eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
「🎼⃟🎶」 • • هیـــــچ گاه” به خاطـــــر “هیـــــچ کـــــس” دســـــت از “ ” نکـــــش… چــــون زمانــــی که آن فـــرد از تــــو دســـــت بکشــــد، تــــو مـی مانـــی و یـــک “مـــن ” بــــــی ارزش... • • ‹🎼⃟🎶›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「♥️📌」 • • : داستـــان مانـــدگار آنــانـی اسـت ڪـہ فهمیـــدند دنیــا جـای مـــاندن نیسـت:) • • ‹♥️⃟📌›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🐼⃟☕️」 • • اینڪہ‌باچـادر درخیابان‌وڪوچہ‌و... قدم‌برمےداریـم خیلےزیباست!(:🌿 چون‌براۍبنــده‌ۍخـدا تیپ‌نمیزنیـم . . . مابـراۍ خـــدا♥️ تیپ‌مےزنیـم.🤞🏼🙃 • • ‹🐼⃟☕️›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「⏳⃟🎻」 • • نھ‌فقط‌یک‌پارچہ‌مشڪی . .🖤✨ تمرین‌صبـوری تمرین‌وقـار تمرین‌حجـآب•😌🌸• • • ‹⏳⃟🎻›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🌀⃟❕」 • • میگفت میدونے ڪِے از‌چشم‌ِ خدا‌ میوفتے؟! زمانے ڪه آقا‌ امام‌ زمان! سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار..! رفیـق نزار‌ڪارت‌ بـه اون‌جاها‌ برسـه!✋🏻 • • ‹🌀⃟❕›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🐻⃟🍫」 • • 🌱(••"♡"•• ‹ و بِدان کلید گنج ها،سعادت وخوشبختی در همت تو وتوکل بر خُداست🌱! › • • ‹🐻⃟🍫›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🐻⃟🍫」 • • من‌عـٰآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم آن‌دلـبروآرستهـ‌عرفانـےخویشمツ‌‌ • • ‹🐻⃟🍫›|↜ ------------•☕️♥️•------------
<🌻⃟🎗› • • • هر كس به مدار مغناطيسی علی‌بن‌ابی‌طالب نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیل‌بن‌زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان پاڪ می‌شود. - سرلشكرحـاج‌قاسم‌سليمانی🌿! • • <🌻⃟🎗›¦⇢ ------------•☕️♥️•------------
「🐚🥛」 ‌ ‌چادرانه‍ باش زهرایی باش حسینی باش💛 •‌----------------≺🕊🌧≻---------------• 🕊⃟⃟🌧¦⇝ 🕊⃟⃟🌧¦⇝
「☘⃟🚛」 • • -『هواےڪوےٺُ ازسࢪنمےࢪود،آࢪے ! غࢪیب‌ࢪا دلِ‌سࢪگشتہ‌ باوطن‌باشد . . . ؛!_'°』🌿 • • ‹🚛⃟☘›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🎞⃟🎻」 • • [ڪسی خواهد آمد...🌿] به این بیندیش ! هیچ پیامی آخرین پیام نیست، و هیچ عابری آخرین عابر...! کسی مانده ‌است ڪه خواهدآمد. باور کن ! ڪسی که امکان آمدن را زنده نگه می‌دار. بنشین به انتظار ...✨ .🌱. • • ‹🎞⃟🎻›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🌸⃟💫」 • • معبوداتودلیل‌ِ حال‌خوب‌منےدرهرشرایطۍシ! • • ‹🌸⃟💫›|↜ ------------•☕️♥️•-----------
「📌⃟🥀」 • • "اگہ یہ روز خواستے تعریفے براے شهید پیدا ڪنے، بگو یعنے . حُسْنِ باران این است ڪه زمینے ست، ولــے آسمانے شده است؛ و بہ امداد زمین مے آید🙃🥀•• شهیدعلۍخلیلۍ • • ‹📌⃟🥀›|↜ ------------•☕️♥️•------------
. - _ ‌بهش گفتم :« بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم!» + گفت: توی هم دقیقا همین بحث بود! یکی گفت خانوادم💓 یکی گفت کارم🗄 یکی گفت زندگیم 💞 این‌طوری‌ شد که امام‌حسین(ع) تنها موند💔... . . شهید‌بابک‌نوری @donyayechadoryha
「🐻⃟🍫」 • • ❁﷽❁ خَـبـر از حَـنجَـره‌ے شـاه وِلا مےآیـد خَـبـر از ڪَرب و بـلا مےآیـد اَیُها النّاس بہ این نُڪتہ توجہ دارید چـنـد روزه دگــر مےآیـد ✋ • • ‹🐻⃟🍫›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「📻⃟🎻」 • • من نمےدانم ڪه چرا مےگویند: اسبــ حیوان نجیبےاستــ ڪبوتر زیباستــ و چرا در قفس هیچ ڪسے ڪرڪس نیستــ گل شبدر چہ ڪم از لالہ قرمز دارد چشم ها را باید شستــ جور دیگر باید دیـد واژه هـا را باید شستــ...(:🌱 〖سہراب‌سپهرۍ〗 • • ‹📻⃟🎻›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🌵⃟💚」 • • دوستـش‌میگـفت: یہ‌شــــب‌تـوخواب‌ دیدمش‌بهش‌گفتم: محمدرضااینقــد‌از حضـرت‌زهـرا"س" دَم‌زدی‌آخرش‌چیشده؟ گفت:همین‌کـہ‌تـوبغـلِ‌ فرزندش‌مهــدی‌"عج" جـان‌دادم‌برایم‌کافیست:) 🏴 • • ‹🌵⃟💚›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🐻⃟🍫」 • • چادرت را بر سرت بیانداز بیرون بیا بگذار کوچه و خیابان زیر گامهای نجیب تو احساس غرور کنند بگذار ببیند برگهای درخت بی عفتی چگونه زیر پایت خش خش میکند • • ‹🐻⃟🍫›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🖤⃟🔌」 • • +از‌چۍ‌میترسۍ؟! -ازعذاب‌الهے؛ +خب‌گناه‌نڪن‌نترس! خداڪہ‌ظالم‌نیست‌ظلم‌نمۍ‌کنھ‌!!...:) استاد‌پناهیان•••🖇" • • ‹🔌⃟🖤›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🛴⃟☕️」 • • استادم‌گفت: وابستہ‌خدابشید!! گفتم: چجوری!- گفت: چجوری‌وابستہ‌یہ‌نفرمیشی!- گفتم: ⇪وقتی‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم... ⇪زیادمیرم،میام! ⇪تویه‌جمله‌گفت: "رفت‌و‌امدتو‌باخدا‌زیادڪن" • • ‹🛴⃟☕️›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🌙⃟🌻」 • • 『تمام هراسم این است در همان باشکوهْ لحظه‌ای که؛ قرار است تـو که | تمامِ جانِ کعبه‌ای | ... در کنارش بایستی و از همانجا سرنوشت تاریخ را عوض کنی!! مولای غریبم مهدی جان، آیا من در خیل کسانی که به یاری‌شان امیدواری؛ هستم ...؟ یا تماشاچی‌اَم ... شبیه خیلی‌ها!!!』🥀💔••• • • ‹🌙⃟🌻›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「📓⃟🖤」 • • افتـخارنڪن‌15سالتھ‌وگناه‌نمیڪنی! چون‌یـہ‌دختر‌خانـمۍبودڪه‌تـو14 سالـگۍشهیـدش‌ڪردن . .!:) 🌱 • • ‹📓⃟🖤›|↜ ------------•☕️♥️•------------
「🐻⃟🍫」 • • جاٰنـۍ‌ودلـۍ؛ اۍ‌‌جانـم‌همــــــــہ‌طُ..!シ • • ‹🐻⃟🍫›|↜ ------------•☕️♥️•------------
سلام دوستان ما یه گروه پاتوق دختران چادری زدیم که زیر نظر کانال دنیای چادری ها است و هدفمون این بود که باهم چت کنیم بعضی وقت ها هم چالش داریم 😊🌹 امید وارم از چت کردن با هم لذب ببرین☺️❤️ https://eitaa.com/joinchat/4066443395C4531acb348
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببخشید دوستان به دلایلی نتونستم چند وقت رمان رو پارت گذاری کنم ان شاءالله از امروز شروع میکنم
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد ــ کمیل بعد از
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_ویک صلواتی فر
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد : ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد... ** با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند: ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد. سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت : ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم * فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_دو شب بخیری گف
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی ؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کر‌دم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_وسه سمانه با ا
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری