eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌱 مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ... 🌺خدایٺ‌تورارهانکرده و . 📖ضحی 3 . نه حدیث‌اسٺ! نه سخن‌بزرگان! این‌را ... به بنده‌اش ... مےگویددرقرآن: ٺورا ،رهانکرده‌ام 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کار واجب 🌇 احمد نگاهی به آسمان انداخت خورشید در حال برداشتن اشعه های طلایی اش از سر زمین بود، آهی از ته دل کشید و به جای خالی دانیال نگاه کرد. دیگر به کارهایش عادت کرده بود؛ ولی هر بار دلش از بی توجهی ‌های او سنگین می شد و غصّه گلویش را می فشرد ؛ اما غرور مردانه اش اجازه جاری شدن اشک‌‌هایش را نمی داد. 🌺به یاد یک ساعت پیش افتاد که به پسرش دانیال گفت: «دانیال پسرم برو سر کوچه 3 تا نون بگیر، نون نداریم.» دانیال مثل همیشه با بی اعتنایی به حرف پدرش گفت: «بابا کار واجب دارم نمی تونم. می دونی تو فرهنگسرا کلی کار سرم ریخته.» 🌼پدر نگاه عمیقی به چشمان عسلی پسرش انداخت و در دل به حال خود تأسف خورد که چنین پسری با این افکار غلط نصیبش شده، با خود می گفت: «دلم خوشه فرستادمش فرهنگسرا . من موندم چی به اینا یاد می دن؟! باید یک روز با استادش حرف بزنم.» ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يُقالُ لِلعاقِّ : اِعمَل ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ فَإنّي لا أغفِرُ لَكَ. 🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به نافرمانِ پدر و مادر گفته مى‌شود: هر اندازه مى‌خواهى ، طاعت به جاى آور كه من، تو را نمى‌آمرزم. 📚حلية الأولياء، ج۱٠،ص۲۱۶ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود. 🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی می‌کرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد. 🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه. 🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد: - ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو. - بله بفرمایید 🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت: - زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید - این حرفا چیه. چه فرقی داره. 🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست. - الحمدلله بهتری - بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه. 🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید: - بهتره استراحت کنی. 🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند. 🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای صاحب جود و بخشش 🍀آقا جان نائبتان امام خمینی(ره) در یکی از سخنانشان می گوید: من خوف دارم کاری بکنیم که امام زمان- عجل الله تعالی فرجه- پیش خدا شرمنده بشود(و ملائکه بگویند)این ها شیعه تو هستند این کار را می کنند. نمی توانیم ما لفظا بگوییم ما در زیر پرچم ولی عصر – ارواحنافداه- هستیم و عملا توی آن مسیر نباشیم... 🌸نکند که خدای نخواسته از من و شما و سایر دوستانِ امام زمان- ارواحنافداه- ، یک وقت چیزی صادر بشود که موجب افسردگی امام زمان ـ ارواحنافداه- باشد. 🌱انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچم داری حضرت حجت–ارواحنافداه- است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منّت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد. 🌼مولاجان ما همه می خواهیم منتظران واقعی تان باشیم، به گونه ای که در زیر لوایتان و در رکابتان، نقطه شروع این انقلاب را، به پایان برسانیم. سیدی کمکمان کن تا مخاطب شعر این شاعر نباشیم، که چنین سروده است: آنچه ما با خود كرديم هيچ نابينا نكرد در ميان خانه ما گم كرديم صاحب خانه را 📚کتاب زبور نور، ص 115(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 ✨به خدا که وصل شوی آرامشی وجودت را فرا می گیرد که نه به ‌راحتی می‌رنجی، و نه به ‌آسانی می‌‌رنجانی…. 🌸آرامش، سهم دل‌هایی ست که نگاهشان به سمت خداست…. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن آنچنان جای تو خالیست، صدا می پیچد.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔸 برای دادن آزمایش خون، چند روزی تعلل کرد. به سختی سر پا می ایستاد و با بوی الکل حتی، حالت تهوع شدید می گرفت. قرص ضد تهوع می خورد اما جرئت نمی کرد پا به آزمایشگاه بگذارد. خانم دکتر بحرینی مثل هر روز، برای سرکشی از بخش ها و رفع کم و کاستی ها وارد بخش زنان شد. از سردر بخش، موارد جزئی مانند لامپ سقفی تا محکم بودن پیچ دستگیره ای که بیماران ضعیف، هنگام راه رفتن در بخش می گرفتند تا موارد بزرگ تر مانند درست بودن فن کوئل و بخاری و سیستم تهویه و یخچال های اتاق ها را چک کرد. احوال پرسنل را پرسید و برای شنیدن مشکلات آن روز، جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد. یکی از همراهان بیمار برای ورود به عنوان همراه، به مشکل برخورده بود و ناراحتی اش را با خانم دکتر گفت. صدای نیمه بلندش، چند نفر دیگر را از اتاق ها بیرون کشاند. خانم دکتر نکاتی یادداشت کرد و همراه را دلداری داد و برای سرکشی از بیمارها، به تک تک اتاق ها رفت. 🔹لبخند زدن به بیماران را دوست داشت. داخل یکی از اتاق ها که شد، ضحی را بالای سر بیمار دید. چهره اش بی رنگ بود اما با انرژی با بیمار صحبت می کرد و برای نفخ شکمی که بعد از عمل دچارش شده بود، راه حل پیشنهاد می داد. خانم دکتر ایستاد تا صحبت ضحی تمام شود و با همدیگر از اتاق خارج شوند. - مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. - ممنون از لطفتون. ی کم خسته ام. چیزمهمی نیست. 🔹ضحی در معیت خانم دکتر بحرینی به اتاق بعدی رفت. پرستار آمپول چرک خشک کن بعد از عمل جراحی خانمی را باز کرد تا داخل آنژیوکت بزند. با دیدن خانم دکتر، ببخشید گفت و سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. مقداری از داروها تزریق کرد و رنگی که سوزن آنژیوکت داخلش بود را به نرمی ماساژ داد تا حرکت دارو روان تر شود. بقیه داروها را تزریق کرد و سرنگ را در آورد. پرستار دیگری که همراه خانم دکتر، وضعیت بیمارها را می گفت، در حال توضیح دادن بود. بوی داروی چرک خشک کن، به ضحی رسید و احساس تهوع شدید کرد. هیچ فرصتی برای بیرون رفتن نداشت. خودش را به دستشویی اتاق رساند. در را با فشار باز کرد و داخل چاه توالت فرنگی، بالا آورد. 🔻ضحی مدام حالش به هم می خورد. خانم دکتر پشت ضحی را به سمت پایین ماساژ داد. نقطه ای از دست چپ ضحی را دورانی ماساژ داد. زیر چشمانش کبود شده و پلک هایش بی حال روی هم افتاده بود. دست و پاهایش به وضوح می لرزید. خانم دکتر شانه زیر دست ضحی برد و به کمک پرستار، او را روی صندلی نشاند. فشارش را گرفت. از پرستار خواست تخت روان را از گوشه سالن بیاورد. ضحی با شرمنده و خجالت، روی تخت نشست. نبض ضحی در دست خانم دکتر بود. بسیار ضعیف می زد. پرستار تخت را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت. سرپرستار و مسئول بخش بالای سر ضحی آمده بودند. خود خانم دکتر، سوزن سِرُم را گرفت و داخل دست ضحی کرد. چند آمپول تقویتی برایش زد و منتظر شد تا نبضش کمی قوی تر شود. بقیه پرستارها را سرکارشان فرستاد و خودش کنار ضحی ایستاد. - چند وقته این طوری عزیزم؟ - از اون شب که بیمارای اون محله رو پذیرش کردیم. - یعنی می گی از اونا بیماری چیزی گرفتی؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر نکرده بود. یاد آزمایش خونی افتاد که هنوز نداده بود. اشک در چشمانش جمع شد و به سختی، از گلویش صدا خارج شد: - نمی دونم. فکر نکنم. - بارداری؟ 🔻ضحی چیزی نگفت. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین آمد. خانم دکتر حال خراب ضحی را که دید، شادی در قلبش ماسید. به صورت ضحی نزدیک شد. مادرانه دست روی پیشانی اش گذاشت. نمی توانست جلوی آن همه پرستار او را نوازش کند. وانمود کرد دمای بدنش را اندازه می گیرد اما به قصد نوازش، دست روی پیشانی و لپ های ضحی گذاشت و گفت: - نگران چی هستی عزیزم؟ 🔸ضحی بغض نیمه ترکیده اش را قورت داد. به زور لبخند زد و چیزی نگفت. می دانست هر وقت بخواهد می تواند روی این خانم باتقوا حساب کند و مشورت بگیرد اما آنجا، زیر نگاه و گوش های تیز پرستارها، جای مناسبی نبود. به سِرُم اشاره کرد و گفت: - حالم بهتره خانم دکتر. می تونم بلند شم؟ - اگه با سِرُم می یای اتاقم و تعریف می کنی بله. والا باید تا ته سِرُم همینجا بخوابی. - کی بهتر از شما. می یام اتاقتون. 🔻این چند جمله، آنقدر آرام رد و بدل شد که هیچکس نشنید. خانم دکتر برای سر زدن به دو اتاق باقی مانده، پرستار را صدا زد و حرکت کرد. ضحی پیچ سرم را بست. از جا بلند شد و به سمت آسانسور رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای صاحب الزمان آقاجان، جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) در سخنی خطاب به شیعیان فرموده اند: اگر شما همه با هم به درگاه الهی ناله کرده و فرج ما را می خواستید، خداوند هم فرج ما را نزدیک می کرد؛ امّا اگر چنین نکنید(غیبت) تا نهایت خود به طول خواهد کشید.(1) 🍀مولاجان حالا می فهمم که چرا جدّ اعظم تان امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در دعای شریف کمیل از گریه به عنوان اسلحه مؤمن یاد کرده است. آنجا که می فرماید: وَسِلاحُهُ الْبُكَاءُ؛ کسی که ساز و برگش اشک‌ریزان است. 🌼مهدیا همه ما آرزو داریم موانع فرجتان را برطرف کنیم تا خدا در فرجتان تعجیل بفرماید. سیّدی دعا کنید احساس نیاز به وجود نازنینتان را چنان باور و یقین قلبی داشته باشیم که شب و روز آرام ننشینیم، و به درجه ای از اضطرار برسیم که در درگاه حضرت حق، برای آمدنتان مضطرّانه ناله سر دهیم. 🌹اللّهم عجّل لولیک الفرج 📚(1)کتاب زبور نور، ص 112(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌾🌾🌾 ✍حکایت ما 💥نون سنگک رو دیدین؟ هر چی خام‌تر باشه بیشتر سنگ بهش می‌چسبه!؟ حکایت ماس! وقتی می‌خوان از کوره دنیا خارجمون کنن اگه نپخته باشیم می‌چسبیم به سنگا و تعلقات دنیا و کندنشون مکافاته. خوش به حال اونایی که قشنگ پختن و سبک از کوره میان بیرون... 🤲📿اَݪلّٰهم‌فَاجْعَل‌نَفْسِۍ مٌطْمَئِنَّه‌بِقَدَرِڪ خدایا نفســم ‌را‌ در ‌برابر تقدیرت ، آرام ‌قــرار ‌بده🌿 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹اتاق، همان بوی آشنای قدیمی را می داد. همان وزش نسیم خنک و همان سکوتی که در اولین دیدار، با خانم دکتر تجربه کرده بود. کش موهایش را باز کرد. دنباله سرم را با کِش، به کناره یکی از کمدها متصل کرد. روی صندلی نشست و دستش را صاف نگه داشت. پیچ سرم را باز کرد. با حرکت مایع، مقدار خونی که از رگ به سِرُم برگشت کرده بود، داخل بدن ضحی شد. هم سردش بود هم گرم. سرمای مایع را در رگ هایش احساس می کرد. انگار این سرما به قلبش پمپاژ شده باشد، سرد و خشک شد. تصمیم داشت با دایی جواد مشورت کند اما بعد از آن با چه رویی در صورت دایی نگاه کند؟ 🔸خانم دکتر داخل شد. چادر از سر برداشت و آویزان کرد. چادر ضحی را هم که به احترام ورودش، ایستاده بود از سرش برداشت و آویزان کرد. شرمی از خدمت به دیگران نداشت و خدمتش، نه تنها خجالت را در وجود دیگران تزریق نمی کرد؛ بلکه لباس احترام تنشان می کرد. بفرما گفت و کنار ضحی نشست. به چکه کردن قطره‌ها دقت کرد. کندتر شده بود. رگ دست ضحی را ماساژ داد. نبضش را گرفت. کمی قوی تر می زد. بدون اینکه دست ضحی ها را رها کند، منتظر شنیدن شد. چند دقیقه ای در سکوت، صبوری کرد. به یکباره، انگار کودکی لال، زبان باز کند، ضحی ناله کرد: - ی بسته دستم رسید که عکس شوهرم با ی خانم دیگه.. اونم درست شب بعدی که رفته بودیم سر خونه مون. یعنی همون شبی که شما رفتین اون محله. منم شیفت بودم. مثل اینکه شوهرم کسی رو برده خونه. 🔹خانم دکتر بحرینی به نرمی، با انگشت شصت، رگ دست ضحی را نوازش کرده و سکوت کرده بود. ضحی توضیح داد که ساعت و تاریخ عکس هم در تصویرها بود. از نگرانی و احساس بلاتکلیفی که از زندگی با عباس برایش به وجود آمده بود گفت. افکار مزاحمی که به او حمله می آوردند و باعث شده بودند در این چند روز، رفتار شیرین و دلچسبی از خودش نشان ندهد را ریز به ریز گفت. خانم دکتر بحرینی پرسید: - یقین که نداری. از همسرت پرسیدی و توضیح خواستی؟ - نه اصلا. اگه دروغ باشه، زندگی مون شیرینی شو از دست می ده. اگرم راست باشه، اونوقت شاید من - شاید چی؟ برفرض که راست باشه، مگه حرامی مرتکب شده! 🔻ضحی از صراحت کلام خانم دکتر شوکه شد. خانم دکتر ادامه داد: - این اولا. دوم اینکه کودوم مردی، شب دوم بعد از زندگی اش می یاد خانمی رو صیغه کنه؟ یا فرض کنیم از قبل زنش بوده، می یاد تو خونه همسرش باهاش قرار بزاره؟ اینها با عقل جور در نمی یاد. - می دونم اما هوس که عقل و منطق نمی شناسه. 🔸این بار سکوت و نگاه معنادار خانم دکتر به ضحی دوخته شد. از جا برخاست. سِرُم را بست و از دست ضحی جدا کرد و ادامه داد: - شما قرآن می خونی و حفظ می کنی. اگه این مسئله را به قرآن عرضه کرده بودی، چی جوابت رو می داد؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر کرده بود. آیه ای که به ذهنش خورده بود را گفت: - یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُۆكُمْ. اى كسانى كه ایمان آورده‏اید، از چیزهایى كه اگر براى شما آشكار گردد ناراحت و غمگینتان مى‏كند نپرسید. برای همین هم تو این چند روز از عباس نپرسیدم. - حالا که نپرسیدی، تونستی خودتو از این افکار خلاص کنی یا داری غرق می شی؟ - نتونستم خلاص کنم. تمام سعیمو کردم اما فقط تونستم کمی جلوی زیادشدنش رو بگیرم. والا هست. اذیتم می کنه. - با این اذیت می شه زندگی خوبی داشت؟ روح و روانت رو نمی خوره؟ ضحی جای سوزن را مالش داد تا دردش کمتر شود و گفت: - فکر نمی کنم بشه زندگی خوبی داشت. خصوصا الان که 🔸ادامه حرفش را خورد. خانم دکتر، صدای ذهن ضحی را خواند و گفت: - خصوصا الان که پای ی بچه هم وسطه؛ درسته؟ 🔻منتظر جواب ضحی نشد و ادامه داد: - اینکه عکسا رو پاره کردی، حرکت خوبی بود. به ذهنت غذا ندادی که هر بار با نگاه کردن، بخواد اذیتت کنه. اما یا باید کلا این مسئله رو رها کنی. یا اینکه حلش کنی. - دوست دارم کلا رها کنم. بدون اینکه بپرسم. 🔹خانم دکتر لبخند شیرینی تحویل ضحی داد. از روحیه جنگندگی ضحی، خوشش می آمد و همین مسئله را عامل موفقیتش می دانست. ضحی ادامه داد: - نمی خوام آروم شدنم با توضیح فرد دیگه ای باشه. خودم باید بتونم مسئله رو با خودم حل کنم. بعد که برای خودم حل کردم شاید بپرسم که خیالم راحت بشه. - شایدم خیالت ناراحت بشه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💦باید گریست با همه ی ناله دارها بر کربلا و قافله ی یادگارها🥀 تنهاترین امام که مانده زکربلا🥀 رنجی کشیده ار همه ی روزگارها.🥀 🏴شهادت امام محمد باقر(علیه السلام)تسلیت باد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
🍀سلام و صلوات بر تو ای فرزند شکافنده علوم ▪️آقاجان تسلیت عرض می کنم شهادت جدّ بزرگوارتان امام محمد باقر(علیه السلام) ▪️ مولاجان شما همانند جدّتان علوم را می شکافید تا جایی که پیشرفت برق‌آسای علوم در زمان حکومتتان خیره کننده می باشد. این مسأله در روایات، بسیار گویا و روشن مطرح شده است. جدّتان امام صادق(علیه السلام) می‌فرماید: علم ۲۷ شاخه دارد که تنها دو شاخه از آن تا زمان ظهور برای بشر آشکار خواهد شد و ۲۵ شاخه دیگر در زمان دولت آرمانی امام موعود آشکار می‌شود(1). 🌱 سیدی چقدر مشتاق چنین روزی هستیم. می دانیم اشتیاق به تنهایی و بدون هیچ حرکت و تلاشی فایده ندارد. 🥀 آقاجان شنیدم خودتان هم برای ظهورتان دعا می کنید. چنانچه به خدا عرضه می نمائید: خداوندا وعده هایی را که به من دادی تحقق بخش... و فرج مرا زود برسان و به من قدرت و نصرت ببخشای و فتح بزرگ را نصیبم گردان... مهدیا در تشرف ها و روایت ها هم بیشتر به این نکته سفارش فرمودید که: تا می توانید برای فرج دعا کنید. (2)🌱 آقاجان می دانیم هيچ كارى بدون زمينه سازى مناسب و تلاش، امكان بروز و ظهور نخواهد يافت و هيچ تغييرى بدون رنج حاصل نخواهد شد، وقتی با خود فکر می کنم که سهم ما در زمينه سازى ظهورتان چيست؟ آنچه به ذهنم می آید، این است که حداقل آن، دعاست كه در توان همه ما نيز مى باشد. مولاجان از خودتان می خواهیم که به ما توفیق آن را بدهید و آمین گوی دعاهای فرجمان باشید.🥀 اللّهم عجّل لولیک الفرج 📚(1)بحارالانوار، علامه مجلسی، ج52، ص336. 📚(2)کتاب زبور نور، ص 112(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ✍ سخن پاکیزه 🔹امام محمدباقر(علیه السلام): خُذُواالکلِمَهَ الطَّیبَه مِمَّن قالَها وَ اِن لَم یَعمل بِها. 🔸امام محمدباقر می فرماید:سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید، اگر چه خود بدان عمل نکند. 📚تحف العقول، ص 391 🏴 شهادت امام محمد باقر(علیه السلام) بر تمام مسلمین تسلیت باد. 🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
🏴🏴🏴🏴🏴 ⚫️ فضیلت انتظار در حدیث امام باقر علیه السلام 🔺 عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ صلوات الله علیه أَنَّهُ قَالَ : 🔹 یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ یَغِیبُ عَنْهُمْ إِمَامُهُمْ ، فَیَا طُوبَی لِلثَّابِتِینَ عَلَی أَمْرِنَا فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ ، إِنَّ أَدْنَی مَا یَکُونُ لَهُمْ مِنَ الثَّوَابِ أَنْ یُنَادِیَهُمُ الْبَارِئُ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادِی آمَنْتُمْ بِسِرِّی وَ صَدَّقْتُمْ بِغَیْبِی فَأَبْشِرُوا بِحُسْنِ الثَّوَابِ مِنِّی ، فَأَنْتُمْ عِبَادِی وَ إِمَائِی حَقّاً ، مِنْکُمْ أَتَقَبَّلُ وَ عَنْکُمْ أَعْفُو وَ لَکُمْ أَغْفِرُ وَ بِکُمْ أَسْقِی عِبَادِیَ الْغَیْثَ وَ أَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلَاءَ ، وَ لَوْلَاکُمْ لَأَنْزَلْتُ عَلَیْهِمْ عَذَابِی . قَالَ جَابِرٌ فَقُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ الله فَمَا أَفْضَلُ مَا یَسْتَعْمِلُهُ الْمُؤْمِنُ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ قَالَ حِفْظُ اللِّسَانِ وَ لُزُومُ الْبَیْتِ . جابر جُعفی میگوید امام باقر صلوات الله علیه فرمود : ♦️ زمانی بر مردم خواهد آمد که امام آنها از نظرشان غایب گردد . خوشا به حال آنان که در آن زمان بر عقیده خود نسبت به ما ثابت می مانند ، کمترین ثوابی که آنها دارند این است که خداوند متعال آنها را خطاب میکند بندگان من که ایمان به من آوردید و غیب مرا تصدیق کردید ، شما را به ثواب نیکوی خود مژده می دهم ، شما بندگان حقیقی من هستید ، عبادت شما را می پذیرم و از تقصیرات شما می گذرم و شما را می آمرزم و به خاطر شما بندگانم را از باران سیراب می کنم و بلا را از مردم برطرف می سازم . اگر بخاطر شما نبود عذاب خود را بر آنان (که در بی دینی و غفلت و معصیت به سر می برند) فرو می فرستادم . 🔸جابر میگوید عرض کردم یابن رسول الله بهترین کاری که مؤمن در آن زمان می تواند انجام دهد چیست ؟ حضرت فرمود حفظ زبان و خانه نشینی . 📚 بحارالأنوار ۵۲ / ۱۴۵ ، حدیث ۶۶ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
🥀🥀🥀 ﷽ يا اللّٰه بِحَقِّ باقِرِ العُلوم أزل كُلَّ الهُمُومْ... 🍂 نگاهِ کودکی‌ات دیده بود قافله را تمامِ دلـــهره‌ها را، تمامِ فاصـــله را تو انتهای غمی از کجا شروع کنم...💔 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اکنون حضور خسته‌ی من پیش پای توست بنگر زِ اوج قله بر این ارتفاع پست! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَگه‌یـادم‌میره‌غُروبِ‌عاشورا مَگه‌یادم‌میره‌به‌نیزه‌شُدسَـرها ‍🥀 🍂🍂🍂 🔹امام محمدباقر علیه السلام: لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَهِ قَبرِ الحُسَینِ مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقا. 🔸اگر مردم می‌دانستند در زیارت مزار امام حسین(علیه السلام) چه فضیلتی است از شوق آن می‌مردند. 📚المحاسن، ص ۱۸. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
هدایت شده از سلام فرشته
🔻خانم دکتر راست می گفت. اگر زن دیگر داشت چه؟ چنین چیزی را دوست نداشت اما فکر کرد نمی تونم حلال خدا رو حرام کنم. تحملش سخته اما. دوست نداشت به اما فکر کند. این فکرها، لحن صدایش را غمگین کرد وقتی گفت: - من عباس رو این طور آدمی ندیدم. 🔹خانم دکتر، مهربانانه اما جدی، پاسخ ضحی را داد: - اینا ی بخش ماجراس. حل کردن مسئله درون خودت. پرسیدن به شیوه درست از همسرت. پذیرش مسئله ای که حرام نیست. اما گفتی بسته رو ی پیک موتوری آورد؟ فرستنده نداشت! بازم به نظرم کسی می خواسته اذیتت کنه. از دوستت سحر خانم خبر داری؟ - از اون موقع که مشهد بودیم، خبری ازش ندارم. صدیقه خانم هم که گفت واحد پلمپ شده، بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن. - از فرهمندپور چی؟ - ایشون رو هم مشهد دیدم و بعد از اون بی خبرم. حتی عباس چند بار باهاشون تماس گرفت برای کاری که ازشون خواسته بودن ولی جواب ندادن. 🔸خانم دکتر به سمت سِرُمی که همین طور روی هوا مانده بود رفت. به کِش سر نگاه کرد. از سرم بازش کرد. از خلاقیتی که ضحی به خرج داده بود خوشش آمد و آن را در لبخندی به ضحی نشان داد. کش را به ضحی داد. ضحی خواست از جا بلند شود تا سِرُم را از دست خانم دکتر بگیرد اما سرش گیج رفت. خانم دکتر دست روی شانه ضحی گذاشت: - بشین عزیزم. کارخاصی نیست. فرهمندپور زندانه. 🔻ضحی وا رفت. زندانی شدن یک انسان، برایش آنقدر تلخ بود که ته مانده انرژی اش را خالی کند. - منم خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم در حال ویزیت بیمارها ببینمش نه تو زندان. - ملاقات رفتین؟ 🔻خانم دکتر، پایش را از لبه سطل زباله برداشت تا درش بسته شود. به سمت میزکارش رفت و گفت: - براش وکیل گرفتم. اموالش مصادره شده. منتظر دادگاهه. اما ی چیزی عجیب و جالبه. 🔹پشت میز نشست و ادامه داد: - برای خودش وکیل نگرفت. همه چی رو اعتراف کرد و در عوضش، یک گوشی و خودکار و ورق خواسته. - گوشی پزشکی؟ بهش دادن؟ - البته. و از اون روز، مدام به صدای قلب زندانی ها گوش می ده و یادداشت می کنه. 🔻خانم دکتر برگه ای رو از لای تقویمش بیرون کشید و به سمت ضحی گرفت: - بخون. صدای قلب زندانی ها رو تفسیر کرده و از صدای ضربان، بیماری هاشونو نوشته. 🔹ضحی برگه را گرفت. از تعبیراتی که فرهمندپور نوشته بود تعجب کرد و گفت: - بیشتر شبیه نوشته های ادبیه. حالا این چندتا بیماری که نوشته درسته؟ - چندتا از زندانی ها رو امروز می یارن برای تست. 🔻ضحی نوشته را مجدد خواند و فکر کرد چقدر آشناست. آرام از جا بلند شد. دیگر سرش گیج نمی رفت. به سمت خانم دکتر رفت. برگه را داد و اجازه مرخص شدن گرفت. - دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم. از ایجا رفتی برو خونه. جایگزین برات می ذارم. 🔸ظرف نبات را سمت ضحی تعارف کرد و گفت: - ضحی جان مراقب خودت و اون بچه باش. نگران زندگی ات نباش. می دونی که این نگرانی، ذهنی است. قبلا تجربشو داشتی. بهش بها نده. اگه دیدی داره زیاد می شه می تونی از دکترروان پزشکمون کمک بگیری. قول می دی اگه کمک خواستی سراغ خودم بیای؟ - بله حتما. شما رئیس رفیق خیلی خوبی هستین. 🔹خانم دکتر خندید. چادر ضحی را دستش داد و تا در، مشایعت کرد. چقدر او را مانند بقیه پزشکان و پرسنل بیمارستانش دوست می داشت. برای رفع مشکلش، نیت کرد به فقیری غذا بدهد. کاری که برای همه پرسنلش می کرد. پشت میز رفت و نوشته فرهمندپور را خواند. 🔸ضحی هم خواند. پیامک های عاشقانه ای که وقتی مشهد بود برایش ارسال شده بود. نثر، همان نثر بود. حال و هوا هم همان بود. از فکری که کرد به خود لرزید: یعنی فرهمندپور بوده؟ پیام آخرش را خواند: - خیالم از بابتت راحت است که هرجا هستی، خوشبختی را به خود جذب می کنی. من اما تو را با عزیزی معامله کردم. مرد است و قولش. مرد بودن را به عزیزی که ته مردانگی است نشان خواهم آمد. خدا. نگه. دارت. بانو. 🔹سرش شده بود زمین بازی. فکری را شوت می کرد و فکری را به فکر دیگر پاس می داد. حمله ای را دفع می کرد و با فکری، حمله می کرد. از این همه فکر، خسته بود. کیفش را برداشت و برای رفتن به خانه، پشت در آسانسور رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای تنها زائر قبر مخفی مادر 🍀آقاجان ای تمام هستی مان، ای همه بود نبودمان، جان ناقابلمان فدای وجود نازنینتان باد. 🌼مولاجان وقتی شنیدم که با دستور مستقیم شما بود که عارف بی بدیل آیت الله بهاءالدینی، دعای قنوت نمازشان را تغییر دادند، با خود اندیشیدم این دستور در واقع برای همه ما شیعیان بوده است. حال اگر همه شیعیان، دعای قنوتشان همان شود که شما دستور داده اید، ان شاءالله فرج حاصل خواهد شد. 🌱سیدی همان وقت را می گویم که آیت الله بهاءالدینی بر حسب رویه شان در قنوت نمازشان آیات نورانی قرآن کریم که به صورت دعا بود را می خواندند، تا اینکه بعد از مدتی دوستان و شاگردانش متوجه می شوند ایشان دعای " اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و آبائه..." را می خوانند روزی از محضر ایشان از تغییر این رویه سؤال شد ایشان در پاسخ گفتند: " حضرت پیغام دادند در قنوت به من دعا کنید". 🌸آقاجان ما را نیز لایق مخاطب کلامتان و عمل به دستوراتتان قرار ده. آمین یارب العالمین. ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 📚کتاب زبور نور، ص 112 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺الهی! این بنده چه داند که چه می باید جُست؟ داننده تویی هر آنچه دانی، آن ده... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ(انبیا/۸۷) (ذکر یونسیه) از ناامیدی در هرجایی می شود به خدا پناه برد، حتی در تاریکیِ شکم نهنگ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹مادر و طهورا مهمان خانم محمدی بودند. ضحی که وارد شد، طهورا به استقبال رفت. از رنگ پریده اش جا خورد. در گوشش زمزمه کرد: رنگت پریده. چی شده؟ ضحی آرام تر از طهورا، علت را خستگی گفت. به جای اینکه یکراست به اتاق خانم محمدی و دیدن مادر برود، به اتاق خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد. ته آرایشی کرد و از اتاق بیرون رفت. طهورا سینی شربت را جلوی ضحی گرفت: - بخور جون بگیری. رنگ و روت بهتر شد. این طوری بهتره. ضحی تشکر کرد و پرسید: - خواستگاری چی شد؟ خوب بود؟ 🔻طهورا فقط گفت خوب بود و برای بردن شربت، به اتاق رفت. ضحی انتظار جمله دوکلمه ای نداشت. چند ثانیه شربت به دست، ایستاد و سعی در فهم طهورا کرد. جرعه ای نوشید و دنبال طهورا رفت. با دیدن مادر، بغض کرد. دلتنگی شدیدی قلبش را چنگ زد. لیوان شربت را دست طهورا داد و مادر را در آغوش فشرد. فشار آنقدر بود که مادر متوجه فشردگی روح و روانش شود. به نرمی ضحی را از آغوش خود بیرون کشید و به خنده، گفت: - به طهورا می گفتم بیا یکیمون مریض بشیم بریم بیمارستان بلکه ضحی رو بیشتر ببینیم. خیلی جات خالیه عزیزم. و مجدد ضحی را در آغوش کشید. این بار فشار دستان ضحی آرام تر بود. او را بوسید. شربت را از طهورا گرفت و دست ضحی داد. کنار معصومه خانم نشست و ضحی را به نشستن دعوت کرد. 🍀طهورا برای آوردن چایی، از اتاق بیرون رفت. در کتری را برداشت. قطرات آب چون اسیری که از دهان اژدها بیرون می جهند، به بالا پرتاب می شد. افکار طهورا هم کم از آن اسیر نداشت. میل به جهش داشت. داخل قوری کمی چای ریخت. کتری را از روی اجاق برداشت. صدایی شنید. آب جوشیده را داخل قوری ریخت. صدای صحبت مادر، آن چه به گوشش خورده بود را پوشاند. کتری را روی اجاق گذاشت. شعله را کم جان کرد. قوری را سرکتری قرار داد تا دم بکشد. درست مثل این چند روزی که به امید دم کشیدن افکارش به انتظار نشسته بود. صدا، باز هم آمد. دنبالش رفت. از اتاق ضحی بود. در را باز کرد. اتاق تمیز، تخت مرتب و نور زیادی که از پنجره داخل می تابید، اولین چیزی بود که به چشمش آمد. با خود گفت: چه ساده زندگی می کنه. وقتی اون که خانم دکتریه برای خودش، این طور ساده ست و خوشحاله، من چرا نتونم؟ گوش کرد اما صدایی نمی آمد. خواست برگردد و در اتاق را ببندد که دوباره همان صدا را واضح تر شنید. گوشی ضحی بود که زنگ می خورد. گوشی را دست ضحی رساند. استکان ها را درون سینی گذاشت و شنید: - عذرخواهی می کنم متوجه نشدم. جانم خانم دکتر عزیز.. بله. الان مادر و خواهرم اومدن منزلمون اگه بشه لااقل ی ساعتی دیرتر بهتره. همسرم هشت شب به بعد می یان. بله. خدمت می رسم. 🔹هر دو مادر یاد خاطراتشان افتاده بودند و یکی در میان، از دوران نامزدی و شیرین کاری هایشان تعریف می کردند. ضحی فکر کرد چقدر دخترا همه شبیه همن. با صفا، با عشق، کمی تا قسمتی ناشی در ارتباط با نامزد و خانواده همسر و برخی موارد مغرور و قُد. محو خاطرات مادرها شد و فراموش کرد بهتر بود سر قراری که خانم دکتر ترتیب داده، برود. - آقای دکتر فرهمندپور، خیلی بیشتر دوست داشتیم شما رو در بیمارستانمون ملاقات کنیم. در همان اتاق جلسات. از اینکه اینجا به دیدنتون اومدیم متاسفیم. 🍀فرهمندپور نگاهی از سر تواضع و قدرشناسی به خانم دکتر بحرینی کرد و شادمندانه و به تأنی پاسخ داد: - لطف دارید. هر چه از دوست رسد نیکوست. زندانی آزاد، به از آزادِ اسیر... بگذریم. چه خدمتی ازم ساخته است؟ 🔹وکیل فرهمندپور، حرفهای قبل از ملاقات را تکرار کرد. برگه آزمایش دو بیمار و یادداشت‌های فرهمندپور را جلویش گذاشت. فرهمندپور به برگه آزمایش نگاه سرسری کرد. لبخندی که از ابتدای ملاقات روی لبش جا خوش کرده بود، عمیق شد. هیچ نگفت. صورتش به گُل نشست. دلش می خواست گوشی پزشکی اش را آورده بود تا صدای تپش های قلبش را به گوش عالم برساند و بگوید بشنوید. سرود عشق را بشنوید. این سرودی است که او برایم می خواند. همان ضرب آهنگی که او ضرب می زند. خانم دکتر بحرینی، متوجه حال غریب او شده بود. این حال را خوب می شناخت و سرمنشأش را هم و پرسید آنچه را که برای فهمیدنش آمده بود: - املا می نویسین؟ 🔸وکیل نفهمید و به دهان خانم دکتر نگاه کرد اما فرهمندپور انگار دردکشیده‌ی دردآشنایی دیده باشد، به چشمان خانم دکتر عمیق شد. می خواست مطمئن شود منظور گوینده، همانی بوده که او فهمیده. نگاه فرو انداخت و با صدایی که غم و نشاط را توأمان داشت گفت: - ناگفته ام رو خوندین و گفتین. تاجری بودم که همه مال التجاره اش رو بخشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔴 فضیلت شب عرفه 🔵 علّامه مجلسی رضوان الله علیه مينويسد ؛ 🌕 روِیَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی الله عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ أَنَّ الدُّعَاءَ فِی لَیْلَةِ عَرَفَةَ مُسْتَجَابٌ ، وَ مَنْ أَحْیَاهَا بِالْعِبَادَةِ فَلَهُ أَجْرُ عِبَادَةِ مِائَةٍ وَ سَبْعِینَ سَنَةً ، وَ هِیَ لَیْلَةُ الْمُنَاجَاةِ مَعَ قَاضِی الْحَاجَاتِ ، وَ مَنْ تَابَ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ قُبِلَتْ تَوْبَتُهُ . 🔹از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله منقول است كه در شب دعا مستجاب است و كسى كه آن شب را به عبادت بسر آورد ، أجر صد و هفتاد سال عبادت دارد ، و آن شبِ مناجات با قاضى الحاجات است و هرکس در آن شب توبه كند توبه‌اش مقبول است . 📚زاد المعاد / باب ۵ ، فصل ۲ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌧 سلام و صلوات بر تو ای باران بی‌پایان 🙏 السلام علیک یا صاحب‌الزمان 🌺آقا جان شما روز عرفه در صحرای عرفات هستید و دعای عرفه را با نوای دلنشینتان زمزمه می کنید. 🍀مولاجان خوشا به حال کسانی که لیاقت حضور در کنارتان را داشته باشند و تو از آنان راضی باشی. 🌸آقاجان برایمان دعا کن تا ما هم لایق استشمام عطر دل انگیزتان باشیم. دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن  آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن  آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س) برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن   🍁اللهم عجـل لولیـک الفـرج🍁 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه