🍃🍃
دیدنرویتوچون رؤیتماهعیداست
پرده از چهرهگشا ای مه چارده من
#اللهمعجللولیکالفرج
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
من نام #کسۍ نخوانده ام الّا #طـُو
باهیچ کسۍ نمانده ام الّا #طـُو
عید آمدُ #من خانه تکانۍ کردم
از دل همه را تکانده ام الّا #طـُو
#جلیل_صفربیگۍ
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
عید رمضــــــان آمد و
ماه رمضــــــان رفـــت
صدشڪرڪہعیدآمدو
صدحــیفڪهآنرفـت
#عیدفطر🌿")
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🕊🌸عـید آمد و عـید آمد
🕊🌸و آن بخت سعید آمد
🕊🌸بـرگیر و دهل میزن
🕊🌸کـان مـاه پدید آمـد
🕊🌸عـید آمـد ره جـویان
🕊🌸رقصان و غزل گویان
🕊🌸کان خوبی و زیبـایی
🕊🌸بـی مثل و ندید آمـد
🕊🌸عـیـد فـطر مـبارکــــ🌸
#شعرگونہ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
به خدا دوست داشتن تو دست من نیست
خودت بگرد ببین
مهرت را کجای دلم انداخته ای!❤️
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پانزدهم با فریاد شهاب به خودش آمد. _چرا تکون نمی خورید
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد. شوکه شده بود باور نمے کرد که این شهاب است.
نگاهی به جای زخم انداخت جای بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد.
_آقا.
_شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد :
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه.
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد.
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید .
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید.
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت .
_الو بفرمایید.
_الو یکی اینجا چاقو خورده .
_آروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید .
ـ باشه .
_اول آدرسو بدید.
ـــ .....
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند.
_خونش بند اومده یا نه ؟
_نه خونش بند نیومده.
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی.
_خب یگه چیکار کنم؟
_فقط همین.
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت. و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد.
نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند.
_ وای خدای من نکنه مرده شهاب. سید توروخدا جواب بده.
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند.
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید .
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است .
شهاب چشمانش را بست .
اه لعنتی.
با صدای آمبولانس خوشحال سر پا ایستاد.😊
دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند.
بالای سر شهاب نشستند .یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد.
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_شانزدهم در کنار جسم خونین شهاب زانو زد. شوکه شده بود باو
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند.
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد.با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب را خبر کردند.
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدر و مادرش به سمت اتاق آمدند.
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد.
_تو تو اینجا چیکار میکنی؟😳
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت 😭
_همش تقصیر من بود.😭
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمدند.
_همش تقصیر من بود 😭
مریم دست های مهیا رو گرفت.
_تو میدونی شهاب چش شده ؟؟ حرف بزن.
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود.
مادر شهاب به سمتش آمد.
_دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره ؟
پدر شهاب جلو آمد.
_حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست.
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت.
مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد.
نفس عمیقی کشید و رو به مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت:
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه.
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم.
در اتاق عمل باز شد.
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
فرق بین رفاقت و دوستے مثل فرق بین؛ چایی کیسهای و چایی بهار نارنج دار آتیشیه،
دوتاش چاییه، اما این کجا و اون کجا 🙃🌿°`
#پروفایل
#رفیقونہ
#دخترونہ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز
هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز
#علی_اکبر_لطیفیان
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه