✍️ آسانسور
🌇سوار آسانسور میشود. به خودش در آینه نگاه میکند. باورش نمیشود آن که در آینه به او نگاه میکند، خودِ او باشد. چشمان دُرُشت و سیاه با مژه های بلندش، مثل قبل روشن و شفاف نیستند و رگههایِ قرمز رنگی مهمان همیشگی شان شده است.
🎇 با یادآوری خاطره تلخ چند ماه قبل، بُغضی در گلویش نشست. طوفانی به چشمان سیاهش وارد شد و بارانی سیل آسا به راه انداخت. قطرات دُرُشت باران بر روی گونه های گوشتی و سُرخَش غلطید، با دستان ظریف و کشیدهاش آن ها را نوازش کرد. موهای خرمایی و نرمش که از گوشه روسری بیرون زده بود را با انگشتانِ کشیده دست راستش، زیر روسری پنهان کرد. ناخن های بلندش به زیر چشمان گود اُفتاده اش کشیده شد و خراشی بر پوست تیره آن انداخت. بر اثر سوزشش چشمان دُرُشتش را ریز کرد، چین هایی اطراف آن را در آغوش کشید.
🌸لب های غنچه و صورتی رنگش بر اثر شوری قطره اشکی که به آن ها رسیده بود، به حرکت درآمدند. با وجود کفش های پاشنه بلندی که پوشیده ، کوتاهی قدش به چشم میآمد. با دو دست تُپُلش که چاله های پشت آن ها نشان از پُرگوشتی شان بود، چادرش را مرتب کرد.
☘️با وجود اینکه پرستار بود و بسیاری از بیماران نجات جانشان را مدیون او میدانستند؛ ولی روزی که مادرش با دست به سمت چپ قفسه سینه اش اشاره کرد که درد میکند، فوری او را برای معالجه به بیمارستان؛ پیش بهترین پزشک میبرد . بعد از معاینه تشخیص داده شد که دریچه های قلب او گشاد و رگ هایش گرفته شده است. او را بستری کردند ، طولی نکشید که در یک صبح غم انگیز پائیزی برای همیشه او را تنها گذاشت.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ ماجرای النگو
🤛 دست هایش را مشت کرده بود و به سرش میکوبید.
«چه خاکی به سرم بریزم ؟! کِی دست از این کارات برمی داری ؟ فک کردی چاقو اسباب بازیه دست گرفتی و راه اُفتادی تو کوچه خیابون ...»
ثریا آهی کشید و نگاهی به آسمان کرد و به بخت خودش نفرین فرستاد.
«ای خدا من و بکش راحت شم، اون از شوهر معتاد و بیکار، این از پسر چاقوکش و علّاف خیابون ، دیگه خسته شدم ، روم نمیشه تو صورت مادرای بچههایی که باهاشون درگیر میشی نگاه کنم.»
☘ منوچهر پای راستش را از زانو خم کرده و کف پایش را به دیوار تکیه داده بود، ابروهایش را در هم کشیده و به تشرها و واگویه های مادر گوش میداد.
خودش هم از خودش خسته شده بود. دلش یک زندگی مثل بچه آدم میخواست؛ ولی بعد از یک عمر سردسته بچه لات های محل بودن، به این فکر میکرد دیگر راهی برایش نمانده!
🌸 قبلاً سر مادرش داد میکشید و به حرفهایش توجه نداشت؛ ولی بعد از آن ماجرا سرش را پایین می انداخت و چیزی نمی گفت.
دوباره در ذهنش آن روز را مرور کرد ، سرمای هوا لرزه بر تن دندانهایش انداخته بود. پدر، مادر را کتک میزد و به زور میخواست النگوی او را بگیرد و ثریا تنها یادگار مادرش را سفت چسبیده بود و رها نمی کرد.
دلش از بی کسی مادر زیرورو شد و به طرف پدر رفت، با زوری که داشت پدر را به سینه دیوار پرت کرد؛ ولی مادر نه تنها خوشش نیامد ؛ بلکه ابروهای کمانی اش را بالا برد و با تندی به او گفت: منوچهر تو چکار کردی؟ ناسلامتی باباته ها! خجالت بکش...
منوچهر چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: مامان خوبی بهت نیومده ، داشتی کتک می خوردی ها! من به دادت رسیدم...
☘از آن روز به بعد مادرش را جور دیگری میخواست. غصّه هایش به دلش چنگ می انداخت. حالا خودش یک پا غصّه بود برایش.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍چوپان کوچک
☘صادق دستهای کوچکش را از پشت بر چوب روی شانههایش قلاب کرد. با احتیاط پاهایش را روی سنگهای بزرگ کف رودخانه گذاشت. آب خنک و شفاف با موجهای کوتاه به سنگها و پاچه شلوار او میخورد.
🌺نگاهی به پشت سرش انداخت. گوسفندان زیر سایه توتِ بزرگِ کنار روخانه روی خاکها دراز کشیده بودند و نشخوار میکردند.
☘به صخره سفید روبرویش خیره شد. چند روز قبل دنبال گوسفندان میدوید و میخندید که صدای فریاد پدر را شنید. پدر جلوی چشمانش روی صخره لیز خورد. صادق چشمهایش را بست و فریاد زد:« بابا!» پلکهایش را به هم فشرد و اشک ریخت. لحظه سقوط پدر را پشت پلکهایش حبس کرد. نمیخواست ادامه این اتفاق را ببیند. صدای آخ پدر پلکهای چسبان و فراری از باز شدنش را گشود.
🌼به طرف او دوید. شانهاش را عصای پدر کرد. چشم از پای خونی و استخوان سفید بیرون زدهاش تا لحظه سفید شدنش با گچ برنداشت.
🌸دکتر دستی روی گچ پای پدر کشید و گفت: « عکسای کمرت خوب بود و شانس آوردی که مهرههای ستون فقراتت آسیب ندیده والاّ برا همیشه خونهنشین و ویلچری میشدی؛ الان یک ماه باید پات تو گچ باشه و دیگه کوه نری تا خوب بشی. »
🌸 او چوپانِ گله بود. شنیدن حرف دکتر بر سرش آوار شد. با نرفتن سر گله زحمتهای چندین ماههاش هدر میرفت. بعد از گذشت یک ماه دیگر گوسفندها پروار و آماده فروش بودند.
☘صادق نگاهی به صورت رنگ پریده پدر کرد. تمام عضلات صورتش به طرف پایین مایل شده بود. غم روی چینهای پیشانی و گوشه چشم او لانه داشت. صادق مثل مردی بالغ دست روی شانه پدر گذاشت و گفت:
«بابا از فردا من گوسفندا رو برا چِرا به دامنه کوه میبرم.»
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ترمز ناگهانی
☘بعد از یک ربع از خواب پریدم. به چهارراه نزدیک میشدیم و چراغ قرمز بود و سرعت ماشین زیاد. به علی نگاه کردم چشمهایش روی هم بود ، ناخودآگاه جیغ کشیدم و دستانم را به طرف فرمان ماشین بردم. علی دستپاچه از خواب پرید و پایش را به شدت روی ترمز فشار داد ؛ ولی کار از کار گذشته بود. با اینکه کامیونِ روبروی ما هم ترمز کرده بود ؛ ولی با شدت به پراید برخورد کرد.
چشمهایم که باز شد رویِ تخت بیمارستان بودم و علی در کُما...
🌸همان ابتدا چشمم به مادر علی اُفتاد که روی صندلی کنار تخت من نشسته بود. تسبیح به دست داشت و لبانش تکان میخورد. نگاهش به طرف در و پشت به من بود.
سریع چشمانم را بستم، از مادر علی خجالت میکشیدم. بیچاره چقدر التماس کرد و گفت: « پسرم امشب خسته ای ، استراحت کن فردا راه بیفت؛ ولی علی پاشو کرده بود تو یه کفش و اصرار داشت همان شب راه بیفتد »
به یاد علی اُفتادم و خواستم از تخت بلند بشوم ؛ امّا نتوانستم و تمام بدنم درد گرفت.
🌼با تکان خوردن تخت، مادر علی به من نگاه کرد و گفت: الحمدلله به هوش اومدی.
سلام کردم و از حال علی پرسیدم. قطرات اشکی که در چشمان سیاهش جمع شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت: دعا کن براش بهوش بیاد. منم نذر کردم براش.
نگاهم را از او دزدیدم و گفتم
شما راست میگفتی؛
«وقتی راه اُفتادیم خستگی از سر و روش میبارید. هرچی گفتم بیا بین راه ، اتاق اجاره و کمی استراحت کن و صبح راه بیفت گوشش بدهکار نبود»
- اولش خوب و سرحال بود. بعد از گذشت چند ساعت من خوابم گرفت.
« هر چی سعی کردم چشمم رو هم نیاد، نشد که نشد. وقتی بیدار شدم این اتفاق افتاد. »
☘من هم نذر کردم بیشتر حواسم به بزرگترها و حرفهایشان باشد. هرچی باشد تجربه شان بیشتر از ماست.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ نبض مادر
🌿صدای گریه در سرش میپیچد. سرش سنگین شده و به زور آن را با خود میکشاند. تلو تلو خوران خود را به کنار مبل شکلاتی رنگ میرساند. گوشی را برمی دارد و شماره ای را میگیرد. چندین بار اشتباه میگیرد تا درست شود.
🌸 با لکنت زبان میگوید: «اَ اَ اَ ل ل و... اورژانس... لطفا ی ماشین... نه! مُ مُ رده. »
گوشی را که میگذارد تازه متوجه اشک هایش میشود که جلوی پیراهنش را تر کرده است.
از پشتِ پردهِ اشک، به سختی خواهرش سمانه را میبیند، در حال تنفس مصنوعی به مادر هست. در دل به سمانه غُر میزند. صدایِ درونش را میشنود که با حرص میگوید سمانه خانم تا حالا کدوم گوری بودی؟!
☘سرش را به روی زانوهایش خم میکند. دستانش را دو طرف سر میگذارد. یاد خانه روستایی میافتد، همان خانهای که مادر عاشقش بود. آخر هفته به آنجا میرفت. برای اینکه به بچهها خوش بگذرد خودش را به آب و آتش میزد. شروع میکرد از قدیمیها میگفت، از خاطرات و خوشمزگی ها و سوتی های اول زندگی با بابا، از مسافرتها و تجربههایش و...
🌺 با صدای زنگ خانه، خاطراتش پاره میشود. آیفون تصویری را برمی دارد. آمبولانس است. دو نفر با جعبه کمکهای اولیه وارد خانه میشوند. سمانه کنار میرود. غبارِ غم و اندوه، صورتش را پوشانده. یکی از پرستارها علائم حیاتی مادر را چک میکند. به همکارش میگوید: «نبضش میزنه، ضعیف میزنه. » باناباوری به آنها نگاه میکند و بغضش میترکد و گریهاش پاره پاره میشود. گریههایی که با خنده همراه شده است.
چشمان سمانه طوفانی شده و لبهایش میلرزد. او هم بغض دارد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️باند تبهکاران
☘کامران در حالی که ناخن دستهایش را می جوید به میز روبرویش خیره شد، به همان عکسهایی که برایش ارسال کرده بودند. دست و پایش لرزید و کاسه چشمانش مثل خون قرمز شد. صدای خس خس نفس های به شماره افتاده اش شنیده میشد. آن گروه تبهکار اسناد طبقه بندی شده مهم و حیاتی سازمان اداره کل بودجه کشور را از کامران خواستهاند. تهدید کردند در صورتی که تن به خواسته آنها ندهد، اسناد رشوهخواری او را در فضای مجازی پخش میکنند. کامران به فکر فرو رفت: « عکسها و فیلمها را چه کسی گرفته و دست آنها چه میکند؟! »
✨آبروی چندسالهاش در خطر بود. از صحبتهای سردسته آن گروه متوجه میشود یک باند بینالمللی و خطرناک هستند و با کسی شوخی ندارند.
🍃پسرش وارد خانه شد . برای رهایی از ترس و تنهایی، فکر و خیال تصمیم گرفت با پسرش صحبت کند. روی مبل کنار داوود نشست.
نگاهی به ساعت چرمی پشت دستش میکند. فقط دو ساعت به پایان مهلتش مانده بود. تپش قلبش بالا رفت. دوباره دلهره به جانش ریخته شده بود . چارهای نداشت باید با یکی حرف میزد تا کمی آرام شود و شاید راهی پیدا کند.
🌺خجالت میکشید از اینکه داوود بفهمد پدرش با تصویری که از او ساخته فرسنگها فاصله دارد. دل یک دل کرد. ماجرا را به او گفت.
🌸داوود با شنیدن ماجرا چیزی به روی خود نیاورد و گفت: «بابا نگران نباش. برادر دوستم جایی کار میکنه که با همین گروهها سروکار داره. بهش میگم کمکمون کنه. »
☘کامران با نگرانی به او گفت : «میترسم بلایی سر تو و مامانت بیارن. »
🌺داوود لبخند زد : «نه بابا مگه شهر هرته ! » آرامش داوود به او هم منتقل شد. داوود بعد از تماس با برادر دوستش ، او با یک تیم حرفهای به خانه شان آمد و اسناد جعلی را به او داد تا به تبهکاران بدهد.
🍃میان ساختمان سیاه و نیمه مخروبه بیرون شهر، تبهکاران را ملاقات کرد. سردسته تبهکاران نگاهی به اوراق انداخت. اسناد به صورت حرفهای جعل شده و با اصل آن مو نمیزدند. پلیس ساختمان را به محاصره در آورد و از پشت سر، محافظانِ باند تبهکار را غافلگیر کردند. وارد ساختمانِ نیمهکاره شدند. فرمانده اعلام کرد :« شما در محاصرهاید، راه فراری ندارین بدون هیچ مقاومتی اسلحههای خودتون رو زمین بذارید و تسلیم شید.»
🌸سردسته تبهکاران اسلحهاش را به سمت کامران نشانه گرفت؛ اما از پشت سر توسط یکی از مأموران نقش زمین شد.
☘با دستگیری سردسته ، بقیه گروه خود را تسلیم کردند. کامران از ساختمان مخروبه خارج شد، باورش نمیشد که زنده است. با دیدن داوود در آنجا اشک در چشمانش حلقه زد. او را در آغوش گرفت.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ یخبندان
🏔کوه سر به فلک کشیده روبرویش لباس سفیدی به تن کرده بود. صدای خس خس سینه مادر دلش را ریش ریش میکرد.
مادر در نبودِ پدر، کارهایش دو برابر شده و او را از پای درآورده بود.
🥣کاسهای از آب نیمه گرم پُر کرد، دستمال را داخل آب گذاشت. مقداری آن را چلاند تا چکههای آب گرفته شود و روی پیشانی مادر گذاشت. تب مادر لحظه به لحظه بالاتر میرفت.
🤒کلمات درهم و آشفتهای از زبان مادر میشنید. هذیان او نشان از وخامت حالش و بالا رفتن تب داشت.
از طبقه بالای یخچال بسته قرص تب بُر را برداشت و یک دانه جدا کرد و با لیوان آب برای مادر آورد.
❄️ جاده روستا یخبندان بود. هیچکس جرأت نمیکرد در آن وضعیت به شهر برود.
💥مادر به سختی چشمان خود را باز کرد؛ قرمزی چشمانش مثل کاسه خون آلودی شده بود.
لبهای خود را حرکت میدهد تا چیزی بگوید.
👂حمید گوشش را به دهان مادر نزدیک میکند؛ امّا صدایی نمیشنود. گرمی نفس هایشان هم حس نمیشود. سرش را بالا آورد چشمانِ مادر از پنجره رَد شده و به سفیدی کوه خیره مانده. دیگر حتّی صدای خس خس سینه اش نمی آمد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️ شغل نون و آبدار
☘️ اول ماه بود و کارتهای بانکی او خالی خالی. با وجود کار چند شیفته باز هم درجا میزد. حوصله هیچکس؛ حتّی دختر شیرین زبانش، سمانه را نداشت. روی مبل شکلاتی سالن پذیرایی، ولو شده و در خود فرو رفته بود. ذهن خستهاش کار نمیکرد.
❄️سمیه سینی چای بابونه را روی میز جلوی سعید گذاشت. به او نگاه کرد که سرش را به عقب روی پشتی مبل لم داده و ابروهایِ گره خوردهاش را پایین انداخته بود. دلش به حال او سوخت؛ امّا تنهایش گذاشت تا فکر کند و حالش مساعد شود، باید موضوع مهمی را با او در میان میگذاشت.
🍃 ساعتی در آشپزخانه مشغول شد و قرمه سبزی را بارگذاشت. نگاهی دوباره به سعید انداخت، کمی سرحالتر به نظر میرسید. لبخندی مهمان لبهای رژ زدهاش کرد و به طرف او رفت.
🌸 بعد از کمی خوش و بش گفت: سعید جون دیشب خوابم نمیبرد و فکر میکردم.
☘️ تو که همش در حال فکری! حالا بگو ببینم به چی؟
🌺 راستش دقت کردم دیدم از اون روزی که دلِ پدر و مادرت رو شکوندی و به حرفشون گوش نکردی روز به روز اوضاع زندگیمون بد و بدتر شده.
🍃 سمیه تو هم خوب بلدی آسمون ریسمون ببافی! بابا بیخیال! اینا چه ربطی به هم دارن؟!
🌸 میدونی به نظرم باید دنبال یه شغل بهتر بگردم. این شغل برام نون و آب نمیشه!
🍃سمیه آهی کشید و به آشپزخانه برگشت.
🔹امام هادى عليهالسلام فرمود:العُقوقُ يُعقِبُ القِلَّةَ ، و يُؤَدّي إلَى الذِّلَّةِ؛ نافرمانى والدين، تنگدستى مىآورد و به ذلّت مىكشاند.
📚بحار الأنوار ، ج۷۴، ص۸۴
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
✍️ هیزم شکن
🍁 کاظم هیزم شکن بود و اندامی لاغر و استخوانی با موهای جوگندمی داشت. سن و سالی از او گذشته بود؛ ولی کسی احترام موی در آسیاب سفید کردهاش را نداشت.
🍂 مجید همش به دنبال یللی تللی و کبوتربازی اش بود. محمد هم سرش در کتاب بود و به اطرافش و پدر پیرش توجهی نداشت.
🐴 دل شکسته بود و گوشه ای نشست تا استراحت کند، از دور مرد جوانی را دید که سوار بر اسبی به طرفش میآمد. وقتی به نزدیکش رسید آدرس چشمه آبی را خواست تا اسبش را آب دهد.
🌊 آدرس را گرفت و به طرف چشمه رفت. اسب را آب داد، او را به درختی بست. دوباره پیش پیرمرد آمد. انگار در چهره او پدر خود را دیده و به دلش نشسته بود؛ پدری که به تازگی از دست داده بود.
🌺 پدرجان شما همیشه این طرفا مشغول کاری؟
🍃 آره پسرم چطور مگه ؟
🌸 پدرم صاحب زمینی همین اطراف بود که چند وقت پیش عمرش رو به شما داده. خدا عمر با عزت بهتون بده خوش به حال فرزندان شما، میتونن از برکت شما بهره ببرن. حیف ما قدر پدرمون رو ندونستیم و زود از بین ما رفت.
🔹پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:دُعاءُ الوالِدِ لِلوَلَدِ كَالماءِ لِلزَّرعِ بِصَلاحِهِ؛ دعاى پدر و مادر براى فرزند، مانند آب براى زراعت، سودمند است.
📚الفردوس، ج۲، ص۲۱۳، ح۳۰۳۸
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️پاداش شکیبایی
🌸مثل هر روز با بقال محل خوش بشی کرد و به طرف خانه رفت. بقال رو به مشتریاش کرد و گفت: «عجب مرد آقاییه حسین آقا. خدا اونو به خونوادهش ببخشه. »
☘️ حسین در خانه را باز کرد و با ابروان گره کرده وارد شد. آنقدر اخمو که با یک من عسل هم نمیشد او را خورد.
🌺فرزانه مثل همیشه با چهرهای باز و گشاده به استقبالش رفت. خداقوتی گفت و بستههای خرید را از دستانش گرفت و تشکر کرد؛ امّا دریغ از اظهار محبتی از طرف حسین. کُتش را بر روی چوبلباسی آویزان کرد. جوراب گلوله شده اش را کنار در پرتاب کرد. آبی به صورتش زد و کنار سفره نشست و شروع به خوردن کرد. لُقمههای نجویده را تند تند پایین داد. بعد هم بالشتی برداشت و گوشه دیوار دراز کشید.
☘️فرشته که کمک مادرش ظرفها را می شست، صدایش را پایین آورد تا خیالش راحت باشد بین سرصدای شستن ظرفها گم می شود:
«مامان این همه سال از اخمای بابا حالت بهم نخورد؟ »
🌺فرزانه حرفش را قطع کرد: «فرشته حواست هس در مورد کی حرف میزنی؟! باباته هااا . خسته کاره، منم باید صبر کنم و زندگی رو بسازم. به هر دلیلی که نباید بزنم زیر همه چیزو خسته بشم. امیدوارم ی روز اخلاقش خوب بشه. منم به خاطر خدا تحمل میکنم.»
🔹عنه صلى الله عليه و آله :مَن صَبَرَت عَلى سوءِ خُلُقِ زَوجِها ، أعطاها مِثلَ ثَوابِ آسِيَةَ بِنتِ مُزاحِمٍ.
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس بر بداخلاقىِ شوهرش شكيبايى كند ، خداوند ، همانند پاداش آسيه دختر مُزاحم (همسر فرعون) ، به او عطا مى فرمايد .
📚بحار الأنوار : ج 103 ص 247 ح 30 .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️ پیمان
💦صدای قطرات درشت باران با برخورد به لوله بخاری به گوش میرسید. برقی از فراز آسمان از آن سوی شیشه دیده میشد. بعد از مشاجره و دعوایِ پدر، سکوتی شکننده در خانه به وجود آمد. مینا سه ساله گوشه مبل کز کرده، نگاهی به پدر که روبروی تلویزیون نشسته کرد و لبهایش را به هم فشارداد .
💥میثم هم بعد از شنیدن حرفهای پدر از پنجره به باران نگاه کرد و در فکر فرو رفت. سلولهای مغزش با هم درگیر شدند. میثم صدای گفتگوی مادر و مسعود را شنید: «خجالت بکش این چه نگاهی بود که به پدرت کردی! »
🍃ـ خیلی هم خوب کردم. داره حرف زور میزنه!
🌸ـ حتّی اگه حق با تو باشه بازم کارت زشت بود!
🍁انگشتان دستش را لای موهای مشکی خود فرو برد و آنها را به سمت بالا شانه کرد.
☘️مسعود دیروز جلسه بسیج شرکت کرده بود، آقای موحدی حدیثی در مورد والدین برای آنها خواند۱ که او و دوستانش تعجب کردند. همین سبب شد تا پایان جلسه حرفها حول و حوش همان یک مطلب چرخید. همانجا با خودش عهد بست که دقت بیشتری در رفتارش با پدر و مادر داشته باشد.
🌺چقدر زود عهدش را فراموش کرده. پا روی غرور کاذبش گذاشت و به طرف پدر که کنترل تلویزیون را در دست گرفته تا آن را روشن کند، رفت. سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت: «بابا منو ببخش! باشه چشم هرچی شما بگی.»
🔹۱- امام صادق عليه السلام فرمود :مَن نَظَرَ إلى أبَوَيهِ نَظَرَ ماقِتٍ و هُما ظالِمانِ لَهُ، لم يَقبَلِ اللّهُ لَهُ صلاةً؛ هر كه به پدر و مادر خود گر چه به وى ستم كرده باشند، با نگاه دشمنانه بنگرد، خداوند از او نمازى را نمىپذيرد.
📚الكافي، ج ۲، ص۳۴۹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️ سجده پدر
☘️سنگینی سلاح ، سرمای استخوانسوز کوههای غرب کشور، خشم شب و بیدارشدنهای وقت و بیوقت، غروب بالای برج نگهبانی و به قول دوستانش ساچمه پلو، همه و همه از او مردی ساختهبود. البته سختیهای این دو سال و دوری از پدر و مادر برایش فرصتی پیش آورد تا بیشتر فکر کند. شرمنده کارها و رفتار گذشتهاش بود که چه توقعات بیجا از پدر کارگرش داشته اشت. تصمیم گرفت بعد از اتمام سربازی کار پیدا کند و کمک حال پدرش باشد تا بار سنگین زندگی روی دوش او نباشد.
💠با پایان یافتن خدمت بلافاصله وارد بازار کار شد. مثل یک توپ، از این شغل به آن شغل پاس داده میشد. یک روز که از سرکار به خانه آمد، پدرش را در گوشه هال دید که نماز میخواند و به سجده رفته.
🌸سعید به کنار شیر آب رفت تا وضو بگیرد. هر عضوی را که میشست، از خستگیاش کم و چهرهاش بازتر میشد. بعد از تمام شدن وضو، تعجب کرد که هنوز پدر در سجده است. آمد چیزی بگوید؛ ولی نخواست حال خوش سجده را از بین ببرد.
🍃مشغول خواندن نماز شد. نماز او به پایان رسید؛ باز هم پدر در سجده بود. مادر هم این دست و آن دست میکرد تا نماز او تمام شود و سفره بیندازد. طاقت نیاورد. لبهایش تکانی خورد و صدایش کرد: «حاج علی نمازتون تموم نشده روده بزرگه روده کوچکه رو خورد.»
🍁صدایی از پدر شنیده نشد، سعید دلشوره به جانش افتاد. کنار پدر رفت و دستش را روی شانه او گذاشت. باز هم تکانی نخورد. شانه پدر را کمی به سمت راست هُل داد، گوشهایش را نزدیک دهان پدر گذاشت. دلش هُری ریخت: «وای چه خاکی به سرم شد بابا نفس نمیکشه» مادر هراسان خود را به بالای سر حاج علی رساند.
☘️سعید پدر را به پشت خواباند و دکمههای لباسش را باز کرد. دستانش را در هم قفل کرد و روی قفسه سینه پدر گذاشت و شروع کرد به ماساژ قلبی. همزمان به مادر گفت: «مامان شماره ۱۱۵ رو بگیر و اورژانس رو خبر کن.»
⚡️مادر در حالی که دستانش میلرزید و رنگ و رویش پریده بود خودش را به کنار میزِ چوبیِ شکلاتی رنگ رساند. گوشی تلفن را برداشت و شماره را گرفت: «الو اورژانس؟ پدر بچههام نفس نمیکشه به دادم برسید...»
💥دو نفر پرستار وارد خانه شدند و بلافاصله علائم حیاتی حاج علی را چک کردند. غباری از گرد ناراحتی بر چهرهشان نشست. پرستاری که موهای جوگندمی داشت و مسنتر بود سرش را پایین انداخت: «تسلیت میگم.»
❄️سعید باناباوری به پدر نگاه میکرد. طولی نکشید که دو دستش را روی سرش گذاشته، اشکهایِ چشمش بر روی محاسن مشکیاش میریخت و پدر را صدا میکرد. دردی جانکاه گوشه قلبش لانه کرد، که فرصت خدمت به پدر را از دست داده است.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز