eitaa logo
مُسکِن
3.1هزار دنبال‌کننده
198 عکس
145 ویدیو
0 فایل
بسم الله شهدا🍃 شهدایی مینویسیم تا کانالمون شهدایی باشه✨♥️ مُسکِن به معنی آرام بخش☺️ این کانال آرامش میبخشه الزامیه که با ما باشید😉 شروطمون @Dardade گروهمون: نداریم متأسفانه😂 کپی؟لا!فور
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ ✍قبل از این که بزنیم 😉 بذاریم کلماتمون از عبور کند...👇 آیا چیزی که می‌ گوییم ؟ آیا اصلا بگیم؟ آیا باعث کسی نمی شود؟ التماس دعای فرج🤲 =صَــــدَقِہ جاریِہ
-شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ... -نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ... -ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ... -مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ... -صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ... -قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ... -عشقـٺۅטּ حسیںْۍ... غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ... -شبتون متعالۍ _وضو و صلوات براے ظهور آقامون یادت نره لِـفـت نـده بِمونـے قَشـنگتَره✨
سلام صبحتون بخیر🌸
امروز،دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه! پس بلند شو و نهایت استفاده رو از امروزت بکن😉💜
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ رگباری از خیانت‌های دولت روحانی؛ در جواب پزشکیان که گفته: مگه دولت روحانی چه بدی داشت؟
🔴مقایسه جلیلی و پزشکیان 🚨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂🤣ایشون میخاد یه مملکتو اداره کنه😑 خدایی چجوری ۱۰ میلیون نفر به ایشون رای دادن🤦‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه فکر میکنی جلیلی اهل نمایشه، اینو ببین خیلی قشنگ بود👌
مُسکِن
اگه فکر میکنی جلیلی اهل نمایشه، اینو ببین خیلی قشنگ بود👌
دوستان اندکی تفکر لطفا درست انتخاب کنین حالا جلیلی یا پزشکیان با خودتونه
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه خستم و از همه بردیم ...❤️‍🩹
امام صادق علیه السلام میفرماید:هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قراءت کند منادیی ندا میدهد:ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر. امام رضا علیه السلام می فرماید:هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است.
شهید ادواردو انیلی می فرمود=) شما مراقب باشید که مشهد را تنها با نام امام رضا علیه السلام بشناسند!
کاش … وقتی خدا در محشر بگوید : چه داشتی؟ سر بلند کند حسین  بگوید : حساب شد
اولین‌ومهمترین‌چیزۍڪہ‌مارا ازامام‌زمان دور مےڪند گنـاھِ‌ماست. . . ومهمترین‌چیزےڪہ‌فرج‌حضرت‌‌را جلو مےاندازد ترك‌گناھ است . . .🌱 -بہ‌قول‌استادرائفۍپور مشڪل‌خودماییم💔
شاید کمی تلنگر..:)
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت : مسابقه می دیم از الان تا شب.. در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت : فعلا یک هیچ - به نفع من
مهمون داریم نشستم چایی میخورم🥲🌱
ناشناس تموم شد بریم رمان بزاریم☺️
سلام شبتون بخیر شرمنده من از صبح مشکل برام پیش اومده بود و اینترنتم قطع بود الان به زور وصل شدم و تونستم وارد بشم
امشب به خاطر تاخیر پارت گذاری دو پارت هم هدیه میزارم
ممنون بابت درکتون🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــان طعـــــم سیب💗 قسمت هشتم با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین... چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست... سرشو انداخت پایین و گفت: -اگر امری ندارید من برم... سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم... گفت: -پس یاعلی... دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: -ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه... -مهم نیست! -این حرفو نزنید... -تقصیر من بود شما راست گفتین... -نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین... حرفمو قطع کردو گفت: -در هر صورت من شرمنده ام یاعلی... برگشتو رفت...و من مات رفتنش... غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز... بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...! تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!! منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم: -سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود... -سلام عزیزم خوش اومدی... یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت: -چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟ -نه مامان جون خستگیه... -پس برو استراحت مادر... یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد... - خسته ام مامان جون خسته ام! نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون: -بله؟؟؟؟؟؟؟؟ -سلام دخترم مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸