eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
788 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
「☘️⃟🐛」 • • گفتم‌بھ‌کام‌وصلت‌خواهم‌رسیدروزی گفتا‌که‌نیک‌بنگرشاید‌رسیده‌باشی..!ジ • • ‹🐛⃟☘️›|↜ ‹🐛⃟☘️›|↜ ------------•☕️♥️•------------ @donyayechadoryha
<🦋⃟ 🔗› • • أشكو إليك غربتی.. دوری از تو امانم را بریده من به آغوشت محتاجم مرا به خانه‌ی امنم، برگردان.. • • <🦋⃟ 🔗›|⇢ <🦋⃟ 🔗›|⇢ ------------•☕️♥️•------------ @donyayechadoryha
•🍯🐝• زندگے‌بہ‌سختے‌‌اش‌مۍ‌اࢪزد🥊🌱🍋 اگࢪ‌تودࢪانتهآ؎هࢪ‌قصھ‌باشے📚🍭 💕🌻 @donyayechadoryha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 📝 👅 زبان تو یه نردبان بلند به سوی بهشته!🏞️ گاهی 📿 یه همکلامی چند دقیقه ای با خدا، میتونه از خیلی جهنم ها آزادت کنه 💥فقط کافیه یاد بگیری چجوری حرف بزنی..‌. ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ╭ ┈┄┉┅━╠📱╣━┅┉┄┈ ┈┄┉┅━╠📱╣━┅┉┄┈ @donyayechadoryha
●○°• ❂❃●•°• ❂❃●○•° ❂❃ امام صــ♡ـــادق(علیه‌السلام):↶ ✨۩۞مَعَ التَّثَبُّتِ تَكونُ السَّلامَةُ، و مَعَ العَجَلَةِ تَكونُ النَّدامَةُ۞ْ۩✨ ➊⇜با آرامش و درنگ:↶ ❖•سلامت همراه است ➋⇜با شتابزدگى:↶ ❖•پشيمانی همراه است 📓﴿ميزان الحكمه جلد۷ صفحه ۸۲﴾ ●○°• ❂❃●•°• ❂❃●○•° ❂❃ @donyayechadoryha
🖤 🍃امام علی (ع) فرمودند : در حضور هفت گروه ، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی : ۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ... ٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ازﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ نگو... ۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ... ۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن... ۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ از ﺁﺯﺍﺩیت نگو... ۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪ نگو... ۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ... 📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷ @donyayechadoryha
•‹🧶✨›• . • ♥️ مـومن‌باید‌هر‌روز‌برا‌خودش🌱 برݩامہ‌معنوے‌داشٺہ‌باشہ¡📖 سعے‌ڪنیم‌برا‌خودمون✨ عادٺا‌ی‌آسمانے‌بسازیم:)☁️ هرروز‌تݪاوت‌ِقرآن...😍 یہ‌ساعاتیذڪر‌و‌دردودل‌به‌با‌خدا❤️ +ڪم‌‌سفارش‌نشدها ...🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @donyayechadoryha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی نگاهی به خیابا
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂