‌ زاخو - دهوك‌ در عمق‌300 كيلومتري‌ جبهه‌ شمالي‌ جنگ‌ و عمق خاک عراق، و با هدف ضربه‌ به‌ مراكز پشتيباني‌ و عقبه‌ دشمن‌ به صورت هجومی انجام شد. 🔴 تهاجم به‌ عقبه‌ دشمن سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با نزديك‌ شدن‌ «اتحاديه‌ ميهني‌ كردستان‌ عراق»- به‌ رهبري‌ «جلال‌ طالباني»- به‌ جمهوري‌ اسلامي‌ و در پي‌ تشكيل‌ قرارگاه‌ «رمضان»، به‌ برنامه‌ريزي‌ حركت‌هاي‌ نامنظم‌ در داخل‌ خاك‌ عراق‌ پرداخت. همكاري‌ با اين‌ اتحاديه‌ مي‌توانست‌ در راستاي‌ حركت‌ قرارگاه‌ رمضان‌ مفيد و موثر باشد و در همين‌ رابطه‌ سلسله‌ عمليات‌هاي‌ نامنظم‌ فتح‌ پايه‌ريزي‌ شد. در همين‌ راستا عمليات‌ «فتح‌3» در تاريخ‌24 آبانماه‌ 1365 در جبهه‌ شمالي‌ به‌ اجرا درآمد. نيروهاي‌ عمل‌ كننده‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ با همكاري‌ معارضين‌ عراقي‌ و نفوذ به‌ عمق‌300 كيلومتري‌ خاك‌ عراق‌ در منطقه‌ «زاخو- دهوك» درشمال‌ عراق، ضمن‌ كشته‌ و زخمي‌ ساختن‌500 تن‌ از نيروهاي‌ عقبه‌ دشمن، مقر لشكر38 عراق‌ و شماري‌ تانك‌ و زره‌پوش‌ و20 خودرو نظامي‌ را منهدم‌ ساخته‌ و به‌ مراكز دولتي، مخازن‌ سوخت، گمرك‌ و ترمينال‌ بارگيري‌ نفت‌ زاخو، مراكز نظامي‌ و دولتي‌ شهر «حي‌صدام» عراق‌ و چند مركز دولتي‌ شهر دهوك‌ آسيب‌ كلي‌ وارد آورده‌ و يك‌ فروند چرخبال‌ را نيز ساقط‌ كردند. خلاصه گزارش عملیات : نام‌ عمليات: فتح‌ 3 (هجومي) زمان‌ اجرا : 24/8/1365 تلفات‌ دشمن‌ (كشته، زخمي‌ و اسير): 500 مكان‌ اجرا: منطقه‌ زاخو - دهوك‌ در عمق‌300 كيلومتري‌ جبهه‌ شمالي‌ جنگ‌ ارگان‌هاي‌ عمل‌كننده: نيروهاي‌ قرارگاه‌ رمضان‌ از سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامي‌ و معارضان‌ كرد عراقي‌ اهداف‌ عمليات: ضربه‌ به‌ مراكز پشتيباني‌ و عقبه‌ دشمن ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 ما انصارالمهدی هستیم ... 🌷شهید آوینی 🎞 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس