eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 ما را از کم ها قرار بده ... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌸🍃🌸🍃 ✍️گاهی لازمه اگر تو زندگی‌مون مشکلی داشتیم برگردیم به گذشته، ببینیم که چیکار کردیم. 🌺پیامبر اکرم صلی الله و علیه وآله، فرمود: ❄️کیفر سه گناه به قیامت نمی‌ماند(یعنی در همین دنیا مجازات میشود.) 1️⃣ عاق پدر و مادر 2️⃣ ظلم و تجاوز به مردم 3️⃣ ناسپاسی در مقابل احسان و نیکی. 📚بحار الانوارج۷۴ص۷۴ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔵 روزه چهار روز از سال فضیلت بیشتری نسبت به روزهای دیگر دارد 🌱۱. روز هفدهم ربیع الاول؛ که ولادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است. 🌱۲. روز بیست و هفتم ماه رجب؛ که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن روز به پیامبری مبعوث شدند. 🌱۳. روز بیست و پنجم ذى القعده؛ که روز دحو الارض است. 🌱۴. روز هجدهم ذى الحجه؛ که عید غدیر است و روزی است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، حضرت علی(علیه السلام) را به امامت نصب کردند. 📚منبع: حدیثی از امام صادق و امام باقر علیهما السلام وسائل الشیعه، ج‏۱۰، ص ۴۵۶ ❇️فردا روز است، التماس دعا 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹بعد از رفتن فرهمندپور، دایی جواد به هتل برگشت و خودش را آفتابی کرد. عباس و ضحی را به شام دعوت کرد و فردایش، به تهران برگشت. ضحی خیالش راحت شده بود. همان چند روزشان هم نظم خاصی به خود گرفته بود. نماز صبح را در حرم می خواندند و بعد از صبحانه، تا قبل از ظهر می خوابیدند تا بی خوابی های شبانه شان جبران شود. بعد از ظهر، ضحی سر کلاس دوره می رفت و عباس هم برای آموزش نیروها، به مرکز آموزشی. دم غروب، گوشی ضحی زنگ می خورد که: آژانس شخصی تون دمِ در منتظرن خانم دکتر. ضحی خستگی را فراموش کرده و با عباس به حرم می رفتند. نماز و زیارت مختصر و بعد هم به خانه یکی از دوستان دایی جواد می رفتند. 🌸عباس هر روز، گل رز کوچکی به ضحی هدیه می داد. گاهی هدیه را با ادکلن یا عطر و جانمازی سنگین می کرد و گاهی به کتاب و دفتری. ضحی هم کم نمی گذاشت و جفت هر چیزی که عباس خریده بود را برایش می خرید. پولی که قرار بود برای اقامت در هتل بدهند را هدیه و سوغات خریدند. آن روز بعد از نماز مغرب و عشا، از حرم خارج شدند.وارد مغازه لباس نوزاد شدند. عباس یک دست لباس نوزادی، یک جفت جوراب و یک کلاه نخی سفید خرید و دست ضحی داد. ضحی تشکر کرد اما متوجه علت خرید لباس نوزادی نشد. عباس چیزی که شنیده و کارهایی که کرده بود را تعریف کرد. غسل زیارت کرده و در حرم از حضرت فرزند و نسلی صالح و سالم و عالم خواسته بود و بعد از حرم، با یقین مستجاب شدن دعا، لباس نوزاد را خریده بود. 🔹ضحی فقط گوش داد و هیچ نگفت. مسئولیت مادری، اگر چه شیرین بود اما مسئولیتی بود که همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. دیگر مثل همسرداری نبود که بشود به عقل شوهر تکیه کرد و با منطق و مدارا، کارها را با هم هماهنگ کرد. بچه، کار داشت و اولویت اول زندگی می شد. مسیر حرم تا خانه را فقط به همین ها فکر کرد که آیا آمادگی پذیرشش را دارد یا خیر. بار سومی بود که عباس، از بچه حرف می زد و سکوت ضحی را می دید. به خانه که رسیدند، ضحی لباس را روی تخت گذاشت به نیت اینکه دمِ دستش باشد و فردا نماز صبح، آن را متبرک کند و در این مورد با حضرت صحبت کند. 🔸عباس خیال کرد ضحی خوشش نیامده. غمگین شد و فکر کرد شاید برای ادامه تحصیلش بچه دار شدنو مانع می بینه. خود را دلداری داد که نوعروس است و شاید به بچه دار شدن به این زودی فکر نکرده اما مگه می شه کارشناس مامایی باشی و هر روز چند بچه به دنیا بیاری و به بچه دار شدن خودت فکر نکنی؟ تازه مگه به صورت غیرمستقیم تو خواستگاری این مسئله رو خودش مطرح نکرد؟ کی بود که می گفت: وظیفه ما زیادکردن نسل شیعه هم هست و نه فقط تحصیل و درس و تولید. سعی کرد چهره اش تغییر نکند. به حمام رفت تا دوش بگیرد و عرقی که از سر تمرینات ورزشی، به تنش نشسته بود را بشورد اما بیشتر نیاز به فکری داشت که غمش را بشورد و با خود ببرد. 🔹ضحی سر و ته، روی تخت دراز کشید. تا عباس نیامده می خواست پاهایش را به دیوار تکیه دهد تا خون بیشتری به مغزش برسد. دلش نمی خواست عباس را ناراحت ببیند. با بچه دار شدن هم مشکلی نداشت اما در این موقعیت، تحصیلش باز هم عقب می افتاد. حالا که از بیمارستان آریا جدا شده و راه ادامه تحصیل به صورت جدی برایش باز شده بود، بچه دار شدن انتخاب اولش نبود و تصمیم را برایش دشوار کرده بود. به لباس نوزاد نگاه کرد. صدای خنده و گریه نوزادانی که به دنیا آورده بود در گوشش پیچید. تصور کرد نوزادی در این لباس، روی تخت خوابیده و دست و پا می زند. تمام نیازش به ضحی است و منتظر است تا شکم گرسنه اش را با شیر وجودش سیراب کند. خود را تصور کرد که بچه شیر می دهد و کتاب به دست، درس می خواند. این طور هم می شد. سخت بود اما می شد انجامش داد. 🌸 دلش آرام تر شد اما راحت نبود. به خود نهیب زد کجای زندگی راحت است که این یکی باشد. حتی همین سفر یک هفته شان هم آنقدرها راحت نبود که فکر می کرد. مطمئنا بعد از این هم راحت نخواهد بود. از اولی که خود را شناخته بود، غم و سختی با راحتی در هم آمیخته بود و هیچگاه، با خیال خوش و راحت، نشده بود که روزها از پی هم بگذرند. 🔸صدای شیر آب، قطع شد. از اینکه عباس بیاید و پاهایش را روی هوا ببیند شرم کرد. سر و ته کرد و چهارزانو نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای سرور عالمین 🌱آقاجان شما چند نامه برای شیخ مفید فرستاده اید، به این فکر می کنم او چگونه بوده است که امامش به این زیبایی او را تمجید و توصیف می کند. 🌱مهدیا امشب می خواهم یکی از نامه هایتان را به شیخ مفید بیاورم که با خواندن آن چقدر غبطه او را خوردم و چقدر یالیتنی! سر دادم. 🌼فدای نوشته تان بشوم که فرمودید: نامه ای به برادر با ایمان و دوست رشید ما ابوعبدالله محمدبن محمدبن نعمان(شیخ مفید) که خداوند عزت وی را مستدام بدارد. سلام خداوند بر تو! ای کسی که در دوستی ما به زیور اخلاق آراسته ای و در اعتقاد و ایمان به ما دارای امتیاز مخصوصی هستی، ما در مورد نعمت وجود تو خداوند یکتا را سپاسگزاریم!!! و از پیشگاه مقدس خدا استدعا می کنیم که بر سید و مولای ما حضرت محمدبن عبدالله و خاندان او درود و صلوات پیاپی و بی نهایت خویش را نازل فرماید. 🍀از آنجا كه در راه يارى حق و بيان سخنان و نصايح ما صادقانه كوشيدى خداوند اين افتخار را به شما ارزانى داشته و به ما اجازه فرموده است كه با شما مكاتبه كنيم. شما مكلف هستيد كه اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانى... ما بر اساس فرمان خداوند و صلاح واقعى ما و صلاح شيعيانمان تا زمانى كه حكومت در دنيا در اختيار ستمگران است در نقطه اى دور و پنهان از ديدها بسر مى بريم ولى از تمام حوادث و ماجراهايى که بر شما مى گذرد كاملا مطلع هستيم و هيچ چيز از اخبار شما بر ما پوشيده نيست. 🌱شما را هرگز فراموش نمى كنيم و اگر عنايات ما نبود مصائب و حوادث زندگى شما را در برمى گرفت و دشمنان شما را از بين مى بردند.. پس سعى كنيد! اعمال شما طــورى باشد كه شما را به ما نزديك كند و از گناهانى كه باعث نارضايتى ما مى شود بترسيد و دورى كنيد...عدم التزام و اجراى دستور ما موجب می شود که بدون توبه از دنیا بروید. 🌸سیدی ای کاش همه ما چون شیخ مفید برایتان بودیم. ای کاش ما هم چنان بودیم که شما بر نعمت وجودمان خدا را سپاسگزار می شدی. ای کاش چنان بودیم که از ما راضی بودید! ای کاش ... یالیتنی... 📚کتاب زبور نور، ص 278 و 279(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
و نام گرفت آن زمـان که زمیـن ، مهـدِ آسـایش و آرامش قـرار گرفت و گناه آدمیان را به جـان پذیـرا شد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دحو الارض؛ روزِ دعا برای ظهور امام عصر 🔵 در فرازی از دعای روز دحوالارض این چنین به درگاه خداوند متعال عرضه می‌داریم: 🔹اَللَّهُمَّ دَاحِيَ الْكَعْبَةِ وَ ... اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلَى جَمِيعِ آبَائِهِ وَ اجْعَلْنَا مِنْ صَحْبِهِ وَ أُسْرَتِهِ‏ وَ ابْعَثْنَا فِي كَرَّتِهِ حَتَّى نَكُونَ فِي زَمَانِهِ مِنْ أَعْوَانِهِ‏ اللَّهُمَّ أَدْرِكْ بِنَا قِيَامَهُ وَ أَشْهِدْنَا أَيَّامَهُ وَ صَلِّ عَلَيْهِ وَ ارْدُدْ إِلَيْنَا سَلاَمَهُ‏ وَ السَّلاَمُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ‏ 🔸خدایا بر او و بر آباء طاهرينش درود فرست و ما را از اصحاب و سپاهیانش قرار ده و در رجعتش ما را برانگيز تا اینكه در زمان دولتش، از ياوران او باشيم؛ خدایا درک ظهورش را روزیمان کن و در روزگارش ما را حاضر فرما و درود بر او فرست و سلام او را هم به ما برسان؛ که سلام و رحمت و برکت خدا بر او باد. 🔺 ۲۵ ذیقعده دحوالارض روز دعا برای فرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✨✨✨✨﷽✨ 🌱وَالأرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا 🌺و نبض زمین، از همان نقطه‌‌ای به جریان افتاد که روزی با نور قدم‌های تو، بالغ خواهد شد... 🍃🌸🍃🌸🍃 🌱أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ  🌼زمین درست از همان جایی پهن شدن را، خشک شدن را زمین شدن را،آغاز کرد که روزی قدم های کسی ریشه ی همه ی تاریکیها را از همان جا خواهد خشکاند... و آن وقت است که زمین، زمین خواهد شد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 💚 🕋
هدایت شده از سلام فرشته
🔻ضحی یاد همه دو دلی هایی که در زندگی داشت افتاد. انتخاب هایی که نمی دانست درست است یا غلط. زمانش مناسب است یا باید دیرتر باشد. غیب نمی دانست و همین ندانستن، تصمیم گیری را برایش مشکل می‌کرد. فکر کرد غیب ندانستن هم خوب است اگر کار را دست کسی بسپاریم که تمام غیب دست اوست. همه کاره اوست. اگه من اینجا هستم چون او خواسته و برنامه ریزی کرده. تصمیم گرفت کار را دست همانی بسپارد که همه این سالها، دستش سپرده بود. لباس نوزاد را لوله کرد و داخل کیف دستی کوچکش چپاند. با دیدن عباس، صاف تر نشست و عافیت باشید گفت. 🔸یک هفته تبدیل به ده روز شد و بعد از ده روز، خانه خانم محمدی، زیر و رو شده بود. طهورا هر چه از دکوراسیون بلد بود با هنر دست صدیقه خانم قاتی کرد. دیوارهای خالی را با طرح اسلیمی طرح زد و طهورا، یکی شان را با گیاه رونده، زینت داد. وسط طرح دیگری، تابلویی با لوازم دورریختنی ساخت و یک بطری اسپری طلایی رنگ رویش خالی کرد. یک هفته روی دکوراسیون دیوارها و کابینت خانه کار کرد. برای روی کابینت، طرح آبشار کوچک زد و دو روزی بود مشغول سیمان کاری و کارهای جانبی اش بود. یک روز مانده به برگشت ضحی، قرار خواستگاری را مادر گذاشت. آبشار رنگ نشده، روی میزش مانده بود و به سوالاتی که ضحی برای خودش نوشته بود دستبرد زده بود: - ملاک شما برای یک همسر خوب چیه؟ ملاکتون برای یک شوهر خوب بودن چیه؟ 🔹برایش جالب آمد. تا به حال از آن طرف قضیه نگاه نکرده: ملاک خوب بودن شوهر از نظر یک مرد. و این را عباس تمام و کمال پاسخ داده بود. ضحی از پاسخ های عباس لذت برد و فهمید بیش از آنکه متوقع همسر آینده اش باشد، از خودش توقع دارد. این را فهمید و سوالات دیگر را نکرد. برگه را تا زد و دغدغه های همسر آینده اش را گوش داد. می دانست آن کس که از خود توقع خوب تر شدن دارد، متوقف و متوقف کننده نیست. حالا سر کلاسی بود که اگر عباس این ویژگی را نداشت، صندلی اش به دیگری می رسید. 🔻نگران نداشتن ملاک های همسر خوب نبود. زیرا می دانست آب اگر آلوده باشد، جاری که بشود، زلال و شفاف خواهد شد و دیگران را سیراب. ده روز سیراب شدن در کنار عباس، یک عمر آرامش برایش باقی گذاشت و به لحظه ای رو به اتمام بود. تنها حرکت کردن، راه را طولانی تر می کند. همانقدر که با همراهی پرانرژی جاری شدن، راه را کوتاه. 🔸دفتر را برداشت و اسامی همکارانی که در این چند روز با آن ها آشنا شده بود را یادداشت کرد. لابلای کلاس ها و از این بخش به آن بخش رفتن ها، شماره یکی یکی شان را به بهانه دعوت به همایش های بیمارستانشان، گرفت و نوشت اما قصدش چیز دیگری بود. دیدن سیستمی که از سیستمیک بودن، جز اسم و بخش ها چیزی نداشت برایش زجر آور بود. بیمارستان بود؛ بخش های مختلف داشت؛ پزشکان متعدد اما همه پاره پاره. تکه هایی از پازل که نه در کنار هم چیده شده بودند و آن هایی هم که خودشان در کنار هم رفته بودند، سرجایشان ننشسته بودند. باید سیستم بیمارستان بهار را هم به اینجا صادر می کرد و بیمارستان و اهالی اش را آباد. هوای ریاست در سر نداشت اما آب و هوای آبادانی را چرا. کلاس آخر، با خانم دکتر مقامی تمام شد و ضحی را خواست: - شنیدم تنها فردی که جلسه قبل سر کلاس همسرم حاضر نشده شما بودید. 🔹ضحی چیزی نگفت. سوالی نشده بود که پاسخی بدهد. نگاه مستقیم به استاد را جایز ندانست و با همه برحقی اش، سر به زیر انداخت و کفش های مشکی واکس زده اش را نگاه کرد. - البته که حق داشتین و خواستم ازتون تشکر کنم. غیبت اون روزتون رو حساب نمی کنم. می تونین مدرک پایان دوره رو بگیرین. 🔸خانم دکتر مقامی، لیست اسامی را دست ضحی داد و گفت: نمره شما رو بیست دادم چون بی تفاوت نبودین. و از بقیه یک نمره کم کردم چون حرفی نزدن. پزشک باید نظر درست رو ولو به ضررش باشه بگه. ضحی به احترام حرف استاد، نمره ها را نگاه کرد و دنبال نمره های بالای کلاس روز سه شنبه شان بود. استاد کلاس، خلاقیت در درمان را اصل گذاشته بود و او دنبال پزشکان خلاق می گشت. اسامی ممتازین را در ذهن ثبت و از خانم دکتر تشکر کرد. 🔹دفتر یادداشت کوچکش را از جیب روپوش سفیدرنگش در آورد و جلوی اسم سه نفر از پزشکان، علامت زد. حالا دیگر می توانست برگردد و قدم اول برای آباد کردن بیمارستان های دیگر را بردارد. اولین کار، توضیح دادن برای خانم دکتر بحرینی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای صمیمی ترین رفیق 🍀آقاجان وقتی که نامه هایتان را به شیخ مفید می خوانم، از یک سو خوشحال می شوم می بینم یکی اینچنین موجب رضایت شما شده است که او را برادر و دوست و بهترین یار و ... خطاب کرده اید، از سوی دیگر شرمنده می شوم که نتوانستم همانند او باشم تا شادی نثار قلب نازنینتان کنم. 🌱مهدیا دومین نامه پرنور شما به شیخ مفید را می خواندم که با قلم و دست خدایی تان این افتخار را برای چندمین بار نصیب شیخ مفید این عالم وارسته نموده اید. 🌼فدای محبتتان بشوم آقا جان، که اینچنین شیعه مخلص خود را مورد تفقد قرار داده اید و فرموده اید: اين نامه اى است به برادر راستگو و درستكار و دوست مخلص ما، كسى كه در يارى ما كوتاهى نكرده و وفا را رعايت كرده است. خداوند ترا با ديده قدرتش كه هرگز به خواب نمى رود محافظت فرمايد. آنچه ما به تو نوشتيم بايد پوشيده باشد و غير از آنان كه به جهت ايمانى كه به ما دارند و مورد اعتماد ما هستند و سخنان ما موجب آسايش و آرامش خاطــر آن ها مى شود فرد ديگرى نبايد از مضمون اين نامه آگاه شود به همه دوستان ما سفارش كن كه به محتواى فرمان ما با عنايت خداوند عمل كنند. 🌸سیدی خوشا به حال شیخ مفید که مورد عنایت و دعای خاصه تان واقع شده است. مولاجان نگاه کریمانه تان را می طلبیم، تمنا داریم دعایمان کنید نا با دعایتان همانی شویم که خودتان می خواهید. 📚کتاب زبور نور، ص 280 (هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️صفای زندگی اینجاست، اینجا 💠مهارت مدارا کردن قسمت چهارم: ✅7- باور کنیم که مشورت باهم در موضوعات مورد اختلاف، یکی از راه‌های برخورد با تفاوت‌هاست. 🔘زوجین همچنین می‌توانند برای افزایش رفتارهای مدارا‌گونه خود به هنگام اختلاف، به عواملی که موجب تداوم زندگی آن‌ها شده توجه و به آن‌ها فکر کنند. ✅8- همسر خود را مجبور به تغییر نکنید. 🔘در خانه ماندن ممکن است شما را وادار کند سعی کنید به هنگام اختلاف سلیقه در امور زندگی مشترک، همسر خود را مجبور به تغییر کنید. 🔘اگر همسری نتواند با تفاوت‌های همسر خود مدارا کند و به اجبار درصدد تغییر ویژگی‌های شخصیتی تغییر‌ناپذیر وی باشد، همسر پژمرده خواهد شد و روح زندگی از آرامش تهی خواهد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🔴 بهترین سنتها در کلام امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🔺 قال مولانا صاحب الزمان صلوات الله علیه: سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها. 🔵 سجدۀ شکر از واجب‌ترین و ضروری‌ترین سنّت‌هاست. 📚بحار الانوار، ج ۵۳، ص ۱۶۱ 🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ستاد استقبال از عروس و داماد، پا در رکاب خدمت کرده و منتظر دیده شدن ماشین خاک گرفته داماد بودند. ماشین داخل کوچه پیچید و اشک از گوشه چشم مادر عباس، سُر خورد. ضحی از دیدن خانواده اش چنان ذوق کرد انگار کودک ده ساله ای را به اجبار، ماه ها از مادر جدا کرده و به آغوشش بازگردانده باشی. هوای مادر تمام چشم هایش را پُر کرد. زیر بال و پر پدر رفت. گل های رفاقت و صمیمیت را از قلب دو خواهرش، چید و بوسید. عباس خوشحال از خوشحالی ضحی، به مادر پناه برد و پاسخ دستِ پدری حاج عبدالکریم را داد و اشک ریخت. چون فرزند یتیمی بود که حیات دوباره به پدرش داده باشند و او، تمام سالهای یتیمی را یک جا از قلب پدر، بازپس گیرد. پُر شد از عطوفت پدرانه حاج عبدالکریم. 🔸هیئت استقبال، سوار ماشین شدند و پیش و پش ماشین خاکی از سفرمشهد برگشته عروس، به خانه‌اش رفتند. بی بوق و کرنا. بی حرکت اضافه و در سکوت و ذکر. مادر صلوات می فرستاد و آیت الکرسی که دختر و دامادش در پناه قرآن باشند. خانم محمدی هم کنار مادر نشسته و مشغول ذکر بود. طهورا و حسنا به نقشه های غافلگیری فکر می کردند اما خبر نداشتند که همه شان غافلگیرتر خواهند شد. نزدیک در خانه، خانم سرتاپا سفید پوشی را دیدند که اطراف خانه قدم می زند. قد نسبتا بلندش با مانتو بلند سفید جلو باز پوشیده، بلندتر شده بود. شال پهن و بلند سفیدی که روی سر انداخته بود، تصویر روح مانندش را کامل تر می کرد. بماند آن شلوار سفید وجوراب و کفش های سفیدتری که هر کس می دید گمان می کرد او عروس است و ضحی از مستخدمین. حق داشت. از سفربرگشته ای که فرصت آب زدن بین راهی به صورت خود نداشت بهتر از این نمی شود. ضحی فکر کرد دیدن این لحظات برایش چه شاعرانه شده است. پدر و مادری که بال گسترده اند و دست حمایت خود را تا آخر، از سر دختر و دامادشان برنمی دارند. خواهرانی که چون تکه هایی از تسبیح، در کنار هم و شبیه به هم قرار گرفتند. 🔹به خانه رسید و از ماشین خاک آلود که پیاده شد، آغوش آن خانم سفیدپوش هم برایش باز شد. ضحی هاج و واج به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و از تبریک و حضورش تشکر کرد. ضحی و عباس از زیر قرآن رد شدند. داخل خانه شدند. سحر هم مهمان بود و گوشی به دست داخل شد. - عجب خونه نقلی خوشگلی داری. وای این گٌلا چقدر با سلیقه چیده شدن. تابلوها رو نگاه. نگو که کار خودته ضحی جان 🔸ضحی به طهورا نگاه کرد و از سر قدردانی، لبخند تشکر پُرمهری بر لب نشاند. سحر گوشی را بالا آورد و به بهانه زیبا بودن تابلوها و چیدمان، از گل ها و دیوارها عکس گرفت. وسط عکس گرفتن، با مادرها خوش و بش کرد و خیلی نامحسوس، از عباس که گوشه ای کنار پدر ایستاده بود هم عکس گرفت. به خود جرئت داد به عنوان دوست صمیمی ضحی، هر جا که می خواست را ببیند و تحسین کند. اجازه لفظی ای گرفت بدون اینکه منتظر جواب باشد. زبان ریخت و مهلت حرف زدن به کسی نداد. راهرو را با همین به به و چه چه کردن‌هایش، طی کرد و برای دیدن جهیزیه، وارد اتاق خواب ضحی شد. 🔻ضحی به روشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. مادرها برای درست کردن شربت و چایی به آشپزخانه رفتند. حسنا کنار پدر روی پتو نشست و طهورا به احترام مهمان، او را همراهی کرد. قبل از آمدن طهورا به اتاق، سحر کار خودش را کرده بود. طوری که انگار در حال تایپ کردن بود، گوشی را در دست گرفت. رو به طهورا کرد و گفت: - انگار مشکلی پیش اومده. ضحی جان کجاست عزیزم ازشون خداحافظی کنم؟ سریع باید برم - رفتن دست و صورتشون رو بشورن. 🔻سحر از اتاق بیرون آمد. لیوان شربتی که زهرا خانم برایش آورده بود را گرفت و نوشید. ضحی که آمد، صورت شسته و تمیزش را بوسید و گفت که باید برود بیمارستان و دوباره سر می زند. خداحافظی کرد و عجله و شتاب را به پاهایش داد و از خانه خارج شد. 🔹عکس های خوبی گرفته بود. به پریسا پیامک داد"دارم می یام. سیستمتو روشن کن". سوئیچ را چرخاند و خیابان ها را با آخرین سرعتی که می توانست، طی کرد و داخل خانه پریسا شد. چند دقیقه بعد، تمام عکس هایی که گرفته بود داخل سیستم پریسا بود. حتی همان تصویری که فرهمندپور از عباس، کنار آن گلدان گل، گرفته بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای چشمه ی جود و کرم 🌱آقاجان این سومین نامه نورانی تان به شیخ مفید است که می خوانم . چقدر احساس شعف و شادی می کنم از خواندن نامه تان . به این فکر می کنم من که خط زیبای شما را ندیدم و عطر دل انگیز نامه تان را نچشیدم چه حالی پیدا کرده ام، حالا شیخ مفید که خود مخاطب سخنان دلنشین شماست دیگر چه حالی داشته است. تصور می کنم با دستان خود بر روی خط نازنینتان دست می کشیده و بر سر و روی خود و چشمانش می گذاشته، شاید هم با هر کلمه ای که می خوانده اشک هایش چون قطرات درشت باران بر گونه هایش جاری می شده، نمی دانم مولاجان با چه حالی نامه پر از عشق و محبت شما را خوانده است؟! 🌱سیدی فدای سخنان تان بشوم که در این نامه نوشته بودید: 🌼اين نامه اى است از سوى بنده خدا و آن كس كه پيوسته در راه او در حركت است و هيچگاه از مسير حق منحرف نمى شود به كسى كه از حق الهام مى گيرد (شيخ مفيد) و خود دليل و راهنماى حق است. سلام و درود ما بر تو که يار و ياور حق هستى و پيوسته مردم را به راستى و پيروى از كلمه صدق راهنمايى و دعوت مى نمايى. 🌱ما در مورد نعمت وجود و توفيقات شما، پروردگار يكتا را كه، خداوند ما و پدران ماست، سپاسگزاريم... 🌱اما بعد! مناجات تو را ديديم، خداوند در سايه موهبتى كه در ارتباط با اولياءاش به تو عنايت فرموده است از شما حراست و نگهبانى فرمايد و از شر دشمنان در امان باشى و شفاعت ما را در برآوردن حوائج شما بپذيرد و هم اكنون در جايگاه و خيمه اى در قله هاى كوه براى حوائج شما دعا مى كنم همچنين در بيابان هاى تاريك و ظلمانى و صحراهاى خشك و بى آب و علف كه دست تطاول زمان بدان نمى رسد براى شما دعا مى كنم. و به همين زودى از اين محل به دشت هموارى كه چندان از آبادى دور نباشد فرود مى آئيم و از حالات آينده خود آگاهت مى سازيم و بدان وسيله باخبر مى شوى كه به سبب كارهاى خوب نزد ما مقرب باشى. 🌸مهدیا برای چندمین بار می گویم خوشا به سعادت شیخ مفید که چنین دل مولایش را شاد کرده است ، که برای چندین بار به پیشگاه خدا از وجودش سپاسگزاری و برایش دعا می کنی. یا لیتنی ... 📚کتاب زبور نور، ص 280 و 281(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️ ماجراهای امین و دوچرخه 💫چقدر قشنگ می خونی؟ خوش رکاب:🚲 امین جون می بینم خوشحالی و چشات از خوشحالی برق می زنه! امین: 🙆‍♂️ خوش رکاب تو نمی دونی چقد انتظار این کلاسو کشیدم! تا اینکه امروز امام جماعت مسجد گفت: هر کی دوست داره بیاد ثبت نام کنه. تابستون کلاسشو داریم. خوش رکاب:🚲 این چه کلاسیِ که تو اینقد مشتاقی؟ امین:🙎‍♂️ خوش رکاب بزار از اول برات تعریف کنم تا بفهمی چرا خوشحالم؟ چند ماه پیش یِ پسر بچه هم سن و سال من، اومد مسجد محله مون برای قرائت قرآن. وقتی شروع به خوندن کرد از بس قشنگ می خوند همه ساکت شدن و با خوشحالی گوش می دادن و بعضیام گریه می کردن. خود منم خیلللی کیف کردم. بعدا فهمیدم اسمش عباسِ. عباس، هم کل قرانو حفظ بود و هم با صوت قشنگ می خوند. خوش رکاب:🚲 آفرین به عباس! خب حالا این ماجرا چه ربطی به کلاسی داره که می خوای ثبت نام کنی؟ امین:🙎‍♂️ ادامه شو گوش کن می فهمی. وقتی عباس خوندنش تموم شد، و بزرگترا بهش تبریک و احسنت گفتن، اومد پیش ما هم سن و سال هاش. ما هم گفتیم خوش به حالت چقدر قشنگ می خونی؟ عباس گفت: شما هم می تونید مثل من بخونید، فقط باید کلاس برین. اتفاقاّ استاد عباس همراش بود و امام جماعت مسجد ازش قول گرفت با بچه های مسجد کار کنه. خوش رکاب:🚲 وای امین! چقد خوشحالم. تصور می کنم زمانیو که تو تند تند رکاب می زنی و همزمان قرآن می خونی. منم از شنیدن قرآن با صوت قشنگت لذّت می برم. ‌‌‌📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✨﷽✨ 🌼با نیت کار کن ✍️حاج آقا دولابی (ره): با نیت کار کن. خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه می‌شود. 🌱با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می‌شویی 🌱سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می‌کنی، 🌱سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن. 🌱خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می‌شویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده 🌺چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر می‌کند و راه سیرت باز می‌شود. 📚مصباح الهدی، صفحه ۲۱۴ ‌‌‌📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹از خانه پریسا که بیرون آمد، به بیمارستان بهار زنگ زد تا شیفت های ضحی را بفهمد. باید چند روزی صبر می کرد تا حقه اش بگیرد. یاد مادر عباس افتاد. به فریبا زنگ زد تا شیفت امروزش را جابه جا کند و به سمت خانه عباس حرکت کرد. زنگ در چند همسایه را زد تا توانست شماره همراه مادرشوهرضحی را پیدا کند: - سلام حاج خانم. احوال شما؟ غرض از مزاحمت برای پس فردا شب، امر خیری داشتیم که اگه زحمت بکشید کمکمون کنین. بله از خیریه .... 🔸مکث کرد تا اسم خیریه را خانم محمدی بگوید. - بله کوثر. اختیار دارید خدمت ازماست. زنده باشین. خودم می یام دنبالتون.. التماس دعا خاج خانم 🔻از التماس دعایی که گفته بود خنده اش گرفت. حالا باید بسته های تغذیه و دیگ غذایی روبراه می کرد تا حاج خانم این ها را به دست کارتون خواب ها برساند. شماره خیریه کوثر را از اطلاعات تلفن گرفت. تماس گرفت و آدرس را داخل گوشی یادداشت کرد. سوئیچ را چرخاند و آماده حرکت شد. عباس از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. فرصتی که مفت به چنگ آورده بود را نمی خواست به این راحتی از دست بدهد. دوربین گوشی را آورد و چند عکس از عباس گرفت. بیرون ماشین و داخل ماشین. این ها را هم باید به پریسا می رساند. ساعت را نگاه کرد و بهتر دید اول به خیریه سر بزند. آدرس بی خانمان هایی که چند هفته قبل با آن ها صحبت کرده بود را داد. هزینه ای برای بارگذاشتن دیگ غذا و خرید لوازم. فکر همه این ها را قبل از سفر ضحی کرده و فقط منتظر زمان مناسبش بود. 🔹فرهمندپور تنها در دفتر نشسته و به صفحه اینستاگرامی که با نمایش های فریبا و سحر، به روز رسانی شده، نگاه می کرد. فکر کرد چقدر آدما با هم فرق می کنن. گوشی اش زنگ خورد: - جناب دکتر، تا چند روز دیگه کاری که گفتمو انجام می دم. - چی کار می خوای بکنی؟ - شما کاری تون نباشه. نتیجه اش تنها شدن ضحی است. اونوقت شما برید باهاش ازدواج کنین. 🔸فرهمندپور نگران شد و با شدت بیشتری سوالش را تکرار کرد. سحر بی تفاوت به حال فرهمندپور گفت: - فکر نکن ذره ای به خاطر شماس که این کارو می کنم. فقط گفتم در جریان باشی. قاپیدن دل ضحی دیگه باخودته. 🔻تماس قطع شد. فرهمندپور گوشی را روی میز گذاشت و به مشهد و حرم امام رضا علیه السلام فکر کرد. به معامله ای که با امام کرده بود. زیر لب نالید: - مرده و قولش. پس کی می خواین به قولتون عمل کنین؟ 🔹دست به پیشانی برد و منفذ چشمه اشکش را فشار داد. از وقتی برگشته بود، به خانه نرفته و در همین اتاق ساکن شده بود. فریبا و سحر دو هفته مرخصی گرفته بودند. از صدیقه هم خواسته بود تا آخر هفته بعد، نیاید اما به ضحی چیزی نگفته بود. فکر نمی کرد به این زودی از ماه عسل برگردند. شماره اش را هم نداشت. حتی نخواست اسمش را بیاورد و از صدیقه بخواهد که به ضحی خبر دهد. جلوی افکارش را به سختی می گرفت. خودش را با بازی مشغول کرده بود اما برای گروه هم باید بهانه ای جور می کرد و این کار مشترک را واگذار می کرد. به پرهام زنگ زده بود تا مزه دهنش را بفهمد: - یادته همون موقع چی بهت گفتم؟ چون این روز و می دیدم. به نظر من منحلش کن. واگذار کردن فایده ای نداره. 🔻انگار همان روز جلسه بود که سعی داشت هیئت مدیره را برای سرمایه گذاری روی این گروه، راضی کند و صدای آرام پرهام را مجدد پشت گوشش شنید: اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. 🔸به خانم دکتر بحرینی زنگ زد و با دلایلی که از قبل آماده کرده بود، احتمال پایان دادن به این همکاری را اعلام کرد. هنوز صحبتش با خانم دکتر تمام نشده بود که زنگ در آپارتمان به صدا در آمد. گوشی به دست، وارد سالن شد. پشت در رفت و مکالمه را ادامه داد: - بله درسته. حق با شماست. مسئله اینجاست سرمایه ای که روی این گروه گذاشته شده رو می خوان در برنامه دیگه ای... 🔹کلید را چرخاند و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. صحبتش را با خانم دکتر ناتمام گذاشت و حواله به فرصت دیگر داد. گوشی را قطع کرد و بفرمایید گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای ستاره درخشان 🌱آقاجان ادامه نامه سومتان به شیخ مفید علت دوری ما شیعیان را از وجود نازنینتان را بیان فرمودی. 💦مولاجان عرق شرم است که بر پیشانی مان جاری است و اشک ندامت و پشیمانی است که بر دیده مان نشسته و واحسرتا و وااسفاه از نهادمان بلند است، که چگونه با اعمال بدمان شما را آواره قله هاى كوه و بيابان هاى تاريك و ظلمانى و صحراهاى خشك و بى آب و علف نموده ایم. 🌱مهدیا در ادامه نامه نورانی تان به شیخ مفید چنین فرموده اید: 🌱بايد در مقابل باطل و طرفداران آن، كه جان مردم را به خطــر انداخته مقاومت كنى تا پيروان باطل را بترسانى... 🌸«و نحن نعهد اليك ايها الولى المخلص المجاهد فينا الظالمين». اى دوست مخلص و اى كسى كه با ستمگران در راه ما مبارزه مى كنى خداوند بزرگ آنچنان كه دوستان صالح ما را در گذشته يارى فرمود شما را نيز با نصرت خود تأييد فرمايد... 🍀اگر شيعيان ما كه خداوند آن ها را به بندگى خويش موفق بدارد، در وفاى به عهد و پيمان الهى اتفاق و اتحاد مى داشتند و عهد و پيمان الهى را محترم مى شمردند سعادت ديدار ما به تأخير نمى افتاد و زودتر از اين به سعادت ديدار ما نايل مى شدند... آنچه كه موجب جدايى ما و دوستانمان گرديده و آنان را از ديدار ما محروم نموده است گناهان و خطاهاى آنان نسبت به احكام الهى است. 🌼سیدی شعرى منسوب به شما كه در تشیيع جنازه شيخ مفيد وارد شده است را می خواندم که چنین سروده اید: لا صوت الناعى بفقدك انه يوم على آل الرسول عظيم صداى آن كه خبر مرگ تو را اطــلاع داد به گوش نرسد كه مردن تو بر آل رسول مصيبت بزرگى است. اگر در زير خاك پنهان شده اى حقيقت دانش و خداپرستى در تو اقامت گزيده است. قائم مهدى خوشحال مى شد هرگاه تو از انواع علوم تدريس مى كردى. 🌱آقاجان دعایمان کن تا بتوانیم همانند شیخ مفید رفتارمان باشد که موجب خوشحالی تان باشیم نه باعث دوری و آوارگی تان. 📚کتاب زبور نور، ص 281(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
⛅️انتظار فرج نگاهی امیدبخش ✍️معتقدین به ظهور هیچ‌گاه دچار ناامیدی نمی‌شوند 🍀روحیه انتظار از بزرگترین دریچه‌های فرج برای جامعه اسلامی است باید منتظر بود. این نگاه ادیان به پایانِ راهِ کاروان بشرى، نگاه بسیار امیدبخشى است؛ 🌺حقیقتاً روحیّه‌ى انتظار و روحیّه‌ى ارتباط با ولىّ‌عصر (ارواحنا فداه) و منتظر ظهور بودن و منتظر آن روز بودن، یکى از بزرگ‌ترین دریچه‌هاى فرج براى جامعه‌ى اسلامى است. 🌸منتظر فرج هستیم؛ خود این انتظار، فرج است؛ خود این انتظار، دریچه‌ى فرج است، امیدبخش است، نیروبخش است؛ از احساس بیهودگى، از احساس ضایع شدن، از نومیدى، از گیج و گمى نسبت به آینده جلوگیرى میکند؛ امید میدهد، خط میدهد. مسئله‌ى امام زمان (سلام الله علیه) این است و امیدواریم که خداى متعال ما را به معناى واقعى کلمه از منتظران قرار بدهد و چشم ما را به تحقّق این وعده‌ى الهى روشن کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری(دامت برکاته) در دیدار پژوهشگران و کارکنان‌ مؤسسه «دارالحدیث» و پژوهشگاه «قرآن و حدیث» ۱۳۹۳/۰۳/۲۱ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کوتاهترین راه برای رسیدن به قرب الهی 🌺هنوز هم با اختلاف بهترین کار بوسه بر دست پدر و کف پای مادرِ! 🌸اونهای که دارید "قدر"بدونید و اونهای که ندارید "سوره قدر" براشون بخونید! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد. 🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. 🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند. 🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت. صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد: - فکر کردم بیمارستانی عزیزم. - درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟ - چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین. 🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای درهم شکننده ابهت ظالمان✨ 🌺آقا جان در دعای ندبه می خوانیم: أيْنَ قاصِمُ شَوْكَةِ الْمُعْتَدِينَ ؟ 🌱کجاست درهم‌شکننده شوکت ستمکاران و متجاوزان؟ 🌼مولا جان وقتی به قاصم که به معناى شكننده و درهم ‏كوبنده است فکر می کنم، می بینم چه روزهای قشنگی هست آن روزها. روزی که دل مستضعفین خوشحال می شود وقتی ظالمان را درهم شکننده می بینند. 🌱 مهدیا این فراز از دعای ندبه چنین می رساند که شما در زمانی ظهور می کند که ستمکاران و ظالمان از شوکت و شکوه و قدرت بالایی برخوردار هستند. 🌸بنابراین شکست ظالمان قدرتمند، نیازمند نیرویی قدرتمندتر است که شما با تکیه بر قدرت الهی ، ابهت و شکوه ستمگران را در هم می شکند. 🌱سیدی مشتاق چنین روزی هستم و برای آمدنش لحظه شماری می کنم. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✍می خواهی شیرین ترین لحظات زندگی رو درک کنی؟ ♨️میدونی چی زندگیو تلخ می کنه؟ اونو باید ترک کنی. ☀️رهبر عزیزمون فرمودن: این خاصیت گناه است که اگر با آن مقابله نشد، به شکل عجیبی رشد می‌کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری (مدظله العالی)در دیدار مسئولان دستگاه قضایی 1374/04/07 ☘☘☘☘☘☘☘ 🌼  ترین لحظه برای بنده آن زمانی است که هنگام خدا را حاضر ببیند و به  او گناه  !. به می ارزد... 🌺شبو روزمون بیگناه : 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃