چیزی که باعث غرق شدنت میشه
افتادن توی آب نیست!
موندن زیر آب و بالا نیومدنه.
مراقب باش تو خطا و اشتباه
خودت نمونی!
#تنوعےجاٺ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفدهم در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می ش
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هجدهم
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید.
_آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
_نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قوی ای هست. خداروشکرخطر رفع شد.😊
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد.
_میتونم پسرمو ببینم؟
_اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون.
مریم تشکری کرد.
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست.
مریم نگاهی کرد به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود.
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد.
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت.
نگاهی به مریم که با لبخند ☺️اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد.
_حالت خوبه عزیزم ؟
_نه اصلا خوب نیستم.
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود را دلداری می داد.
_من حتی اسمتم نمیدونم.
_مهیا
_چه اسم قشنگی😊
مهیا بی رمق لبخندی زد🙂
_نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد.
اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
_ای وای میدونی الان ساعت چنده. الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم.
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت. و شماره مادرش را تایپ کرد.
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شد و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد.
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد.
تخت از کنارمهیا رد شد. مهیا چشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند.
چشمانش را باز کرد.مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هجدهم مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. _آقای دکتر حا
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد .
_آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت.
چادرش را درست کرد.
ـ بله بفرمایید.
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟
_بله.
_حالشون چطوره؟
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
_نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود.
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
_س سلام.
_سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟
_بله.
_اسم و فامیلتون؟
_مهیا رضایی.
_خب تعریف کنید چی شد؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
#ادامه_دارد.....
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
«🖇🌱»
.
•
فداۍࢪهبرو
یڪٺارمۆیشـ
بٺابـدٺاابـــدخورشیـدࢪویـش..
سرسجادھخواندمـایندعــاࢪا..
جہانخالۍنباشدازۆجۆدش:)💛
.
#رهبرانہ
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
💛••
وقتی از همهچی بریدی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی خستهای،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی مات و مبهوتی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی شکسته شدی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی خودت رو سر و سامون دادی ،
خودت رو دوست داشته باش
#انگیزشے
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
هرگز از تلاش برای بدست
آوردن آنچه که در طلبش
هستید دست نکشید.
صبر کردن سخت است،
اما حسرت، مشکل تر.
#انگیزشے
#مدیࢪ
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851