✍️ سرزنش های مداوم
🌺اولین بار که پدرش او را با چادر دید خوشحال شد و او را تشویق کرد؛ اما مادرش که شبیه گذشته او بود با دیدنش خیلی ناراحت شد.
همان لحظه گفت: این گونی را چرا روی سرت گذاشته ای؟ بعد از عمری آبروداری الان به من خواهند گفت: دخترتان اُمل است.
در جواب تمام سخنان مادرش تنها لبخندی بر لب نشاند و به او نزدیک شد. محکم در آغوشش فشرد و گفت: قربان تمام دغدغه هایتان بروم مادر نازنینم.
با رفتار او مادرش کمی آرام شد؛ ولی آثار ناراحتی در چهره اش مانده بود. در همان لحظه نجواگونه خطاب به امام عزیزش گفت: امام عزیزم مواظبم باش تا به مادرم بی احترامی نکنم و دل او را نرنجانم.
🌼 از آن روز به بعد مادر به هر بهانه ای حجابش را می کوبید. سرزنش های مداوم مادر مانند تازیانه هایی بود که بر پیکر روحش فرود می آمد؛ اما او همچنان صبور بود.
یک روز سحر روبروی آینه اتاقش نشسته بود و موهایش را با اتو صاف می کرد. دوست داشت در خانه حسابی به خودش برسد تا کسی فکر نکند اسلام با آرایش کردن مخالف است؛ بلکه آن را جلوی نامحرم منع کرده است.
🍃در همین حین مادر او را صدا زد.
- سحرجان دخترم، خاله برای جشن تولد سامان دعوتمان کرده است. همین یک شب را کوتاه بیا و لباسی در شأنمان بپوش! نوبت آرایشگاه هم بگیر تا رنگ به رویت بیاید.
مادر در حالی این حرف ها را می زد که روی مبل نقره ای رنگ گوشه پذیرایی نشسته بود و به موبایلش نگاه می کرد.
🍃خودش را به مادر رساند و گفت: فدایتان بشوم مادر. مگر شأن آدم ها به لباس و ظاهرشان است. از من ناراحت نشوید؛ اما من نمی توانم آن گونه که شما می خواهید باشم.
🍃مادر با حرص زیاد چشم از صفحه گوشی اش برداشت و او را مخاطب قرار داد.
- سحر از کِی تا حالا روی حرف مادرت حرف می زنی؟
🍃سحر سرش را پایین انداخت و لب پایینش را به دندان گرفت.
- مادر جان من نوکر گوش به فرمانتان هستم؛ اما این مورد را نمی توانم ؛ چون خدا را دوست دارم و شما که هدیه خدا به من هستید را دوست دارم.
🍃مادر از درِ دیگری وارد شد شاید دل سحر را نرم کند! صدایش را پایین تر آورد.
- عزیزم می خواهی آبرویمان پیش خاله تان برود؟
🍃سحر با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: قربانتان بشوم آبرو که با این چیزها نمی رود؛ ولی اگر می خواهید من به این مهمانی نمی آیم به خاله بگویید: چون درس داشت نیامد.
🍃مادر که دید حریف سحر نمی شود یک درخواست دیگری مطرح کرد.
- نمی شود که نیایی؛ ولی حداقل در این مهمانی خودت را گونی پیچ نکن.
🍃سحر با شنیدن حرف مادر گُر گرفت و از درون داغ شد؛ ولی خودش را کنترل کرد و با لبخندی بر لب، مادرش را موردخطاب قرار داد.
- مادر گلم چطور دلتان می آید به چادر به این قشنگی، هدیه مادرمان حضرت زهرا(سلام الله علیها) اینطور بگویید؟!
🍃این حرف سحر برای مادر مثل یک تلنگر بود، از حرفش پشیمان شد و گفت: من دیگر حرفی با تو ندارم هر کار دلت می خواهد بکن!
🍃سحر که نمی خواست مادرش را شرمنده ببیند بلافاصله گفت: مادر جان بخند دلم برای خنده های یهویی تان تنگ شده است.
🍃مادر از حرف سحر قند توی دلش آب شد و گفت: از دست تو سحر جان! در توبیخ کردنتان هم خنده ام را درمی آوری! هرچند از پوششت راضی نیستم؛ ولی کشته مُرده این اخلاق های قشنگت هستم.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️پدرم سایه سرم
🍃با نگرانی و دلهره طول و عرض اتاق را بالا و پایین می رفت. هر وقت ذهنش مشغول می شد، این عادت به سراغش می آمد. چند روز قبل که قرار بود وامی برایش جور شود تا سرمایه ای باشد برای کار کردن؛ ولی یکدفعه بانک خبر داد که چون ضامن هایت چک ندارند به شما تعلق نمی گیرد. مگر اینکه تا دو روز دیگر ضامن معتبر معرفی کنید.
🍀حالا او مانده بود که چه کند؟ کسی را با این خصوصیات سراغ نداشت. در آن لحظه عصبانی بود و حوصله کسی را نداشت. همینطور که فکر می کرد و راه می رفت. از پنجره پدرش را دید که داخل خانه آمد و او را صدا زد. حوصله جواب دادن نداشت؛ ولی برای پدر و مادرش احترام خاصی قائل بود. با اندکی تأخیر جواب پدر را داد. همین سبب شد که پدر با شنیدن صدای پسرش به سوی اتاق برود؛ ولی او با عجله خودش را به پدر رساند، و از او استقبال کرد.
🌺پدر از چهره رنگ پریده فرزندش متوجه ناراحتی او شد. با مهربانی گفت: پسرم چرا دل نگرانی؟ او هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. پدر همان لحظه دستان چروکیده و پینه بسته اش را برای دعا به بالا برد و گفت: خدایا خودت مشکل همه جوانها را حل کن و دست پسر من را هم بگیر. عزیزم ان شاءالله همه چیز درست میشود خودت را ناراحت نکن. من از تو راضی هستم ان شاءالله خدا هم از تو راضی باشد.
🍃در همین لحظه صدای زنگ موبایلش بلند شد، با بی حوصلگی آن را برداشت. وقتی تماس را وصل کرد، دوست دوران سربازی اش بود؛ که چند روز پیش او را در خیابان دیده بود. با دیدن یکدیگرخوشحال شده بودند و برای هم از کار و زندگی خود گفتند. او نیز گفته بود دنبال وامی است برای شروع به کار.
بعد از اینکه دوستش احوالپرسی کرد به او گفت: حسن جان اگر هنوز وام نگرفته ای دست نگهدار خودت را زیر دین و قرض نینداز، از جایی برایم پول رسیده است، بیا با هم کار کنیم. اشک شوق در چشمانش حلقه زد و خدا را بر این نعمت و فضلش شکر نمود.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
رسول اللّه صلى الله عليه و آله : رِضَا اللّه ِ فِي رِضَا الوالِدِ وَ سَخَطُ اللّه ِ فِي سَخَطِ الْوالِدِ؛ خشنودي خدا در خشنودي پدر است و ناخشنودي خدا در ناخشنودي پدر.»
(حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم، جلد هفتم،محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 350)
#ارتباط_با_والدین
#احترام
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114