دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر23 #مجازات جلوی پایم روی زمین نشست: _مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا
#داستان
#زادهی_مهر24
#روزیتا
یک دستمال سر مشکی داشتم. روی موهای طلایی و فر دارم انداختم. در آینه نگاه کردم. مشتاق بودم زودتر هاکان با این تیپ من را ببیند.
همراه پیشخدمت رفتم. به در اتاق هاکان زل زدم. خبری از هاکان نبود. فکر کردم حتماً زودتر رفته. با آسانسور به طبقه منفی یک رفتیم. پیشکار دم آسانسور منتظرمان بود. با دیدن من ابروها را بالا داد:
_روزیتا خانم بهتر نبود برای ضیافت، لباس شب رو بپوشین؟
نگاه چپی به او کردم و بدون حرف به راهم ادامه دادم. با خودم گفتم:
«چه بیشعور! دفعه دیگه بخواد دخالت کنه یا نظر بده جوابشو میدم.»
دوست داشتم سریع به هاکان برسم. از یک سالن گذشتیم. صدای موسیقی ضعیفی شنیده شد. دو درب بزرگ و چوبی معرق کاری شده را به داخل هول داد. رقص نور و صدای بلند موسیقی قلبم را از جا کَند. زن و مردهای زیادی در سالن بودند. در تاریک روشن نورهای رنگی دنبال هاکان بودم. پیشکار من را به گوشهای از تالار برد. چند دختر جوان با لباسهای جورواجور در حال خندیدن و عکس گرفتن بودند. پیشکار وسط آنها رفت. همه دخترها به جز یک نفر، کنار رفتند. ابن بروج با یک کت اسپانیایی که از پشت باریک و بلند بود و جلیقه پولکی روی مبل شزلون لم داده بود. چشمش به من افتاد. سرم را به نشانه سلام تکان دادم. یک تای ابرویش را بالا برد. از نگاهش خوشم نیامد. به دختری که کنارش بود، اشاره کرد که برود. دختر سر تا پای من را نگاه کرد. نزدیک صورت ابن بروج خم شد. صورتم را برگرداندم. دنبال ردی از هاکان گشتم. حتماً او هم با لباسی خاص آنجا بود. مجبور بودم تک تک صورتها را بگردم. از سرم گذشت:
«نکنه حواسش دنبال یه دختر دیگه رفته؟!»
از فکرم اخم به صورتم نشست.
_خب غانم خوشگله...
تا حالا فارسی حرف زدن ابن بروج را نشنیده بودم. خنده بزرگی روی لبش نشست:
_بشین اینجا راغَت باش.
کلمات را بریده و با لهجه خاصی بیان میکرد:
_دِرَقشان.
دستانش را باز کرد. به دور و برم چشم چرخاندم. پیشکار دست روی کمرم گذاشت. دم گوشم گفت:
_برو جلو... یکم بخند.
_دستت رو بکش.
صورتم به طرف پیشکار بود. ابن بروج دستم را گرفت:
_دُتَر بداخلاغ دوز دارم!
سعی کردم دستم را جدا کنم. پیشکار پیش گوشم گفت:
_دیونگی نکن دختر. مگه نمیخوای خودتو نامزدت برین اروپا؟
آب دهانم را قورت دادم. با چشم دنبال هاکان گشتم. ابن بروج جلوی پایم ایستاد. از فشار دستش خون به انگشتانم نمیرسید. بوی تلخ ادکلنش، نفسم را بند آورد. چانهام را با انگشتانش لمس کرد.
صورتم را عقب کشیدم. با اخم و بغض گفتم:
_میخوام برم پیش هاکان.
_تو حیف. این پیسره زیادی اَستی.
دستم را ول کرد:
_بیرو.
به زبانی که نه عربی بود و نه انگلیسی با تندی به پیشکار چیزی گفت. با رقص وسط جمعیت رفت. صدای هورا و جیغ جمع بلند شد. چشمانم بین جمعیت دو دو زد. پیشکار بازویم را محکم کشید:
_البته خیلی هم بد نشد. خوب کردی براش ناز کردی. ولی برای هر دوتون بهتره که با ابن بروج مهربونتر باشی.
دم آسانسور گفت:
_برو تو اتاقت.
بغض گلویم را فشار میداد. دم اتاق هاکان ایستادم. فکر اینکه هاکان در آن ضیافت چه میکند، حالم را بد کرد. بدون فکر در زدم. هاکان با چشمهای پفدار و خواب آلود در را باز کرد:
_چی شده؟! تویی؟! اینجا چی کار میکنی؟! کجا داری میری؟!
بغض فکرهایی که در مورد او کرده بودم به بغض گلویم اضافه شد. زدم زیرگریه. چشمان هاکان باز شد. من را داخل اتاق کشید. ترسیدم حرفی از اتفاقات ضیافت بزنم:
_فکر کردم تو هم تو ضیافت هستی...
_ضیافت چیه؟! من از صبح انقده ظرف شستم که وقتی اومدم اتاق از خستگی بیهوش شدم. تو چرا بدون من رفتی؟!
_من چه میدونستم نیستی؟!
_چیزی شده؟! کسی اذیتت کرده؟
دوباره هق هقم بلند شد. هاکان گیر داد. اینطور جواب دادم:
_فکر کردم منو ول کردی داری با دخترای دیگه خوش میگذرونی...
_جون... دخترا هم بودن؟ اینم از شانس ماس بیگاریش رو من میکشم، ضیافتش برا شماس.
با اخم به چشمانش خیره شدم. پوفی زیر خنده زد:
_برو بابا دیونه... آدم یه بار گوشهاش دراز میشه...
وسط اشک ریختن، خندیدم.
_هاکان من تنهایی میترسم! میشه اینجا بمونم؟
_اینا که اجازه نمیدن اما... گور باباشون!
صبح با صدای هاکان بیدار شدم:
_پاشو من دارم میرم رستوران. تو هم برو اتاقت.
موقع صبحانه، دختری فارسی زبان کنارم نشست:
_سلام من نادیهام از افغانستان...
با هم آشنا شدیم و شماره اتاقش را به من داد:
_هر زمان که دوست مِیداشتی برویم برای ساعتتِیری و سَودا.
_سودا؟!
خندهای کرد:
_همین... خرید و گشت و گذار، ساعت تیری...
آن روز را با نادیه گذراندم.
ساعتهای نبود هاکان، من و نادیه به گشت و گذار وقت گذراندیم. ورد زبان نادیه ابن بروج بود.
هاکان بلافاصله بعد از برگشتن از ظرفشویی، دنبالم آمد. با خنده و ذوق لباسی که با نادیه خریدم را نشانش دادم. گرفته و اخمو بود. اصلاً به لباسم نگاه نکرد.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر24 #روزیتا یک دستمال سر مشکی داشتم. روی موهای طلایی و فر دارم انداختم. در آینه ن
#داستان
#زادهی_مهر25
#غیرت
تا پارک نزدیک هتل قدم زدیم. جواب سؤالاتم را با این کلمات داد:
_نه، چیزی نیست، خوبم...
روی نیمکت همیشگی کنار هم نشستیم.
_نادیه خیلی دختر خوبیه. کلی با هم دوست شدیم. بیچاره تو جنگ خانوادهاش رو از دست داده. برای کار اومده اینجا... بعد از پنج، شیش سال کلی پول به جیب زده. هاکان من میگم بیا بیخیال اروپا بشیم...
_امروز پیشکار اومد سراغم...
از اینکه به حرف آمد خوشحال شدم. از اینکه ماجرای دیشب را فهمیده باشد، عرق سردی روی تنم نشست. به چشمانش نگاه نکردم اما چشم از صورتش برنداشتم.
_گفت ابن بروج برای ما ویزای آلمان رو جور میکنه...
چشمانم گشاد شد:
_واو چه عالی!
شادی در صورت هاکان نبود:
_فقط باید براش یه کار انجام بدیم.
چشمانم روی زمین و هاکان دو دو زد:
_خب چه کاری؟! هر چی باشه انجام میدیم.
برجستگی گلویش پایین و بالا شد. یواشکی نگاهم کرد و صورتش را برگرداند. لبهایش را به داخل فشار داد. کمی طول کشید تا گفت:
_یادته با مهرزاد چی کار کردی؟
فقط نگاهش کردم.
_ابن بروج میخواد با یه شیخ پولدار همون کار رو بکنه.
_خب؟
کمی به سمتم متمایل شد. دستم را گرفت:
_ببین عزیزم میدونی که چقدر من روی تو حساسم!
بین ابروهایش چروک افتاد:
_وقتی هم که پیشکار این پیشنهاد رو داد، اعصابم بهم ریخت. اولش هم قبول نکردم. اما پیشکار گفت قراره یه نمایش باشه و فقط چند روز طول میکشه.
هنوز منتظر حرف اصلیاش بودم.
نگاهش روی مردمک چشمانم قفل شد:
_روزیتا... منو میبخشی؟!
_برای چی؟!
_برای اینکه ازت میخوام که این کار رو انجام بدی.
ابروهایم بالا رفت:
_چه کاری؟!
پلک روی هم گذاشت:
_همون کاری که ابن بروج ازت میخواد...
این بار من تا هتل ساکت شدم.
روی تختم نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. نفهمیدم چقدر در آن حالت بودم. با صدای در اتاق، قلبم از جا کنده شد. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت از نیمه شب گذشته بود. نفس زنان از چشمی بیرون را دید زدم. هاکان به در ضربه زد. نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. به دور و برش نگاه کرد و من را به داخل هول داد:
_تا کسی نیومده بذار بیام داخل.
در را پشت سرش بست:
_راستش اصلاً خوابم نمیبره. حوصله هیچی هم ندارم.
چانهام را گرفت و سرم را بلند کرد:
_عزیزم حالت خوبه؟!
بالاخره بغضم ترکید...
صبح زود بعد از رفتن هاکان، نادیه آمد:
_چَشمانت چرا پف کرده دختر؟! مگر نباید برای ضیافت آماده باشی؟!
خواب از سرم پرید:
_تو از کجا میدونی؟!
خندهای کرد و در کمدم را باز کرد:
_چه میگویی! اینجا هر کس آب بنوشد من آگاه میشم...
نگاه شیطنت آمیزی به من کرد و یک ابرویش را بالا داد:
_مثلاً همین دیشب تو و هاکان یواشکی پیش یکدیگر خوابیدین...
بلند خندید. پیراهن حریر آبی را بیرون آورد:
_ببینم برای امشب چیز به درد بخوری داری...
خودم را جمع کردم:
_هر دومون نگران بودیم. تا صبح خوابمون نبرد.
صورتش را از پشت در کمد بیرون آورد. به گردنش تاب داد. ابروهایش را یکی یکی بالا و پایین کرد. چشمکی زد و لبهایش را غنچه کرد:
_جون...
برای توضیح ناقصی که دادم، دست و پایم را گم کردم:
_ام... نه نادیه... ببین... خوشم نمیاد از این شوخیا کنی...
پیراهن قرمز را دست گرفت. خودش را روی تخت انداخت. موهای بلند و لختش هوا رفت:
_اوه! چقدر پاستوریزه!
_من و هاکان هنوز ازدواج نکردیم.
مردمک میشی چشمانش از حدقه بیرون زد. خنده بلندی سر داد:
_ازدواج؟!... چقدر ساده هستی دختر!... لابد منتظری که هاکان برایت سفره عروسی بیاندازد و تور بالای سرت بگیرد و با اجازه بزرگان بگویی بله...
خنده امانش نداد:
_لابد مراسم عقدتان هم در کنسولگری جمهوری اسلامی میگیرید...
احساس حماقت کردم.
_عجیب است که میخواهید به اروپا بروید اما هنوز کلتور آنجا را بلد نیستی!
چند سرفه کرد:
_ازدواج مال جهان سوم است. متعلق است به عقب ماندهها. تو هم منتظر حلقه نباش. برای خودَت زندگی کن...
اخم کرد:
_چه کسی گفته است ما زنها تا آخر عمر باید اسیر یک مرد باشیم و آنها هرکاری بخواهند میتوانن بکنن؟!
_من و هاکان عاشق همدیگهایم. هیچ وقت به من خیانت نکرده...
دوباره زد زیر خنده:
_گفتم که خیلی سادهای...
بلند شد و به طرف در رفت:
_عصر خواهم آمد کمکت کنم در آماده شدن برای ضیافت. قبلش یک دوش بگیر حتماً!
پیراهن قرمز شب، در تنم میدرخشید. یقه بازش را از جلو و سر شانهها بالا کشیدم. نادیه جلوآمد. با دست یقه لباس را مرتب کرد:
_این جوری درست است. وایِ من! چشمهای «جاشوا» گشاد مِیشود با دیدنت...
تصور اینکه با این لباس ظاهر شوم برایم سخت بود:
_نمیشه حالا اینو نپوشم؟!
_هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد... بشین تا شنیون و میکاپت را شروع کنم.
از جلوی اتاق هاکان رد شدیم. چشمم به در بود. نادیه دستم را کشید:
_بیا دختر امشب تمرکزت باید روی یک نفر دیگر باشد. اصلاً فکر کن که هاکان تو، او هست!
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر25 #غیرت تا پارک نزدیک هتل قدم زدیم. جواب سؤالاتم را با این کلمات داد: _نه، چیز
#داستان
#زادهی_مهر26
#خوشبختی_مُفت
وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج نبود. نادیه من را به دنبال خودش برد. روبروی ورودی، پیشخوان و چند پیشخدمت بود. روی صندلیهای پایه بلند آن نشستیم. نادیه با خنده گفت:
_دو تا نوشیدنی مخصوص برای دو تا دختر خاص.
پسر پشت پیشخوان لبخندی زد و برگشت. دم گوش نادیه گفتم:
_گفته باشم من مشروب نمیخورم هان.
چپ نگاهم کرد. سریع گفتم:
_نمیخوام مست بشم.
پیشخدمت جوان دو تا گیلاس جلویمان گذاشت. نادیه به آنها اشاره کرد:
_معلومه این کاره نیستی.
یکی را برداشت:
_این کیو مست میکنه؟!
شانهام را بالا دادم:
_به هر حال...
ابرو بالا انداخت:
_ البته تو بهتره هوشیار باشی. وگرنه ممکنه گند بزنی.
گیلاسش را سر کشید. نزدیک گوشم گفت:
_حرفهایی که بهت زدم یادت نره!
_ممکنه من جیغ بکشم.
به گردنش پیچی داد:
_تو فقط لبخند بزن.
دستم را گرفت:
_ولش کن... من دیگه طاقت ندارم. این موسیقی مورد علاقه منه. پاشو یکم قر بدیم.
نیم ساعت بعد، نگرانی و التهاب اول را نداشتم. نادیه من را با چند دختر فارسی زبان دیگر آشنا کرد. یکیشان تاجیک بود و دو نفرشان ایرانی. با من گرم و صمیمی گرفتند. شوخیهای دخترانهشان بالاخره یخم را آب کرد. بعد از یک ساعت، اولین لبخند روی لبم نشست.
جاشوا با پیراهنی از سنگهای درخشان کنار میز ما آمد. دم گوش نادیه چیزی گفت و رفت. نادیه رو به من گفت:
_برمیگردم. دخترا شما هم بیکار نمونید.
با این حرف او، بقیه از دور میز بلند شدند و با رقص بین جمع رفتند. چشمم دنبال دخترها بود. مرد دشداشه پوشی جلویم ایستاد:
_أنتی لیش أبحدچ؟!
به دور و برم نگاه کردم. با خنده به من خیره شد:
_إسمِچ واید حلّو یا بنت الحلام؟
ابن بروج از سمت راستم پیدایش شد:
_بَعض ایگولون رزّاق و بعض ایگولون وردة صغیرة الحَلّو. أنتی یهی أتُحِبّینه؟
مرد عرب از این حرف ابن بروج به وجد آمد. بلند گفت:
_وِی... اِثنینهن.
هر دو دور میز نشستند. دست و پایم یخ کرد. صحبتهایشان را به عربی ادامه دادند. چند دقیقه گذشت. من فقط به زمین و سقف نگاه کردم. یکدفعه ابن بروج از زیر میز به پایم ضربه زد. یاد حرفهای نادیه افتادم. یک موز از ظرف میوه برداشتم. با چاقو قسمت بالایش را همراه با انگشتم بریدم.
ابن بروج صحبتهای جدی میکرد. یکدفعه شیخ که روبروی من بود از جا پرید:
_شِنو اتسوین یا حلّو؟!
دست خون آلودم را گرفت. در دستمالی پیچید و لبهایش را روی انگشتم گذاشت:
_های العصابیع حریمه
لبهایم را محکم به هم فشار دادم. انگشتم را از بین دستانش بیرون کشیدم. قبل از اینکه اشکم بریزد، میز را ترک کردم. از تالار بیرون رفتم. خودم را به اتاقم رساندم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
_روزیتا... روزیتا جون... عزیزم...
چشم باز کردم. صورت نادیه روبرویم بود. با لبخند بزرگی گفت:
_پاشو دختر شنیدم که غوغا برپا کردهای.
چشم و ابرویی بالا داد:
_ابن بروج خیلی خشنود بود.
نشستم. چشم به گوشیام دوختم.
_شیخ را جادوی خود کردی...
چشمانم باز شد و غم از دلم پرواز کرد. پیامهای هاکان را باز کردم:
«عزیزم من شرمندهاتم! فکر کنم دیگه نتونم تو چشمهات نگاه کنم»
«روزیتا جان کجایی؟! خواهش میکنم جواب بده»
«اومدم دم اتاقت اما نادیه نذاشت بیام تو»
سرم را بلند کردم:
_چرا جلوی هاکان رو گرفتی؟!
چشمانش را خمار کرد:
_به سرت ضربه خورده؟!
بلند شد و به طرف در رفت:
_اکنون زمان بازی عشق و عاشقی نیست دختر جان.
با صدای بلند گفتم:
_اصلاً من و هاکان اشتباه کردیم اومدیم اینجا! یه جا و غذا بهمون دادن ما رو برده خودشون کردن...
نادیه چند ثانیه بدون حرکت جلوی در ایستاد. به طرفم برگشت. پوزخند به لب به مردمک چشمانم زل زد:
_این را گوش کن اگر هاکان جانت همه عمرش در ظرفشورخانه کار کند، نمیتواند بهای اقامت در اینجا را بدهد... در ضمن خوشبختی که به دنبالش میگردی مفتی بدست نمیآید.
مهربانی همیشگی در نگاهش نبود. یکدفعه لبخند بزرگی زد. با دست به صورتم چند ضربه آرام زد:
_اکنون از جا برخیر و یک دوش بگیر و کمی بَزک کن که ملاقاتی داری نازک خانم.
فکر دیدن هاکان، انرژی فوقالعادهای به جانم داد. از جا بلند شدم. بعد از حمام یکی از لباسهایی را پوشیدم که با نادیه خریدم. کش دامن چیندار را بالا کشیدم تا کوتاهی لباسم را بپوشاند. از دیدن آستینهای کوتاه و پف دارش ذوق کردم. رنگ سبزآبی آنها با چشمهایم هماهنگی جذابی داشت. از تصور صورت هاکان با دیدنم در این لباس لبخند به لبم نشت. آرایش ملایمی کردم. چای دو نفرهای تدارک دیدم و منتظر هاکان شدم. مطمئن بودم با دیدن هاکان روح زخمیام ترمیم خواهد شد. تصمیم گرفتم به اتفاقات بد فکر نکنم و در مورد آن با هاکان حرف نزنم. با صدای تق تق در پریدم. در را تا آخر با قر باز کردم. خیلی کشدار گفتم:
_اهلاً و سهلاً حَبیـ...
خون از صورتم پرید.
_هله هله یا حَلّو.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر26 #خوشبختی_مُفت وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج
#داستان
#زادهی_مهر27
#انتخاب
_دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آلمان یکی رو انتخاب کنه...
برای چندمین بار زیر گریه زد. هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن بدبختی روزیتا حالم بد شود.
_اینا رو نادیه بهم گفت اما من باور نکردم. چند بار خواستم از اونجا فرار کنم. ابن بروج باهام مدارا میکرد اما من نتونستم مثل دخترای دیگه رام بشم.
لحن کلامش تغییر کرد. به یک نقطه خیره شد و با غیظ ادامه داد:
_آخرین باری که فرار کردم، منو گرفتن و تو یه اتاق کثیف زندانی کردن. یکی از محافظهای آشغالش رو به جونم انداخت. استخونهام زیر دست و پاش داشت له میشد.
صدایش بلند شد و آب دهانش همراه آن بیرون پرید:
_کثافت آشغال یه سرنگ درآورد و بهم تزریق کرد. نفهمیدم چی بود. تو یه دقیقه بدنم قفل کرد.
رؤیا کنارش نشست و دست روی کمرش کشید. لیوانی آب نزدیک دهانش برد. صدای روزیتا دوباره بغض آلود شد:
_هر روز اون لعنتی رو بهم میزد. بعد از چند روز، دیگه سراغم نیومد. یک روز کامل از درد به خودم پیچیدم. جیغ زدم. داد زدم. التماس کردم. دیگه جون نداشتم. همه چیز رو دوتایی و تار میدیدم. یکدفعه دو تا ابن بروج با چهارتا محافظ اومدن. وقتی جلو اومد، فقط یه ابن بروج بود. موهامو تو چنگش گرفت و سرمو بلند کرد.
حتی تصور این اتفاقات برایم ممکن نبود. حس کردم شاید روزیتا یکی از فیلمهای هالیوود را برایم تعریف میکند.
_تو چشمام زل زد و گفت: «حالت قوب؟ به قاطر این چیشا، چند میلیون دالِر لاٰس.» از تو گوشیش یه فیلم بهم نشون داد از جنازه هاکان. بهم گفت که هاکان تو راه رفتن به اروپا غرق شده...
گوله گوله اشک ریخت:
_نمیدونستم به حال اون گریه کنم یا خودم. التماس کردم تا یه چیزی بهم بده تا دردم خوب بشه. ابن بروج بهم گفت که باید به خواستههاش تن بدم وگرنه از دارو خبری نیست.
صورتش را با دست پوشاند.
_بعد از دو ماه منو به یه شیخ هوس باز هدیه کرد. هفت ماه اونجا بودم. بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. هر روز آرزوی مرگ داشتم.
تحملم تمام شد. به بالکن برگشتم. صدای او را شنیدم که گفت:
_شیخ اسامه یک ماه پیش منو از سعدون با قیمت بالایی خرید. همیشه بهم میگفت: «تو رو برای خوب کسی نگه داشتم» تو اون یک ماه کلی به خدا التماس کردم. میدونستم همه اینا تاوان رفتارم با مهرزاده...
صدای اجلال درآمد:
_آهان. خوب که فهمیدی مهرزاد چه غلطی کرد، باهاش کردی... اُ دین، دنیا، الله تو کشتی مهرزاد براش.
_خیلی خب اجلال...
_اُ راست میگم... من درد گرفت براش فهمیدم.
در صدای غضبآلود اجلال چیزی بود که اشک من را درآورد. چشمانم را پاک کردم. داخل رفتم. اجلال پشت سر روزیتا ایستاده بود و دستانش را تکان میداد. نزدیکش ایستادم. به چشمهایش زل زدم. دست به بازویش کشیدم و شانهاش را بوسیدم. بدون هیچ حرفی از خانه اجلال رفتم.
_چرا وایسادی؟! برو دنبالش خب.
اجلال با صدای رؤیا دنبالم آمد. دلم هوای آزاد میخواست. سوار آسانسور شدیم. دکمه پشت بام را زدم.
_حالت خوبه داداش؟!
با سر تأیید کردم.
روی پشت بام، آبنما را روشن کردم. روی صندلی روبرویش نشستم. چشمهایم را روی هم گذاشتم. صدای موسیقی آب روحم را نوازش داد.
_مهرزاد میخوای با این دختره چیکار کنی؟
سر چرخاندم و نگاهش کردم:
_الان نمیخوام راجع به این موضوع فکر کنم.
نفس عمیقی کشیدم:
_میخوام در مورد خودمون حرف بزنم.
گوشه لبهایم کش آمد:
_اجلال من هیچ وقت برادر نداشتم اما فکر میکنم اگر داشتم حتماً شبیه تو بود!
سیاهی داخل چشمش برق زد. یک ابرویش را بالا برد. به فارسی گفت:
_فکر نکن مثل من خوشتیپ بود.
صدای خندهام به آسمان رفت.
با صدای ﷲاکبر چشمانم باز شد. روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. پشت ساختمان، چند نفری به یک جهت میرفتند. همراهشان رفتم. صدای اذان نزدیکتر شد. دیوارهای سفید مسجد پیدا شد. به گچ کاری روی دیوار نگاه کردم.
«إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»(قصص، ۵۶)
سرم را رو به آسمان گرفتم:
_تو بردی.
کنترل جریان اشک برایم غیرممکن بود. عدهای مشغول نماز شدند. به جای نماز شب، چند رکعت نماز قضا خواندم. سر به سجده گذاشتم. فکر روزیتا به سرم افتاد.
«همونی که عامل گمراهیم شد رو برای هدایتم فرستادی. خودت راه درست رو جلوی پام بذار...»
فکر روزیتا خواب را از چشمانم گرفت. بعد از طلوع آفتاب به شرکت رفتم. صدای فیش فیش عجیبی از یکی از اتاقها آمد. آرام به طرف صدا رفتم. اتاق بیست و چهارمتری کنار سالن، پهن از پستههای خیس خورده بود. دو زن در حال پوست گیری پستهها نشسته بودند. هاج و واج نگاهشان کردم. همزمان گفتند:
_سلامٌ علیکم
صدای باز شدن در آمد. به سالن برگشتم:
_اینایی که تو خریدی اصلاً به درد نمیخوره.
رؤیا و اجلال جلوی در به من نگاه کردند.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر27 #انتخاب _دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آل
#داستان
#زادهی_مهر28
#روزنه_امید
_اِ اینجایی مهرزاد! بیا ببین رؤیا چی کار کرده...
رؤیا با لبخند محوی جلو آمد:
_البته با اجازه شما... یعنی امروز قرار بود بهتون بگه اجلال... یعنی امروز تصمیـ...
_ایشاالله خیره!
همه دور میز وسط سالن نشستیم. اجلال شروع کرد:
_یه روز رؤیا اومد کارتن پستههای خیس خورده رو دید گفت یه کارتن رو بیار بالا. منم بردم براش.
زیر چشمی به رؤیا نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت:
_تو دلم هم گفتم معلوم نیست این زن چش شده؟!
رؤیا خندید. اجلال به فارسی گفت:
_حبیبی خودت بگو دسته گل دادی از آب.
چپ نگاهش کرد:
_اینو برا خرابکاری میگن حبیبی.
رو کرد به من و ادامه داد:
_حقیقتش حیفم اومد این همه پسته درجه یک حروم بشه. یه دستور العمل برای خلال کردن و پودرکردن پسته اجرا کردم. بد نشد.
دو تا ظرف در دار جلویم گذاشت.
_یهو به ذهنم رسید که کارگر بگیریم و همه پستههای خیس رو فرآوری و بسته بندی کنیم. تازه با سود بهتری هم میتونیم بفروشیم.
در ظرفها را باز کردم. از خلال و پودرهایی که رؤیا درست کرده بود، مزه کردم و بو کشیدم.
_نظرتون چیه؟!
سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا بردم:
_عالیه! من ترسیدم بوی نم یا کپک بده.
_فعلاً من با مسئولیت خودم این دوتا خانم رو از کارگاه بابا گرفتم تا وقت رو از دست ندیم.
نفسش را آرام بیرون داد:
_اگر زودتر اقدام نکنیم پستهها از دست میره. قرار بود زودتر اجلال باهاتون درمیون بذاره اما قضیه روزیتا پیش اومد.
هر دو به صورت من زل زدند.
_چند تا کارگر میخوایم؟
بازم رؤیا جواب داد:
_ببینید یک کارتن رو این دو تا خانم در عرض سه ساعت پوست گرفتن. حالا بحث خلال و پودر کردنشون رو هم داریم که اگه بخوایم دستی انجام بدیم خیلی زمانبر و بیکیفیت میشه...
عکس چند دستگاه را از روی گوشی نشانم داد:
_من با هزینه خودم چند تا دستگاه صنعتی خریدم که اگه خدا بخواد فردا میرسه. اینجوری کارمون سریع پیش میره و پستهها خراب نمیشن.
روی صندلی جابجا شد و نگاهی به اجلال کرد:
_البته اگر موافق نباشید من پول پستهها رو باهاتون حساب میکنم و...
اجلال با اخم نگاهش کرد:
_عینی...
_منظورم اینه...
با لبخند به اجلال نگاه کردم:
_فکر کنم باید ایشون رو مدیرعامل کنیم، ما بشینیم تو خونه ظرف بشوریم.
اجلال بلند خندید. سعی کرد به فارسی بگوید:
_ها ولک دختر بیزینسمَن گرفتم برا أيام صعبة.
رؤیا لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دستانم را به اطراف باز کردم:
_فکر کنم تنها کاری که برا من مونده اینه که براتون دعای خیر کنم.
اجلال سریع جواب داد:
_بلدی؟!
مردمک چشمانم به سمتش چرخید:
_تو راه هدایتی به جز متلک زدن یاد نگرفتی؟!
_ولش کنید آقا مهرزاد. این به من هم گیر میده. موهات اومد بیرون نمازت باطله، وضوت رو غلط گرفتی، ولاالضالین رو کم کشیدی...
_هان الان من شدم آدم بده! نکنه دوتایی نقشه کشیدین سهام منو بالا بکشین؟!
_سلام...
صدای خنده ما در سلام روزیتا گم شد. مانتو عبایی و شال عربی پوشیده بود. اولین کسی که او را دید من بودم. اجلال و رؤیا لبخند خشکیده من را دیدند و برگشتند. رؤیا بلند شد و به استقبالش رفت:
_سلام گفتم حالا حالاها میخوابی.
_خواب به چشمم نمیاد. دیدم هیچکس نیست؛ اومدم پایین.
رو به اجلال گفتم:
_پاشو لباس کارگری بپوش که کلی کار داریم مهندس.
اجلال به دنبالم داخل اتاق شد:
_صبر کن ببینم مهرزاد.کی قراره تکلیف این دختره رو معلوم کنی؟!
_خودم هم نمیدونم باید چی کار کنم! فکر نکنم با این وضعیت فرستادنش تهران کار درستی باشه.
چشمان اجلال درشت شد:
_نکنه میخوای تو خونه من نگهش داری ولک!
صدای تلفن همراهم اجازه جواب دادن به او را نداد. اسم «مهدی میکاییل» روی صفحه افتاد.
یک ساعت بعد، «فرشته راهنمایم» داخل اتاق کار، روبرویم نشسته بود.
_منو باش که فکر میکردم مثل خودم تازه کاری، توریستی هستین.
_نگفتین تو دبی چیکار میکنین؟!
_آقا پدر ما یه حجره داشت تو دامغان که ارث رسید به ما. فروختیم اومدیم اینجا دنبال بیزینس.
اجلال با سینی چای داخل شد. چای را جلوی میکاییل گذاشت و گفت:
_معرفی نمیکنی مهرزاد؟!
_جناب میکاییل از دوستان بنده...
به اجلال اشاره کردم:
_اجلال آبدارچی شرکت.
کُپ کرد. به فارسی جواب داد:
_اُ... نو بردی بازار... کهنه از دلت انداختی.
میکاییل بلند شد و با او دست داد:
_شما تاج سری آقا.
بعد از گپ و گفتی نیم ساعته میکاییل قصد رفتن کرد. داخل سالن کنار کارتنهای تا سقف چیده شده ایستاد. با خنده پرسید:
_آقا فضولی نباشه اینا چیه؟ به ما نمیدین؟
اجلال یک کارتن را برداشت:
_بفرمایید آقا قابل شما رو نداره!
_پسته است. اتفاقاً یه سری مال شهر خودتونه.
چشمان خندانش درشت شد:
_پسته؟!
خندید:
_آقا عجب قصهای شد این داستان ما!
برایم جالب شد:
_چطور مگه؟!
_همکار دراومدیم.
باز خندید:
_آخه منم تو کار تجارت پستهام.
من و اجلال به هم نگاه کردیم.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری137 #آغاز بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خود
#داستان
#فیروزه_خاکستری138
#حساس
_با کمک میکاییل پستههایی رو که رو دستمون مونده بود، با قیمت خیلی خوبی فروختیم. تازه از طرح خلال پستهها هم استقبال کرد و همه رو خودش برامون فروخت... خلاصه که رفاقت ما با میکاییل دو سر سود بوده و هست.
_خداروشکر!
فیروزه فنجان چای را به لبش نزدیک کرد. جرعهای نوشید. به مهرزاد نگاه کرد:
_قصه روزیتا به کجا رسید؟
مردمک چشمان مهرزاد به سمت او چرخید. لبخندی زد و گفت:
_میبینم که به ماجرای روزیتا علاقهمند شدین...
_تا حالا فکر میکردم زندگی منه که شبیه یه رمانه.
مهرزاد نفسش را بیرون داد:
_آره واقعاً! وقتی به دور و بر نگاه میکنی، میبینی که زندگی هر آدمی میتونه یه رمان باشه.
صدای تلفن فیروزه بلند شد:
_گوشی رو بهش بده من حرف بزنم... باشه. الان دارم میام...
رو کرد به مهرزاد:
_ببخشید آقا مهرزاد! ستیا داره بهونه میگیره.
سوار ماشین فیروزه دوباره یاد روزیتا کرد:
_بالاخره نگفتین با روزیتا خانم چی کار کردین؟!
مهرزاد نگاهش کرد و خندید:
_من چه کاره باشم که برای زندگی کسی تصمیم بگیرم. فکرش رو کردم شاید فرستادنش به تهران با اون اخلاق برادرهاش، درست نباشه.
مکثی کرد و ادامه داد:
_سپردمش به اونی که بهترین تصمیم گیرنده اس.
این را گفت و مشغول رانندگی شد. بعد از یک دقیقه، طاقت فیروزه تمام شد:
_خب اونوقت این یعنی چی؟!
مهرزاد بلند خندید:
_حساس شدین هان!
فیروزه خودش را در چادر نمدارش جمع کرد. به خیابان خیره شد:
_نه اصلاً مهم نیست!
لبش را گاز گرفت:
«خاک بر سرت فیروزه! اصلاً چی کار به زندگی مردم داری؟! میشه ساکت بشینی تا خونه؟! حالا فکر میکنه...»
مهرزاد نیشخندی زد:
_یه مدت یکی از اتاقهای شرکت رو بهش دادیم تا اجلال از آوارگی دربیاد. رؤیا خانم هم برای خلال کردن پستهها ازش کمک میگرفت...
فیروزه همچنان به خیابان زل زده بود.
_شاید باورتون نشه اما باز هم فرشته نجات وسط اومد.
اینبار فیروزه تک نگاهی به مهرزاد کرد.
**
سوار ماشین شدم. کتم را روی پایم گذاشتم. دکمه آستینم را بستم.
_میکاییل جان سر راه وایسا من یه قهوه بگیرم.
_آقا من که هیچ نخوابیدم!
_من اشتباه کردم این یه ساعت رو خوابیدم! بدتر گیج شدم. وایسا دو تا قهوه بزنیم.
_میترسم دیر برسیم مهرزاد این آدم حساسه.
به طرف میکاییل برگشتم:
_آقا جون نمیشد واسه یه روز دیگه قرار بذاری؟! تو که میدونستی شب قدر رو داریم. بعد تو خودت آدم معتقدی هستی؛ آخه روز ضربت آقا امیرالمؤمنین بریم قرارداد بنویسیم؟!
سری تکان داد:
_آقا این یارو یه آدم گَنده دماغه. خودش امروز قرار گذاشت. گفت تا شب باید برگرده ابوظبی. منم نتونستم تغییرش بدم.
وارد لابی هتل شدیم. طرف نیم ساعت ما را معطل کرد. بعد با دو آدم قلچماق روبرویمان نشست. به ساعتم نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:
_ماساژ شیاتسوی خوبی داره اینجا.
میکاییل اینطور شروع کرد:
_جناب ابن بروج اینا نمونه کالای ماست.
چشمانم از حدقه بیرون زد:
«ابن بروج؟! پس چرا میکاییل نگفت بهم؟! ای عوضی آشغال...»
سر قیمت ابن بروج دبه کرد و خواست با قیمت پایینتری قرارداد ببندد. تمام مدت ساکت بودم. فرصت را مناسب دیدم. دم گوش میکاییل گفتم:
_بلند شو. من پشیمون شدم.
میکاییل هاج و واج به رفتن من نگاه کرد.
دم ماشین منتظرش ماندم. بعد از چند دقیقه آمد:
_آقا دمت گرم! قیمت رو از قبل هم بالاتر برد. زودباش بیا.
دستش را کشیدم:
_میکاییل. جدی گفتم. من با این یارو معامله نمیکنم.
چشمانش گرد شد:
_خب چرا؟!
_بیا بشین بریم تا بهت بگم...
داخل ماشین توضیح دادم:
_یه عوضی به تمام معناست. تو کار قاچاق دخترای جوونه.
مات نگاهم کرد:
_چی داری میگی؟!
_برو از خانم قندچی بپرس ابن بروج کیه؟!
میکاییل تا دم شرکت یک کلمه حرف نزد.
وقتی از ماشین پیاده شدم گفت:
_میتونم با خانم قندچی حرف بزنم؟!
به او حق دادم. برای این معامله خیلی دوندگی کرده بود:
_میای بالا یا بگم بیاد پایین.
_اگه اشکالی نداره بگو بیان.
نیم ساعت بعد روزیتا نفس زنان در اتاقم را باز کرد:
_آقا مهرزاد واقعاً با ابن بروج قرار داشتین؟!
در این یک ماه و اندی، اولین بار بود که اسمم را صدا زد و مستقیم خطابم کرد.
_میکاییل اسمش رو به من نگفته بود. همین که فهمیدم معامله رو ول کردم...
در چهارچوب در نشست. رؤیا را صدا زدم. میکاییل از در شرکت داخل شد. با دیدن وضعیت روزیتا رنگ از رخسارش پرید:
_خانم قندچی؟
در راهروی بیمارستان میکاییل آرام و قرار نداشت. رؤیا از اتاق روزیتا بیرون آمد. میکاییل سریع جلویش ایستاد:
_حالشون خوبه؟! چطورن؟! میتونم ببینمشون؟!
رؤیا او را با خودش به اتاق برد. من واجلال به هم نگاه کردیم. من چشمکی زدم و دهانم را کج و کوله کردم. اجلال شکلک درآورد. با ریتم میکاییل به فارسی گفت:
_آقا بدبخت شد. تمام.
رؤیا مچمان را گرفت:
_چه قیافهایه؟!
_حبیبی میموندی بفهمی چی کار روزیتا داره؟
من پوفی خندیدم. رؤیا لبش را گاز گرفت.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری138 #حساس _با کمک میکاییل پستههایی رو که رو دستمون مونده بود، با قیمت خیلی
#داستان
#فیروزه_خاکستری139
#فرشته
خیلی با احتیاط پرسید:
_میکاییل و روزیتا با هم ازدواج کردن؟!
_الانم دو تا کاکُل زری دارن. رایان هفت سالشه و رادین سه سال.
فیروزه با دهان باز پرسید:
_میکاییل با گذشته روزیتا مشکلی نداشت؟!
مهرزاد قبل از اینکه بپیچد، کنار زد:
_نمیرم تو خیابونتون یه وقت صابخونه مچمون رو نگیره.
فیروزه سرش را پایین انداخت.
_روزیتا جریان فرارش از خونه و ابن بروج رو برای میکاییل تعریف کرد. اونم گفت: «گذشته آدمها مال گذشته اس. منم قبلاً کارهایی کردم که الان دلم نمیخواد کسی بدونه و هنوز به خاطرش دارم توبه میکنم.»
_چه بزرگ منش!
_برا من و اجلال تعریف کرد که تو نوجوانی مادرش رو از دست میده و یکم سر و گوشش میجنبیده. اما امام حسین دستش رو میگیره و توبه میکنه.
_عجب! خدا چجوری آدمها رو بهم میرسونه!
مهرزاد با لبخند به او نگاه کرد:
_بله...
فیروزه از حرفی که زد پشیمان شد. مهرزاد چشم و ابرویی بالا انداخت:
_البته اگه آدمها راهی که خدا بهشون نشون میده رو ببینن.
فیروزه دستگیره در را کشید:
_با اجازه من برم تا ستیا...
_کجا؟! میرسونمتون.
_نه دیگه زحمت نکشید.
_نمیخواین بدونید سرانجام روزیتا با خونوادهاش چی شد؟!
_چرا. خیلی دوست دارم.
**
یک شب میکاییل با من تماس گرفت:
_آقا امشب میخوام ببینمت.
در یک کافه قرار گذاشتیم. میکاییل سرش پایین بود:
_آقا مهرزاد من یه عذرخواهی به شما بدهکارم...
ابروهایم در هم رفت:
_خیر باشه! برای چی؟!
همانطور سر به زیر جواب داد:
_به خاطر خواستگاری از روزیتا خانم.
خندیدم:
_این چه حرفیه؟! به من چه ربطی داره؟!
چشمانش روی میز دو دو زد:
_روزیتا خانم برام تعریف کرد شما قرار ازدواج...
نگذاشتم حرفش تمام شود:
_اصلاً اینطور نیست! ببین مهدی من اصلاً هیچ حسی به روزیتا خانم ندارم! من اصلاً همه چی رو فراموش کردم. اونم که از اول به من هیچ حسی نداشته.
به چشمانم نگاه کرد. به مردمک عسلی چشمانش زل زدم:
_جدی دارم میگم مهدی. اصلاً من خیلی خوشحالم برای هر دوتون! شاید قبل از اینکه روزیتا پیدا بشه ازش متنفر بودم اما از همون شبی که تو دستم رو گرفتی و بردی جشن نیمه شعبان، اصلاً حالم عوض شد. همون شب بخشیدمش.
پای چپش تند تند تکان میخورد.
_روزیتا خانم شاید اشباهات بدی تو زندگی کرده اما نون پاک خورده... سلامتی روح و جسمش رو داده اما عفتش رو نه.
لبش را با زبان تر کرد:
_بین حرفهاش احساس کردم خودش رو مدیون تو میدونه و بلاتکلیفه.
متوجه منظورش شدم:
_اجازه بده باهاش حرف میزنم.
عَبِد پشت کامپیوتر میزش نشسته بود. با دیدن من بلند شد و سلام کرد.
_عبد، به خانم قندچی بگو بیاد اتاقم.
_پیش پاتون با رؤیا خانم رفتن بالا.
نگاهش کردم. با انگشتانم علامت تلفن را روی گوشم گذاشتم و به اتاقم اشاره کردم. بدون معطلی گفت:
_اُ نعم سیدی.
چند دقیقه بعد، صدای سلام علیک روزیتا با عبد آمد. خودم را مشغول لب تاپ کردم. جلوی در اتاقم ایستاد. بلند شدم و تعارفش کردم که بنشیند.
_امروز با میکاییل قرار داشتم.
عکس العملی نشان نداد.
_میخواست از من اجازه بگیره... برای خواستگاری از شما.
سرش را زیر انداخت.
_شبی که شما پیدا شدین، من با میکاییل آشنا شدم. تو این مدت فکر میکردم فرشته نجات منه اما الان متوجه شدم که قراره فرشته زندگی شما باشه...
بالاخره حرف زد:
_از کجا میدونید؟!
_هر دو تون رو میشناسم.
به من زل زد. آب دهانش را قورت داد:
_من میکاییل رو نمیشناسم. اما مدیون شمام. میتونستی ازم انتقام بگیری...
صدایش بغض آلود شد:
_اما پناهم دادی. ازت دزدی کردم، سرت کلاه گذاشتم، خیانت کردم. ولی بازم منو بخشیدی.
بلند شد. دستانش را روی میزم گذاشت:
_اگه تا آخر عمرم کنیزیت رو کنم، راضیام به خدا... اگه تا آخر عمرم به صورتم نگاه نکنی بازم کنیزیـ...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند. بلند شدم:
_بس کن روزیتا خانم. من کنیز نمیخوام. کسی هم که پناهت داده من نیستم.
به طرف در خروج رفتم. به طرفش برگشتم:
_بهتره زودتر برید تهران. باباتون تو نوبت پیونده. اگر هم دلتون با میکاییل نیست؛ هیچ عیبی نداره! اما... نمیتونین تا ابد اینجا بمونین.
زدم بیرون. تا مسجد امام حسین (ع) پیاده رفتم. بعد از نماز، به کاشی کاریهای محراب زل زدم. حرفهای روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم:
«بهترین کار همینه. خودم میبرمش تهران. به مامان میگم با خانوادهاش... نه مامان ناخوش احواله... مهری... اصلاً خودم باهاشون حرف میزنم و آب پاکی رو...»
یک نفر به کمرم کوبید:
_آقا دست ما هم بگیر.
به صورت خندان میکاییل لبخند زدم.
_التماس دعا داریم آقا...
چشمکی زد:
_چه خبر؟!
به مهرم نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم. انتظار دیدن او را نداشتم. دنبال جملهای مناسب گشتم.
_جوابش منفی بود هان؟!
_نه. فقط... هنوز خوب نمیشناستت.
کلمات بهتری پیدا کردم:
_باید یکم بهش وقت بدی...
_یعنی امیدوار باشم؟
_من فکر میکردم آدم پیگیرتری باشی...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری139 #فرشته خیلی با احتیاط پرسید: _میکاییل و روزیتا با هم ازدواج کردن؟! _الان
#داستان
#فیروزه_خاکستری140
#به_هر_دری...
خطبه عقدشان را در همان مسجد امام حسین خواندند. آنقدر میکاییل دلبری کرد، تا بله را از روزیتا گرفت. اول ذی الحجه عقد کردند. یک هفته بعد هر سه به تهران رفتیم. من به بیمارستانی که آقای قندچی بستری بود رفتم. پدر روزیتا تکیده و با روی زرد روی تخت بود. با دیدن من رنگ زردش سفید شد. احوالپرسی مختصری کردم. به مادر روزیتا اشاره کردم که بیرون کارش دارم:
_عذرخواهی میکنم بدموقع مزاحم شدم. اما باید یه مسئلهای رو بگم خدمتتون...
_روزیتا رو پیدا کردی؟! زندهاس؟
آب دهانم را قورت دادم:
_بله سالم و سلامتن خداروشکر!
سرش را به آسمان بلند کرد:
_به خاطر بلایی که سر شما درآورد، من نفرینش کردم... خیر نبیـ...
_خانم قندچی... این چه حرفیه؟! قسمت هر کس به وقتش نصیبش میشه.
_هیچ وقت نمیبخشمش!
_میخواد ببینتتون. الان با شوهرش تو هتل منتظر شمان.
با دهان کجی گفت:
_شوهرش؟! عجب رویی داره! اگه برادرهاش بفهمن گردن اون هاکان رو میشکنن.
_هاکان مُرده.
چشمانش چهارتا شد:
_چی؟!
بعد از شنیدن خلاصه ماجرا، نرم شد. یکدفعه نگاهم کرد و گفت:
_پس چرا با شما عروسی نکرد؟! از روی شما خجالت نکشید رفت با یکی دیگه؟!
_خانم قندچی... من و روزیتا خانم از اولش هم به هم نمیخوردیم. روزیتا خانم به اصرار من قبول کرد. شما هم اگه میکاییل رو ببینید...
لب و لوچهاش آویزان شد:
_اسمش میکاییله؟!
تا هتل او را بردم. با میکاییل هماهنگ کردم. قبل از رسیدن ما، دم در بودند. روزیتا با دیدن ماشین من، جلو دوید. صورتش خیس اشک بود. خانم قندچی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد. به محض اینکه روزیتا بغلش پرید، زیر گریه زد...
**
_یه ماه بعد میکاییل تو دامغان یه جشن عروسی گرفت. برادرهای روزیتا هم از آبادان برای عروسی رفتن. همه چیز هم به خیر و خوشی تموم شد.
_شما هم رفتین عروسی؟
مردمک چشمان مهرزاد از راست به چپ چرخید:
_نه دیگه من و اجلال درگیر یه معامله بودیم. برا عقدشون بودیم دیگه. آهان راستی یه عکس از مراسم عقدشون دارم تو گوشی.
فیروزه مشتاقانه گوشی را گرفت. اول از همه دنبال روزیتا گشت. هماهنگی اعضای چهره او، توجهش را جلب کرد. فکری مثل برق از ذهنش گذشت:
«به قیافه نیست که...»
از فکری که کرد، ابروهایش درهم رفت. گوشی را بست و به مهرزاد برگرداند:
_مبارکشون باشه. خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه ان شاءالله!
_آمین یا رب العالمین!
_از شام و پذیرایی ممنونم
در حال پیاده شدن مهرزاد پرسید:
_بالاخره کی با مامان و مهری مزاحم بشیم؟!
چادرش را جمع و جور کرد. ذهنش درگیر داستان مهرزاد بود. منظور او را نفهمید.
_فردا شب خوبه؟
_در خدمتیم... هان؟!
تازه متوجه اشتباهش شد:
_نه... یعنی... آقا مهرزاد... با همه احترام، شرایط من برای ازدواج مناسب نیست.
اخمهای مهرزاد پیدا شد. قبل از اینکه حرفی بزند، صدای باز شدن در ساختمان آمد. تن فیروزه یخ کرد. با صدای لرزان گفت:
_خداحافظ.
سینا در چهارچوب در بود. فیروزه نفس حبس شدهاش را بیرون داد و داخل رفت.
صبح وقتی بیدار شد از خوابی که دیده بود، خندهاش گرفت:
«آخه چیکار به روزیتا داری تو؟!»
تمام مدت آن روز، فکر حرفهای مهرزاد و داستان زندگیاش، رهایش نکرد.
«اگر زودتر ازم خواستگاری کرده بود، سرنوشت زندگیم عوض میشد... نه با وجود مادر امید.. خدا ازت نگـ... ول کن فیروزه...»
تلفن همراهش لرزید. شماره امیر بود.
_کی کارت تموم میشه؟! میخوام ببینمت.
_یه ساعت دیگه میزنم بیرون.
یک ساعت بعد، از کارگاه بیرون آمد. ماشین امیر آن طرف خیابان بود. سوار شد و حرکت کردند.
_بگو امروز کیو دیدم؟
_خیر باشه کی؟
نگاهی به فیروزه کرد و با لبخند ریزی گفت:
_مهرزاد.
مردمک چشمانش روی امیر قفل شد. آب دهانش را به زور پایین داد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید.
_التماس دعا داشت!
نفسش را بیرون داد و از پنجره به بیرون زل زد.
_باهات حرف زده؟!
به طرف امیر برگشت:
_حرف زده، جوابش هم گرفته. نمیدونم دیگه چرا اومده سراغ تو؟!
با لبخند گوشه لبش گفت:
_به عنوان برادر بزرگترت خواسته احترام بذاره.
فیروزه با تندی جواب داد:
_پس به عنوان برادر بزرگترم لطفاً بهش بگو که دیگه به خودش زحمت نده.
امیر ماشین را کنار خیابان پارک کرد. یک تای ابرویش را بالا برد:
_اگه فکر میکنی به خاطر طلبش داره گرو کشی میکنه...
فیروزه اجازه نداد حرف امیر تمام شود:
_نه بابا بنده خدا! دیگه حالا از حق نگذریم.
_البته بهم گفت که همون موقعها که با امید عقد کردی خواسته ازت خواستگاری کنه... که دیر شده.
فیروزه پلک روی هم گذاشت و زیر لب گفت:
_یا خدا!
_حالا مشکلت چیه باهاش؟! پسر خوب و با حجب و حیاییه. بچهها رو هم که دوست داره. شرایط تو هم میدونه. پولدارم که هست.
آخری را که گفت، خندید. فیروزه سری تکان داد:
_بله. قبول دارم. همه چیش از من سرتره.
دستگیره در را کشید:
_مشکل من این چیزا نیست.
در را باز کرد و بیرون رفت.
_فیروزه... ای بابا!
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری140 #به_هر_دری... خطبه عقدشان را در همان مسجد امام حسین خواندند. آنقدر میکای
#داستان
#فیروزه_خاکستری141
#یارکشی
امیر از ماشین پیاده شد و جلوی فیروزه ایستاد:
_چی کار میکنی؟! بشین یه دقه داریم حرف میزنیم.
_وقتت گرفته میشه الکی. برو دیرت نشه.
_تو هنوزم این اخلاق بدت رو ترک نکردی؟!
با اخم به امیر نگاه کرد. امیر نگاهش را از او گرفت و آرام گفت:
_همیشه اصرار داری که به بخت خودت لگد بزنی.
هاج و واج نگاه امیر کرد:
_فکر میکردم تو یکی باید راضی باشی.
_بشین تو ماشین نمیشه تو خیابون حرف زد.
فیروزه با اکراه نشست.
_اتفاقاً حرفت درسته! من خوشبختی و عشق الانم رو مدیون توام... معذرت میخوام! منظور من فقط این بود که از این دنده چپ بلند شو... انقده هی به فکر این و اون نباش. یکم خودت رو جای کسی بذار که بهت دل بسته. اصلاً دل بده به دل خودت...
حرفهای امیر، فیروزه را ساکت کرد.
_نگاه به دل این مهرزاد بنده خدا بکن. هفده سال عزبی کشیده. الانم که به هر دری میزنه تا بله رو از تو بگیره. بعد تو هی میگی قصد ازدواج ندارم!
تن صدایش کمی بالا رفت:
_خب چرا قصد ازدواج نداری؟! فکرکردی تو این دوره زمونه گرگ، تنهایی چطور باید این بچهها رو به سرانجام برسونی؟! اصلاً فکر کردی وقتی این بچهها رفتن، تنها و بیهمدم قراره چی کار کنی؟!
تا شب حرفهای امیر در مغزش رژه رفت. آخرین ظرف شسته شده را در آبچکان گذاشت. دو دستش را روی سینک تکیه داد. شیر آب باز ماند. سهیلا شیر آب را بست:
_چته مامان؟! از وقتی اومدی کلافهای.
قبل از اینکه لب باز کند، صدای باز شدن در آمد. هر دو به در نگاه کردند.
سینا زیر لب سلام کرد. سهیلا به طرفش رفت:
_کجا رفتی مادر؟!
سینا جوابی نداد و به اتاق رفت.
توجه فیروزه جلب شد.
_کجا رفته؟! مگه سر کار نرفته بود؟!
به دنبال سینا رفت:
_من اصلاً حواسم به تو نبود! فکر کردم سر کاری. کجا بودی؟!
سینا آب دهانش را قورت داد. در اتاق را بست و به مادرش زل زد.
_چت شده؟! حرف بزن ببینم...
_آقا مهرزاد ازتون خواستگاری کرده؟!
با دهان باز مات سینا شد.
_منم که اصلاً اینجا آدم نیستم!
روی تخت فلزیاش نشست و به فرش زل زد:
_شما هنوز مثل بچه با من برخورد میکنید.
فکر کرد امیر چیزی به او گفته. اخمهایش درهم شد:
_کی این حرف رو زده؟!
_ببین الانم به این فکری که چرا به من گفتن؟!
فیروزه پلک روی هم گذاشت:
_سینا این قضیه مال همین دو، سه روزه اس...
_دو، سه روزه هیچی به من نگفتی؟!
کنار سینا نشست:
_آخه وقتی جوابم منفیه که دیگه نیاز به مشورت نیست.
سینا به طرف مادرش برگشت:
_چرا جوابتون منفیه؟! ما آدم نیستیم که یه نظری ازمون بپرسید؟! حالا من بچهام، مادرجون چی؟! میتونستی قبل از اینکه جواب بدی از مادرجون یه مشورتی بگیری.
فیروزه هاج و واج به پسرش نگاه کرد:
_خب حالا نظر شما چیه؟!
سینا دستش را در هوا پرت کرد:
_نچ. ولمون کن...
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فیروزه اخم کرد:
_وایسا ببینم. این چه طرز رفتاره؟!
سینا وسط سالن ایستاد:
_مامان جون نیگا دخترت کن برا خودش میبره، میدوزه انگار نه انگار ما هم ازاین زندگی...
_چی شده فیروزه؟! سینا؟!
_شما به من بگین ببینم چند بار مگه شانس در خونه آدم رو میزنه؟!
_خجالت بکش سینا!
_خجالت نداره. یعنی ما نمیتونیم یه زندگی عادی داشته باشیم؟! هی باید سگ دو بزنیم که تازه از گشنگی نمیریم. آخرش هم برا یه خونه گرفتن صدتا تعهدنامه و امضا بدیم. فکر کردی سعادت چند سال دیگه میذاره تو خونهاش بشینیم؟
_بسه دیگه سینا. یعنی تو به خاطر پول آقا مهرزاد میخوای که باهاش ازدواج کنم؟! نکنه میترسی ساعت هوشمند و پی اس فایوت رو از دست بدی؟
سینا نفس زنان به مادرش نگاه کرد.
_واقعاً برای خودم متأسفم!
ساعتی را که مهرزاد به او هدیه داده بود از مچش باز کرد. به طرف تلویزیون رفت. سیم پی اس فایو را کشید.
_الان زنگ میزنم بیاد همه رو ببره. فکر کردین این چیزا برا من ارزشی داره؟!
فیروزه بالا سرش ایستاد:
_بگو ببینم این حرفها رو امیر بهت گفته؟!
سینا سرش را بلند کرد:
_نخیر... آقا مهرزاد بهم گفت. اون منو آدم حساب کرد اما تو نه.
اشک مثل آبشار از چشمانش سرازیر شد:
_من که بچگیم تو دعوا و کتک کاری گذشت و جرأت گفتن کلمه بابا رو تو زندگیم نداشتم. حالا هم که یه مرد پیدا شده که...
فیروزه سر پسرش را بغل کرد و بوسید. سینا گریه کرد و فیروزه بیصدا اشک ریخت.
ستیا از کنار دیوار راهرو قدم زنان به طرف سهیلا رفت. دست مادربزرگش را گرفت. خیلی شمرده و کشیده گفت:
_مامان جون... سینا میگه عمو مهرزاد میخواد بابامون بشه؟!
سهیلا اشک گوشه چشمش را یواشکی پاک کرد.
_مامان جون...
_جانم مادر.
_آره؟!
سهیلا به دخترک نگاه کرد:
_آره مادر.
چشمان مشکی ستیا برق زد. دستانش را بالا آورد:
_آخ جون...
به طرف اتاق دوید. فیروزه سرش را بلند کرد:
_به جز من انگار همه طرف آقا مهرزادن؟!
به موهای سینا چنگ زد:
_دلمون به مردمون خوش بود که...
بین اشک و گریه، همگی خندیدند.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری141 #یارکشی امیر از ماشین پیاده شد و جلوی فیروزه ایستاد: _چی کار میکنی؟! بش
#داستان
#فیروزه_خاکستری142
#عقربه_خواب
«عادلانه نیست آقا مهرزاد»
چند ثانیه به پیام نگاه کرد. فکر کرد:
«کاش اصلاً این پیامو نفرستاده بودم!»
چند دقیقه گذشت. نگاهش هنوز به صفحه گوشی بود. از دریافت جواب ناامید شد. گوشی را روی مبل رها کرد. به آشپزخانه رفت. با صدای دینگ دینگ پیامک، به طرف گوشی دوید.
«فرصت کم نظیر! هشتاد درصد تخفیف استثنایی شش ماهه...»
لبهایش بالا رفت. گوشی را با خودش برد. دستکشهایش را پوشید. مشغول شستن ظرفها شد. حرفهای مهرزاد، امیر، مادرش، فهیمه و پسرش سینا را کنار هم گذاشت. از فکر زندگی با مهرزاد، قلبش گرم شد.
«اصلاً از اول هم این زندگی حق من بوده...»
اشک از روی گونههایش سُر خورد. یاد آخرین اعترافات مادر امید افتاد. بشقاب چینی زیر فشار از دستش ول شد. صدای ترق تروق بشقاب در سکوت خانه، بیشتر از حد بلند بود. نگاهی به ورودی راهرو انداخت. دوباره بشقاب را برداشت و به اسکاج کشید. بغض نبودن پدر، به گلویش چنگ انداخت. صدایش در صدای آب غرق شد. شر شر آب را با اشک همراهی کرد. دانه به دانه غمهایش را با ظرفها شست و در آبچکان گذاشت. فکری به ذهنش رسید. آب را بست و دستکشها را درآورد. با چشم همه خانه را کاوید. مردمکش روی گوشهی پیشخوان قفل شد. قرآن کوچکش را برداشت. روی قلبش گذاشت. آن را بوسید. چشمها را بست و زیر لب ذکری گفت. قرآن را باز کرد. اسم سوره و آیه اول صفحه را بلند گفت:
_قصص، بیست و نه
چشمانش را بست و از حفظ خواند:
«فَلَمَّا قَضَىٰ مُوسَى الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِٓ آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا...»
آخرین آیه صفحه را با معنی خواند:
«گفت: به زودی قدرت و نیرویت را به وسیله برادرت افزون کنم، و برای هر دوی شما به خاطر معجزات ما قدرتی قرار می دهم که آنان به شما دست نیابند، شما و آنان که از شما پیروی کنند، پیروزید.»
به گلهای قالی زل زد. لبخندی گوشه لبش نشست. با صدای گوشی از جا پرید. به طرف گوشی دوید.
_معذرت میخوام فیروزه خانم! رفته بودم داروخونه برای مامان انسولین بگیرم. گوشی تو ماشین مونده بود.
آب دهانش را قورت داد. یادش افتاد برای پیامی که فرستاده، هیچ توضیحی آماده نکرده است. به احوالپرسی پناه برد:
_مامان خانم خوبن ان شاءالله؟
فکری به ذهنش رسید:
_پس بالاخره آشتی کردین. نگران بودم تو این هوا بیرون بمونید.
با صدای خنده مهرزاد، از بهم ریختگی ذهنش کم شد.
_آشتی که نه... ولی فعلاً از کارتن خوابی نجات پیدا کردم.
دل را به دریا زد:
_پس بگو... زورتون به مامان خانم نمیرسه؛ افتادین دنبال یارکشی از خانواده من.
صدای نفسهای خندان مهرزاد را شنید:
_دیدم روش شما جواب میده، منم ازش استفاده کردم.
به این فکر نکرده بود. خود مهرزاد ادامه داد:
_ماشاالله آقا سینا مردونگیش خیلی بیشتر از سنشه.
_نظر لطف شماست. از شانسهای زندگیم اینه که هیچیش به باباش نرفته!
_قدرش رو بدونید.
_فعلاً که به لطف شما باهام قهره!
قهقهه مهرزاد بلند شد:
_مادر در برابر پسر، پسر در برابر مادر. عادلانه است دیگه.
فیروزه ابروهایش را بالا برد:
_عجب! قضیه انتقام گیریه؟!
_نه بابا انتقام چی! من فقط دارم تلاش میکنم...
بعد از یک سکوت کوتاه ادامه داد:
_یه قلب سنگی رو بدست بیارم.
تصمیم گرفت اعتراف کند:
_اون قلب سنگی شرط و شروط زیاد داره... مشکلی ندارید؟
_هه...
مهرزاد نفس بلندی کشید:
_با جون و دل خریدارم.
_خیلی خب اولیش اینه که مامان خانم کاملاً با این وصلت راضی باشن.
بیشتر از یک دقیقه گوشش را به گوشی چسباند. صدای نفسهای ذوق زده مهرزاد زخمهای قلبش را ترمیم داد.
_منتظر باش همین امشب میارمش.
چشمهای فیروزه گرد شد:
_امشب؟!
_آره... نه. منظورم فرداس. وای چقدر باید صبر کنم تا فردا!
بالاخره فیروزه هم خندید:
_ترسیدم. گفتم حالا چطور همه رو بیدار کنم.
صدای خندههای مهرزاد در گوشش پیچید:
_خدایا ممنون. بالاخره دنیا داره به کام ما میشه.
سعی کرد تک تک این لحظات را در حافظهاش نگه دارد. تا صبح هزار بار مکالمهاش با مهرزاد را تکرار کرد. تلویزیون را دستمال کشید و همانجا نشست. یاد حرف مهرزاد افتاد که گفت: «عادلانه است دیگه». لبخند زد و چشمهایش برق زد. موقع جابجا کردن مبلها به این فکر کرد که چند نفرند و کی کجا بنشیند. یکدفعه یاد مکث مهرزاد افتاد: «من فقط دارم تلاش میکنم که... یه قلب سنگی رو بدست بیارم». از ذوق روی زمین نشست. صدای خندهاش بلند شد. دست روی دهانش گذاشت و به راهرو نگاه کرد. همانطور که خندید، اشک ریخت. سعی کرد صدای گریهاش بلند نشود. یاد سوتی مهرزاد دوباره لبخند روی لبش نشاند: «همین امشب میارمش.» به ساعت نگاه کرد. عقربه دقیقهشمار خیلی آرام روی ساعت شمار سُر خورد. فکر کرد:
«اوه تازه از سه گذشته. نکنه خوابت برده. میخوای من هولت بدم؟ نه. بگیر بخواب. بذار این ساعتها طول بکشه. بذار سالها تو این دقیقهها زندگی کنم.»
#پایانِ_فیروزهی_خاکستری
.
سلااام 😍
امروز اول کاممون رو با نظرات مخاطبان عزیز شیرین کنیم😋
💕از خانم مدیری عزیز هم تشکر میکنیم...
إنشاءالله بهزودی کتابشون به چاپ برسه...😍
#داستان
❥❥❥ @delbarkade
📝
#داستان
♨️برای عزیزانی که تمایل دارن داستان رو از ابتدا بخونن، دسترسی مستقیم قرار دادیم...
بزنید روی قسمت تا بهطور مستقیم متن براتون بیاد و مطالعه کنید...
📖نقش قلب
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
📖رویای دست نیافتنی
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
📖فیروزه خاکستری
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
❥❥❥ @delbarkade