eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
788 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران که شدى مپرس ، این خانه کیست سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست باران که شدى، پیاله ها را نشمار جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست باران ! تو که از پیش خدا مى آیی توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست... بر درگه او چونکه بیفتند به خاک شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى حمد و فلق و نعره ى مستانه یکیست از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست گر درک کنى خودت خدا را بینى درکش نکنى، کعبه و بت خانه یکیست ... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
🎈 ‌‌كلبه ى چوبى دلم را آب و جارو میكنم. گرد و خاك از آن مى زدايم و‌ لباس نو به تن مى كنم! مى گويند: «جمعه ها عيد است»! شايد به اين خاطر است كه مى‌دانند توقع ظهور تو در اين روز مى‌رود! 🌸اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج🌸 ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
دلتنگ آنکه تمام اشک ها و لبخند های را می‌بیند بی قراری ها، هجران که قابل گفتن نیست. اما نمیدادند.... آنچه را که به خاطرش بیقرارم چیست اگر می‌دانست لحظه ای در خاطرم قدم میزد ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
باران که می‌بارد.... چشمانم سرخ، دستانم خیس صورتم به آبی می‌زند دلم کیش و مات می‌شود. قلبم را نگویم قرارش را گم کرده قرارمن را یافتی سلام برسان بگو دلم را حرمش کرده ام اما بی او دلم تنگ، جهانم خالیست 🍁 ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
قلم، مات مفاعیلن فعولن فاعل چشمت نمی داند چه بنویسد که باشد قابل چشمت غزل با عندلیب لال فرقش چیست، وقتی نیست برای واژه ها راهی به حدّ فاصل چشمت ولی یک واژه مستثناست از این قید، آری "عشق" همان عشقی که از بسم الّهش شد بسمل چشمت تو چشم از این جهان بستی و رفتی غافل از اینکه جهانی شد شکار غمزه ی ناغافل چشمت نمی دانم به جز بغض یتیمان رفیقانت کدامین صحنه بازی کرد این سان با دل چشمت چه استادانه روشن کرد تکلیف دل ما را سیاق مرزبندی های حق و باطل چشمت بیابانیم ای دریا، نسیمی روزی ما کن از آن جغرافیای روح بخش ساحل چشمت من از این آب و جارو کردن بسیار، دانستم چه مهمان عزیزی داشتی در منزل چشمت ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
☝️🏻 از خداییم ... ✨ برای خداییم ... ⚰و بسوی او بر میگردیم ... 🔴براستی ای انسان این همه غرور برای چه⁉️🙂 ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_نوزدهم مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ
📝 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود. _شما گفتید که رفتید تو پایگاه . _بله _چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید. مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود. _خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم. _خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیایید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شما را تایید کنه. شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه. نمی توانست سر پا بایستد. سر جایش نشست. _یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خواین ببرینش؟ محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد. شهین خانم با دیدن همسرش او را مخاطب قرار داد: _محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن. محمد آقا نزدیک شد. _سلام، خسته نباشید من پدر شهاب هستم. ما از این خانم شکایتی نداریم. _ولی .... مریم کنار مهیا ایستاد _هر چی ما راضی نیستیم. _هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن. _خیلی ممنون. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الا تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . _مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود. دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد. مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیستم مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا
📝 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟ همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید. _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم. _نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊 مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳 شهین خانم روبه دخترش گفت: _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟ _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم. مهال خانم با تعجب پرسید😳 _شما رسوندینش؟ _بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش. مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی. اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
↲😍¦نام‌کتاب:من‌زنده‌ام‌ ↲😌¦نویسنده:معصومه‌آباد ↲🙃¦ژانر: ↲🤩¦برشۍازمتن: معصومه آباد،دختر جوانی‌ که‌ قبل‌از شروع‌جنگ‌داوطلبانه‌دریک‌پرورشگاهِ بچه‌ های‌بی‌سرپرست‌ درآبادان‌کارمی‌ کرد،باشروع جنگ می خواهدبه شهر خودش برگردد. ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851