#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد.
🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد:
- ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون.
- زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش.
🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد.
- در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه.
🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند.
🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت:
- ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم.
🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان
🍀آقاجان دوست دارم لحظات عمرم با یاد و نام خودتان سپری شود و برکت و نورانیت یابد.
🏴مولی جان خواهشی دارم خودتان برایمان استغفار کنید. همانند حضرت یعقوب که برای فرزندانش در نیمه های شب استغفار نمود؛ ای پدر آسمانی ام شما نیز این فرزند جاهل را دریاب و در بهترین ساعات سحر برایش آمرزش طلب کن.
🏴مهدی جان دوست دارم برایتان همانند زینب(سلام الله علیها) ولایت مداری کنم. می خواهم حضرت زینب را اُلگو قرار دهم می دانم گنهکارم؛ ولی آقاجان یک نگاه و یک دعایتان گناهان زیادی را بیامرزد.
🍀عزیز دل مصطفی شنیدم که فرمودید: «به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند ».
آقا جان خدا را قسم می دهم به حق عمه ات زینب که فرج تان را نزدیک گرداند. آمین یارب العالمین.
🏴شهادت اسطوره صبر حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناسبتی
#رحلت_شهادت_گونه_حضرت_زینب
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫عبادت حضرت زینب (سلام الله علیها)
🌱حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) شبها به عبادت میپرداخت و در دوران زندگی، هیچگاه تهجّد را ترک نکرد. آنچنان به عبادت اشتغال ورزید که ملقّب به «عابده آل علی» شد. شب زندهداری وی حتی در شب دهم و یازدهم محرم، ترک نشد.
فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) میگوید:«عمه ام زینب در تمام شب عاشورا در محل عبادتش ایستاده بود و به پروردگار خویش استغاثه می کرد.» (1)
🌱ارتباط حضرت زینب (سلام الله علیها) با خداوند آنگونه بود که امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا هنگام وداع، به خواهرش فرمود: « يا أُختاه لاتَنسيني في نافِلَةِ اللَّيلِ ؛ اى خواهرم ! مرا در نماز شب فراموش نكن. » (2)
🏴🏴 وفات شهادت گونه جانسوز بزرگ بانوی اسطورهی صبر و استقامت و الگوی عفاف و پاکی حضرت زینب سلامالله علیها بر همگی تسلیت باد 🏴🏴
☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀
📚(1) زینب قهرمان دختر علی، ص۱۰۶
(2) وفيات الأئمه ، ص441
#حدیثی
#مناسبتی
#عبادت_حضرت_زینب سلام الله علیها
#رحلت_شهادت_گونه_حضرت_زینب سلام الله علیها
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند.
🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت:
- اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون.
- نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن.
- چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها.
- آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟
- من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه
- ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره
- بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون
🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید.
- خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟
- استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه
🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد:
- وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟
🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت:
- اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه.
- قبلا قرمز دوست داشتی!
- الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم.
- مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن!
- می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟
🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت:
- شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون.
- متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟
🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای آرامش دل ها
🗾مهدی جان دنیای بی حضور و ظهورتان همانند راههای تاریک، پیچ در پیچ و گمراه کننده است.
🌅روشنی بخش و هدایت کننده این دنیایِ بی رحم و تاریک، شما هستید.
نگاه و دعایتان را حس می کنم که اگر نبود همین توجه تان به سویمان تا به حال دشمنان جن و انس ما را به سوی پرتگاه کشانده و سقوط مان حتمی بود.
🌼ببخش آقاجان لحظات غفلتِ من از وجود نازنینتان را.
ببخش برای هموار شدن مسیر ظهورتان کوتاهی کرده و می کنم.
یوسف زهرا می شود با همان نگاه خاصه تان بیدارم کنید؟
می شود دستم را بگیرید تا قدم های محکم و استواری برای فرجتان بردارم؟
می شود دعایم کنی زینبی شوم؟
مهدی جان تمام هستی ام فدای قدم هایتان باد.
آقاجان دوستت دارم.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️آنچه را که فرزندان باید بدانند!
🌺پدر و مادر ریشه و اصل وجودی هر انسانی هستند. در بین اعضای خانواده هیچ کس از پدر و مادر به انسان نزدیک تر نیست. هیچ کس هم مهربان تر نیست. بنابراین احترام و خدمت به آن ها دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای در نزد خداست. پس به خاطر همین ارزشمند بودن و جایگاه ویژه آن ها در نزد خدا یک رابطه دوستانه و صمیمی نسبت به آن ها باید داشته باشیم.
🍀فرزندان برای ایجاد رابطه ای پاک و دوستانه با والدین باید نکاتی را مد نظر داشته باشند از آن جمله:
🌸1- ارتباط صحیح با والدین
ارتباط صحیح با پدر و مادر از چنان اهمیتی برخوردار است که سلامت روح و روان فرزند را به دنبال دارد. همچنین برای فرزندان محیطی را فراهم می آورد تا مهارت های ارتباطی را بیاموزند و نحوه برخورد با چالش های مختلف را در زندگی یاد بگیرند.
🌼2- چگونگی ارتباط صحیح
بعضی رفتارها و نکات به ظاهر کوچک از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است که رعایت آن می تواند خشنودی پدر و مادر و فرزندان را به دنبال داشته باشد. بعضی از آن موارد به شرح زیر است:
🍀الف) وقت شناس بودن
هرگاه برای فرزندان مشکلی به وجود آمد در ابتدا باید جوانب کار را بسنجند. زمان مناسب گفت وگو با پدر و مادر را در نظر بگیرند تا با واکنش منفی آن ها روبه رو نگردند.
مثلاً: بعضی وقت ها که پدر و مادر خسته هستند. یا تحت فشارهای کاری و خانوادگی هستند. آن زمان، وقت مناسبی برای طرح مشکلات نیست؛ بلکه باید زمانی را در نظر بگیرید که از نظر روانی آرامش داشته باشند.
🍀ب) ارتباط متقابل
هرگز نباید این توقع برای فرزندان باشد که فقط پدر و مادر وظایفی در قبال فرزندان خود دارند و باید به آن ها خدمت کنند؛ بلکه خود پدر و مادر هم نیازهایی دارند که فرزندان باید به آن ها توجه کنند.
مثلاً: گاهی پدر و مادر نیاز به حرف زدن و درددل با فرزند خود را دارند. فرزند در این شرایط باید همچون گوشی شنوا برای والدین باشد.
🍀ج)کنترل خشم
ارتباط صحیح با پدر و مادر زمانی حاصل می شود که این ارتباط علاوه بر صمیمیت همراه با احترام باشد. این نوع برخورد حاصل نمی شود مگر با کنترل خشم و عصبانیت.
🍀د) گاهی خود را به جای والدین گذاشتن
شاید گاهی وقت ها از مراقبت ها و امر و نهی های مداوم پدر و مادر ناراحت و کلافه شده باشید. در این مواقع اگر ناراحتی آن ها را درک کنید راحت تر می توانید این امر و نهی ها را بپذیرید؛ پس بهتر است ساعاتی خود را به جای والدینتان بگذارید و ببینید چه چیز موجب آزار و اذیت شما می شود و در آن وقت نحوه برخوردتان چگونه است؟
#زندگی_بهتر
#ارتباط_فرزندان_با_والدین
#ارتباط_صحیح
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_شش
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد.
📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام.
🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد:
"صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.."
دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.."
🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود.
🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند:
- ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه!
🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد :
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید.
🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
- بفرمایید در بازه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
.❤سـاعـت عاشـقے❤
آیت الله قرهی(مدظله العالی):
💛 یادمان نرود که در این دوران، سه مطلب را فراموش نکنیم :
💟1. روزی حداقل یک آیه قرآن حفظ کنید. سربازان آقا جان، امام زمان (روحی له الفداء)، حافظ کلّ قرآن هستند.
💟2. هر ساعت، حداقل یک دعای سلامتی برای آقا جان، حضرت حجّت(روحی له الفداء) بخوانید. نمیخواهم شما را خیلی اذیّت کنم، امّا اگر بتوانید قبل از دعای سلامتی ایشان، این دعای «اللّهمّ عرّفنی نفسک فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک، لم اعرف نبیّک، اللّهمّ عرّفنی رسولک، فإنّک إن لم تعرّفنی رسولک، لم اعرف حجّتک، اللّهمّ عرّفنی حجّتک، فإنّک إن لم تعرّفنی حجّتک، ضللت عن دینی» را هم بخوانید، غوغاست. حصن حصین است.
💟3. در آخر شب، وقتی مسواکتان را زدید، برقها را خاموش کردید و میخواهید بخوابید، دقایقی با آقا جان خلوت کنید. یک سلام به آقا جان بدهید، یک فاتحه برای مادرشان، حضرت نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام) بخوانید که کلید ورود به قلب آقا جان، حضرت نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام) است. ایشان را به مادر گرامیشان قسم بدهید که آقا جان! به حقّ مادرتان نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام)، دنیا و جلواتش، ریاستها، عناوین، مطالب، یک موقعی من را فریب ندهد که تصوّر کنم کسی شدهام.
.🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
💫سلام بر عزیزترین پدر
🌺آقاجان فدای مهربانی تان، که این بنده گنهکار را به حریم ملکوتی تان راه داده ای
فدای نگاه و دعایتان، که اگر نبود نگاه مهربانانه و دعای دلسوزانه تان وای به حال منِ بیچاره
🌼فدای لحظه حضورتان، همان لحظه ای که حضورتان را حس می کنم و یارای مقابله با سیل اشک را ندارم.
همان لحظه که صفحه مقابل خود را تار می بینم و قلم را مشتاق تر...
🌸مهدی جان دوست دارم لحظه ظهور و آمدنتان را ...
دوست دارم صدای ملکوتی تان را بشنوم... دوست دارم روی زیبایتان را ببینم...
آقاجان خواهش این فرزند حقیرتان را می شود بپذیری؟!
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💠سکوتی توأم با لبخند
🔸از ماشین پیاده شد. درِ پارکینگ را بست. شادی در تک تک اعضای صورتش حس می شد. چشمهایش می درخشید. لب هایش سخاوتمندانه خنده را به روی من می پاشید. به سویش رفتم و به او دست دادم. دستهایش امید را به دستان بی قرارم تزریق کرد؛ امّا برخلاف او، من ناراحت بودم. از این که شادی امروزش را خراب خواهم کرد در دل به خود بد و بیراه می گفتم.
🔹با عجله نیمرو ساده ای درست کردم. سفره را پهن کردم. با ترس و لرز و استرس نیمرو را مقابل همسرم گذاشتم. او هیچی نگفت! در سکوت کامل غذایش را خورد و باز هم لبخند و محبتش را از من دریغ نکرد. بعد از ناهار مثل همیشه یاعلی گفت و برای استراحت به اتاق رفت. طاقت نیاوردم پشت سرش وارد اتاق شدم.
🔸گفتم:« یک سؤال دارم بپرسم؟» گفت:« باشه بپرس اگر بلد باشم حتما بهت جواب می دهم.» گفتم:« چی شد دعوایم نکردی؟» گفت:« برای چی؟» گفتم:« از صبح بیکار بودم، غذا را سوزاندم. مجبور شدی بعد از یک روز کاریِ خسته کننده، نیمرو بخوری». گفت:« این چیزها مهم نیست. مهم این هست که با پذیرش و چشم پوشی از اشتباه همدیگر در کنار هم شاد باشیم. وگرنه من هم عیب ها و اشتباهاتی دارم.» باز هم سکوت کرد و لبخندی دوباره به من هدیه داد.
🌸نکات:
🍀1- بعضی وقت ها به راحتی با یک رفتار ساده می توان دنیا و آخرت خود را آباد کرد. سکوت از جنس همان رفتارهای ساده و آسان است. سکوت پرفایده و یاری دهنده دین ماست. سکوت اولین قدم برای عبادت و نزدیکی به خداست.
🍀2- هر روز ذهن خود را در سکوت کامل به آرامش برسانید. آن وقت در آن سکوت کاغذ و قلمی برداشته و دغدغه های ذهن خود را بنویسید. ذهنی که آرامش داشته باشد بهتر از ذهنی است که پر از مشغله است. حالا ذهن آرام با هوشیاری به شما کمک می کند تا زندگی خود را سر وسامان ببخشید.
🌸🌸🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸🌸
🔹رسول اللّه صلى الله علیه و آله و سلم : علَیکَ بطُولِ الصَّمتِ فإنّهُ مَطرَدَةٌ لِلشَّیطانِ، وعَونٌ لکَ على أمرِ دِینِکَ .
🌺پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم : بر تو باد خاموشى بسیار! چرا که آن، موجب طرد شیطان است و در کار دینَت، یاور.
📚خصال، ص526 ح 12؛ بحار، ج71 ص 279 ح 19.
#زندگی_بهتر
#حدیثی_اخلاقی
#سکوت
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹با دیدن مادر، از جا بلند شد. مادر همان جا دم در ایستاد. دستش را به دیوار، ستون کرد و گفت:
- امروز روز جلسه است. وقت داری با هم بریم؟ مثل اینکه یکی از خانم ها هم حالشون خوب نیست. دوست داشتم برم عیادتشون.
- بله مامان جون. وقت زیاد دارم. کی بریم؟
- اگه الان وقت داری، بریم اول عیادت، بعد هم جلسه ی ساعت پنج.
🔸ضحی چشمی گفت و مادر دست به دیوار گرفته و از چارچوب در خارج شد. ضحی فکر کرد "با اینکه مادر سخت راه می رود و درد دارد اما جلسه و عیادت را تعطیل نمی کند؛ آنوقت من به چه بهانه ای کارهایم را می خواهم تعطیل کنم؟" از جا برخاست. در کمد را باز کرد و مانتو و روسری و چادر تا کرده اش را بیرون آورد و برای تجدید وضو از اتاق خارج شد.
🔹هوا باز هم کمی سردتر شده بود. مادر، شال کمری اش را بسته بود و به کمک ضحی، آرام در صندلی جلو نشست. ضحی به آرامی در را بست و با پدر خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و به سمت میدان قهرمان حرکت کرد. میدان را دور زد و وارد بلوار هشت بهشت شد. بلواری که شبیه تونلی سرسبز است. دور برگردان را دور زد و در اولین خیابان، پیچید. به سه راه اول که رسید، به مادر نگاه کرد. مادر سرش را به علامت تایید پایین آورد. وارد کوچه شد. سرعت را کم کرد تا خانه را رد نکنند. مادر دنبال پلاک 23 می گشت. خانمی چادری جلوی یکی از خانه ها ایستاده بود. مادر اشاره کرد. ضحی ماشین را جلوی خانم نگه داشت و دکمه شیشه سمت مادر را به پایین فشار داد. مادر و خانم جلالی، سلام و علیکی کردند و خانم جلالی سوار ماشین شد. آدرس را به ضحی گفت و ضحی حرکت کرد. همان کوچه را تا انتها رفت و خود را به بلوار گل پرور رساند. بلوار شلوغ بود. پای چپش را مدام روی کلاژ، فشار می داد و برمی داشت.
🔸مادر و خانم جلالی در مورد وضعیت خانم ابوالقاسمی صحبت می کردند و ضحی هم لبخند به لب، به گل های وسط بلوار نگاه می کرد. گلدان های بزرگی که طرح های مرغ روی بدنه آنها کار شده بود و وسطش، پر از گل بود. شیشه را پایین کشید تا بو بکشد اما سوز هوا، او را از این کار منصرف کرد. با صدای خانم جلالی که داشت احوالش را می پرسید کمی سرش را به سمت راست چرخاند. نگاه سریعی به خانم جلالی کرد و به جلو خیره شد. با این سوال، مجدد یاد بیمارستان افتاد و رها کردن آینده ای که سالها برایش تلاش کرده بود. سعی کرد تغییری در صدایش ایجاد نشود. شاد و سرحال پاسخ داد که همه چیز خوب است. از مادر، آدرس خانه خانم ابوالقاسمی را مجدد پرسید. به میدان که رسید، فرمان را به راست چرخاند. بیست متر جلوتر، وارد اولین خیابان شد. کوچه سوم غربی را پیدا کرد. حالا مادر و خانم جلالی بودند که دنبال پلاک می گشتند و ضحی، با گوشه چشمانش، خانه ها را رصد می کرد.
🔹در شیشه ای ساختمان سفید، نیمه باز بود. خانم جلالی، گوشی اش را از کیف خاکستری رنگش در آورد و شماره گرفت.
- الو خانم ابوالقاسمی. ما پشت دریم. طبقه چند هستین؟ بله. بله.
🔻صدای باز شدن در با بله های خانم جلالی قاتی شد. ضحی در را باز کرد. مادر و خانم جلالی داخل شدند. ضحی در را بست اما بسته نشد و نیمه باز ماند. مجدد فشار داد. بی فایده بود. به سمت مادر و خانم جلالی که جلو آسانسور ایستاده بودند رفت. مادر سرش را نزدیک ضحی برد و به نجوا گفت:
- دستگاه فشارت رو آوردی؟
ضحی نگاه پرسشگرانه اش را به صورت مادر دوخت. مادر مجدد گفت:
- پس فکر کردی برای چی گفتم همراهم بیای خانم دکتر. اومدیم عیادت.
- راست می گین. حواسم نبود.
🔹به سمت در خروجی رفت. صدای باز شدن در آسانسور به گوشش رسید. قفل باز شدن ماشین را زد. در صندوق عقب را باز کرد. کیف لوازم پزشکی سیّارش را که یادگار روزهای حضورش در روستا بود برداشت. صندوق عقب را که می بست، چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که پنجاه متر جلوتر، ایستاده بود. بخار سفید از اگزوزش بیرون می زد. سعی کرد شماره پلاک را بخواند اما نتوانست. چادرش را دور خودش جمع کرد و از پله های ورودی ساختمان سفید بالا رفت. در را که نیمه باز بود، هل داد و جلوی آسانسور رفت. خانم جلالی، با پایش جلوی بسته شدن در آسانسور را گرفته بود. تشکر کرد و داخل شد. در بسته شد و آسانسور به سمت بالا، حرکت کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114