eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ آغوش خدا 🍁پاییز فصل زیبا دیدن و آموختن است. 🍂روی زمین پا که می‌گذاری حواست باشد، زیر پایت همان‌هایی است که روزی به تو نفس‌ها بخشیدند. چه شده است هم‌اکنون خود نفس کم آورده‌اند؟! دوباره از زاویه دیگر برگ‌های زرد و نارنجی را ببین که چه زیبا و عاشقانه خود را به آغوش زمین می‌رسانند؟! 🌸من و تو هم بیا خود را به آغوش خدا برسانیم. صبحتان به نیکی و پر از آغوش خدا . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را. 🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم می‌خواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شده‌ی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است." 🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که می‌آمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست. 🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم. 🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانی‌اش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر می‌کرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم. @salamfereshte
دهڪده ‌مثبت
✍️عبرت از مرگ ياران 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺حضرت علی(علیه السلام ) فرمودند: (در پى جنازه‏اى مى‏رف
✍️ ضرورت ياد مرگ 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺خدا را فرشته‏اى است كه هر روز بانگ مى‏زند: بزاييد براى مردن، و فراهم آوريد براى نابود شدن، و بسازيد براى ويران گشتن. 📚ترجمه ‏نهج ‏البلاغه(دشتى)، حکمت 132. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام ‌
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ سلام و صلوات خدا بر تو ای هادی امت 🌸آقاجان بیا که غایت هستی، به دست توست بیا که هدایت گر بشری تو هستی بیا که خدا به آمدنت راضی است 🌺 مولاجان روزها می‌گذرند، شب به روز و روز به شب می‌رسد؛ امّا دنیا بیقرار و در تلاطم است. تنها با آمدنت امواج سهمگین این دریای متلاطم، آرام می‌گیرد. سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
دهڪده ‌مثبت
◽️◽️◽️ #علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه 📿 الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده
◽️◽️◽️ رحمه الله علیه 📿 الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر. 📚 الهی نامه ، ص 7. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💢حماسه آفرینان ✍ سیزده آبان از جنس نور و زیبایی است. کوچک های بزرگ بودند که این روز را خلق کردند. 💥 ما به تو افتخار می‌کنیم ای دانش آموز آن زمان که به کمر خود نارنجک می بندی و در دل دشمن می‌روی... تو هم از جنس محمدحسین فهمیده هایی. 💥 زمانی در خرمشهر خود را به لالی و کری می زدی و در میان دشمن می‌رفتی تا تعداد دشمنان و مهمات آنان را شناسایی کنی ... تو نیز از جنس بهنام محمدی هایی. 💥 آن زمانی که با شجاعت در دل آتش رفتی. جان‌ها را نجات دادی و خود شربت شهادت نوشیدی... تو هم از جنس شهید علی لندی هستی. 💥 یا زمانی که در دانشگاه تهران جمع شدید تا به ظلمها اعتراض کنید، امّا هدف گلوله‌ها دشمنان قرار گرفتید تا سیزده آبان تا ابد بدرخشد. و تو از همان جنسی 🌺 دانش آموزان ایران زمین همواره حماسه آفرین بودند و هستند. آن‌ها بیشتر از سنِ خود می‌فهمند. قلم و دانش خود را خرج خدا و اسلام می‌کنند. 🌹 روزت گرامی و مبارک ای برترین‌های تاریخ 🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پیشانی ام را خشک کرده بود. دختر سوری، روبرویم زانو زده بود و سعی می کرد با لبه آستینش، کمی آب به دهانم بگذارد. کسی آن اطراف نبود. صدای تیراندازی و فریاد و هلهله می آمد. با صدایی که به سختی از ته حنجره ام در آمد گفتم: ما اسمکِ ؟ گفت: زینب. قطره ای آب، لبم را تر کرد. گفتم:کلنا فداک یا زینب. یا زینب.. اولین باری بود که به زیارت خانم می رفتم. ماه ها بود به شوق دیدارشان روزها را به روزه سپری می‌کردم. روزه هایی که نذر کرده بودم لیاقت فدا شدن برای اهل بیت را به من بدهند. از چند جا برای اعزام اقدام کرده بودم. در قرعه کشی ها اسمم در نمی‌آمد. 🔸لابد گیری در کارم بود که این لیاقت را نداشتم. خیلی دلم شکست. نذر کردم چهل روز روزه بگیرم و گرفتم. روزه هایی که به التماس افطار می کردم. افطارهایی با طعم دیدار خانم . طعم دفاع از کتک خوردن کودکان. اسمم در آمد. سر از پا نمی شناختم. شوقی وصف ناشدنی داشتم. طعم شیرین زیارت را زیر زبانم احساس می کردم. چند هفته ای بود اعزام شده بودیم. ساماندهی شده بودیم اما اجازه زیارت نداشتیم. چه شده بود که آن روز، حاج محمد گفت : بیا برویم نمی دانم. گفتم: کجا؟ گفت: زیارت خانم. رفتیم. دو نفری. چشمم که به گنبد خانم افتاد، تمام وجودم فریاد زد: کلنا فداک یا زینب. دلم لرزید. 🔹 اشکی در چشمانم نبود. صدای هلهله مستانه‌شان بلند بود. کبودی و آسیب‌های جسمی زینب را زیر نور آفتاب، واضح تر دیدم. قطره ای دیگر، روی لبانم چکاند. انگشت کوچکش را روی لب های به هم چسبیده متورمم گذاشت و به پایین فشار داد. دردی طاقت فرسا، کل فکم را گرفت. تحمل کردم. سعی کردم دهانم را باز کنم تا دلش خوش باشد تلاش های یواشکی اش برای سیراب کردن من، نتیجه دارد. قطره ای در دهانم چکاند. لبخند زد. صورت قشنگش، زیباتر شد. آستین لباسش را از آب ته ظرف تکه پاره ای، تر کرد. چلاند. مزه خون را حس کردم. آب ته ظرف را به آستینش مکید و آن را در دهانم چلاند. به نعره ای، از جا پرید: " ایها الغبیّ، تعطِی الماء لایرانیّ؟" ( احمق، داری به ایرانی آب می دی؟) پره های بینی اش از خشم، باد کرده بود. چانه خالی از ریشش، از عصبانیت لرزید و هر دویمان را به فحش گرفت. زینب فرار کرد. دمپایی ها از پایش در آمدند. پاهای کوچکش را روی سنگریزه های بیابان می گذاشت و برمی داشت. جیغ و فریادش با هم قاتی شده بود. از این طرف به آن طرف می‌گریخت. هر طرف می رفت هیکل درشت داعشی جلویش سبز می شد. خدایا.. 🔻گردن پهن و کلفتش، تبر شکان بود. حجم یک پایش به اندازه کل بدن زینب بود. با یک جهش، موهای زینب را گرفت و کشید. دستان کلفت و سنگینش را چنان محکم به سر و صورت زینب می زد که با هر ضربه، صورتش درجا کبود می شد. بدنِ بی حسم، جان گرفت. درد و خون، در رگ هایم جریان پیدا کرد. جیغ می کشید. می زد. صدایم به فریاد، در نمی‌آمد. می خورد. له می شد. بدن لهیده ام را بلند کردم. به سینه، افتادم. روی زمین پرتش کرد.. پاهایم روی زمین بند نمی شد. برمی خواستم و می افتادم. با آن صورت کریه و بدترکیبش، نیم نگاهی به من داشت و از ناتوانی من، لذت می‌برد. سنگ‌ریزه‌ها، در سینه چرکی شده‌ی سینه‌ام فرو رفته بودند. همه وجودم به درد و سوزش فریاد می‌کرد اما صدایی از زینب بلند نمی‌شد. موهایش را گرفت. او را به رو، بین پاهایش قفل کرد. خنجرش را از جیب کناری شلوارش بیرون کشید و دو سه باری روی پاچه شلوارش اصطکاک داد. چشمان زینب بسته بود. تمام حجم خونی را که داشتم به پاهایم دادم و به سمتش خیز برداشتم. خنده شیطانی ای به من زد. حال تهوع گرفتم از خنده و دندان های زرد و چهره ی جهنمی اش. دستانم را هر چه تکان دادم، از پشت بسته بود. طنابی که به گردنم آویزان بود بین دو پایم کشیده ‌شد. به دو قدمی اش نرسیده، با سر به زمین خوردم و به پهلو غلتیدم. قهقه‌ی مستانه اش گوشم را کر کرد. طناب دور گردنم، گلویم را می‌فشرد. صدای مداح در گوشم پیچید: او می دوید و من می دویدم. او سوی مقتل من سوی قاتل، او می کشید و من می کشیدم او خنجر از کین من ناله از دل ، او می برید و من می بریدم. او از حسین سر، من از حسین دل.. هیچ چیز نمی دیدم. هیچ نمی شنیدم. هیچ حس نمی کردم. سرم سبک سبک شد. @salamfereshte
دهڪده ‌مثبت
✍️ ضرورت ياد مرگ 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺خدا را فرشته‏اى است كه هر روز بانگ مى‏زند: بزاييد براى م
✍️ ارزش آخرت گرايى 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺خوشا به حال كسى كه به ياد معاد باشد، براى حسابرسى قيامت كار كند، با قناعت زندگى كند، و از خدا راضى باشد. 📚ترجمه ‏نهج ‏البلاغه(دشتى)، حکمت 44. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨ ✍️خداوند، فرشتگان، پيامبران و اوصياء او را در هر شبِ جمعه زيارت مى كنند. 🔹كامل الزيارات عن صفوان الجمّال :قالَ لي أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام لَمّا أتَى الحيرَةَ : هَل لَكَ في قَبرِ الحُسَينِ عليه السلام ؟ قُلتُ : وتَزورُهُ جُعِلتُ فِداكَ ؟ قالَ : وكَيفَ لا أزورُهُ وَاللّهُ يَزورُهُ في كُلِّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ ، يَهبِطُ مَعَ المَلائِكَةِ إلَيهِ وَالأَنبِياءِ وَالأَوصِياءِ ومُحَمَّدٌ أفضَلُ الأَنبِياءِ ونَحنُ أفضَلُ الأَوصِياءِ؟! فَقالَ صَفوانُ : جُعِلتُ فِداكَ! فَنَزورُهُ في كُلِّ جُمُعَةٍ حَتّى نُدرِكَ زِيارَةَ الرَّبِّ؟ قالَ : نَعَم يا صَفوانُ ، اِلزَم ذلِكَ يُكتَب لَكَ زِيارَةُ قَبرِ الحُسَينِ عليه السلام ، وذلِكَ تَفضيلٌ ، وذلِكَ تَفضيلٌ . 🔸كامل الزيارات ـ به نقل از صفوان جمّال ـ : امام صادق عليه السلام هنگامى كه به حيره آمد ، به من فرمود : «آيا به [ زيارت ]قبر حسين عليه السلام ، مايلى؟» . گفتم : مى خواهى او را زيارت كنى ، فدايت شوم ؟ فرمود : «و چگونه او را زيارت نكنم ، در حالى كه خداوند ، او را در هر شبِ جمعه ، زيارت مى كند ؟ با فرشتگان ، پيامبران و اوصيا ، به سوى او فرود مى آيد ؛ و محمّد ، برترينِ پيامبران است و ما برترينِ اوصيا هستيم» . گفت [ م ] : فدايت شوم! پس ما هر جمعه ، او را زيارت كنيم تا خداوند را زيارت كرده باشيم ؟ فرمود : «آرى ، اى صفوان ! بر اين كار ، مداومت كن تا زيارت قبر حسين عليه السلام برايت نوشته شود ، و اين ، فضيلت مضاعفى است . اين ، فضيلت مضاعفى است ». 📚كامل الزيارات : ص 222 ح 326 ، بحار الأنوار : ج 101 ص 60 ح 32 . 🍃🌸 شب جمعه است. دلم کرب‌وبلا می‌خواهد. در حرم حال مناجات و بُکاء می‌خواهد.🌸🍃
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ سلام و صلوات خدا بر تو ای صاحب الزمان 🌺 آقاجان من شاگرد تنبلی در بین منتظران هستم. پر از غیبت و دررفتن از زیر بار مسئولیت… مولاجان تکالیفم مانده و بر روی هم انباشته شده... ☘گوشه چشمی از شما آقا، تمام تنبلی ها و کاستی ها را با خود پاک می‌کند... هدایت و قبولم کن امام خوبیها. سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه