eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
15.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊 ۱۲ آذرماه ۱۳۶۰ -- سالروز شهادت علی اکبر محمد حسینی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) تیپ ۴۱ ثارالله (ع) کرمان 🌷شهادت: عملیات طریق القدس (فتح بستان) - پل سابله ▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️ مدّت‌ها از عملیات سومار گذشته بود. یک‌روز نزد من آمد و گفت: «چند روز مرخّصی می‌خوام. باید برم کرمان.» گفتم: «تو مدّت زیادی اون‌جا موندی؛ حتماً خسته شد‌ی. من هم حرفی ندارم؛ می‌تونی بری.» گفت: «موضوع خستگی نیست. کارهای دیگه‌ای دارم.» مرخّصی گرفت و رفت. چند روز بعد برگشت. با خوش‌حالی گفتم: « چه زود برگشتی؟! کارهات تموم شد؟» گفت: « حاج آقا! من دفعه‌ی قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم وا حساس می‌کردم بر حسب وظیفه اومدم این‌جا؛ این برام عذاب‌آور بود. لذا به کرمان رفتم و با سپاه تسویه حساب کردم و حالا آزادِ آزاد هستم و به میل و اختیار خودم اومدم.» سکوت کرد و سپس ادامه داد: «می‌خوام حضورم در جبهه برای خدا باشه، نه به خاطر انجام وظیفه.» نقل از کتاب📚 حماسه سابله ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🕊🕊 ۱۲ آذرماه ۱۳۶۰ -- سالروز شهادت علی اکبر محمد حسینی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) تیپ ۴۱ ثارالل
شهید علی اکبر محمدحسینی یار حاج قاسم سلیمانی در لشگر ۴۱ ثارالله (ع) مزار: گلزار شهدای کرمان
دفاع مقدس
شهید علی اکبر محمدحسینی یار حاج قاسم سلیمانی در لشگر ۴۱ ثارالله (ع) مزار: گلزار شهدای کرمان
🔵 خاطراتی از شهید علی اکبر محمد حسینی 👇👇 عملیات طریق القدس نزدیک بود و فرماند هان با جدیت نیروها را آموزش می دادند . فرمانده ما شخص خشن ، بی گذشت و غیرقابل انعطافی به نظر می رسید خیلی سخت گیری می کرد . روز اول را به سختی پشت سر گذاشتیم ، بعد از نماز مغرب لباسها یمان را که گل آلود و کثیف شده بود بیرون چادر انداختیم و به محض ورود به چادر هر یک گوشه ای روی پتو افتادیم . یکی از برادران گفت : « این دیگر چه آدم سخت گیری است ؟! به گمانم رحم و مروت ندارد .» دیگری گفت : « ما به جبهه نیامده ایم که این سخت گیری ها را تحمل کنیم .» و یک نفر دیگر گفت : « به نظر می رسد اصلا خندیدن را تا حالا تجربه نکرده است .» خلاصه هرکسی حرفی زد و نهایتا تصمیم گرفتیم با ایشان حرف بزنیم ، من به نمایندگی از طرف بچه ها ازچادر بیرون آمدم . درتاریکی فرمانده راکه کنار تانکر آب نشسته بود دیدم به سویش رفتم . کوهی از لباس های کثیف و گل آلود مقابلش بود و به سرعت و با مهارت لباس می شست . با تعجب به محلی که لباس های مان را روی هم ریخته بودیم چشم انداختم ، لباس ها سرجایشان نبود . فرمانده لباسهای ما را می شست . متحیر و سرگردان پشت سرش ایستادم و چند لحظه بعد بدون آنکه حرفی بزنم به چادر برگشتم بچه ها پرسیدند : « چی شد ؟! حرف زدی ؟ تغییر روش می دهد ؟ » اشک به چشمهایم آمد وگفتم : « خودتان بیایید از نزدیک ببینید .» همه از چادر بیرون آمدیم فرمانده هنوز کنار تانکر نشسته بود و لباس می شست . بچه ها با دیدن آن صحنه بطرفش دویدند او را چون نگین در میان گرفتند سرو صورتش را غرق بوسه کردند ، فرمانده با صدای بلند می خندید و پشت سرهم سوال می کرد : « چی شده ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ » آن شب شاهد صحنه هایی بودیم که نمی توانم آن را توصیف کنم فرمانده سخت گیر و خشن ما ، علی اکبر محمد حسینی بعد از پایان آموزش به فرد دیگری تبدیل می شد . ا▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ « تو نمی توانی بجنگی » : من عضو یک گروه ۱۱ نفری بودم ، وقتی به خط دهلاویه رسیدیم درسنگرهای برادران ارتش مستقر شدیم یک روز اکبر احضارم کرد و گفت : « بروید برای خودتان یک سنگر درست کنید .» تعدادی بیل وکلنگ تحویل گرفتیم و کار را شروع کردیم ، تقریبا یک هفته زحمت کشیدیم و نتیجه زحماتمان بصورت یک سنگر بزرگ و محکم و مقاوم در آمد . با خوشحالی از اکبر خواستیم تا بیاید وسنگر را ببیند، آمد و نگاهی کرد وگفت : « سنگر خوبی است .آن را تحویل برادران ارتشی بدهید .» با تعجب نگاهش کردم ، چطور ممکن بود سنگری را که برای آن یک هفته زحمت کشیده بودیم تحویل بدهیم ، ناراحت و دلخور گفتم : « یعنی چه ؟! ما یک هفته شبانه روز کار کرده ایم ، در این مدت اینقدر بیل وکلنگ زدیم که دستهایمان آبله زده است .» آبله های دستم را نشانش دادم و دوباره سخنرانیم را شروع کردم ، بدون آنکه حرفی بزند به سخنانم گوش داد وقتی حرفهایم تمام شد گفت : « برو تسویه حساب کن و برگرد کرمان » دوباره ناراحت شدم و پرسیدم : « چرا تسویه حساب کنم ؟!» گفت : « کسی که نمی تواند از یک سنگر بگذرد چطور می تواند از جانش بگذرد و بجنگد . تو به درد جنگیدن نمی خوری ، روحیه دیگران را خراب می کنی .» با من که برادرش بودم اینگونه رفتار کرد .سنگر را تحویل برادران ارتشی دادم . ا🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹 « حماسه سابله » پاتک دشمن ساعت ۴ بعدازظهر شروع شد ، عراقی ها قصد داشتند با عبور از پل سابله ، نیروهای خودی را دور بزنند و با محاصره حدود شش هزار نفرپرسنل سپاه و بسیج و ارتش سوسنگرد و بستان را تسخیر کنند. اکبر که اوضاع را خطرناک دید بچه ها ی باقی مانده را جمع کرد ، اما بچه ها بعد از چهارشبانه روز جنگ ، دیگر رمقی در بچه ها نمانده بود. تانک ها آرایش گرفتند تعداد ما به هفتاد نفر نمی رسید ، عده ای قصد عقب نشینی داشتند . اکبر التماس کرد ، قسم داد ، اشک ریخت ، فریاد زد ، تهدید کرد و عاقبت درگیری شروع شد کماندوهای عراقی در پناه تانک ها جلو می آمدند ، اکبر آرپی جی را به سوی اولین تانک نشانه رفت ، موشک که رها شد تانک در شعله های آتش فرو رفت ، تانک دوم را هم زد ، حرکت ستون تانک های دشمن به هم ریخت . تعداد عراقی ها زیاد بود ، تانک ها هم زیاد بودند ، جانانه مقاومت کردیم از هر طرف صدای اکبر می آمد، با بانک تکبیر بچه ها را تهییج و ترغیب می کرد تا وقتیکه صدایش را که می شنیدیم روحیه داشتیم .غروب روز ۱۲ آذر ۱۳۶۰ صدایش قطع شد. 👇👇👇
873.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید علی اکبر محمدحسینی فرمانده گردان از لشگر حاج قاسم عزیز (ل ۴۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا