𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
#با_یاد_خدا ... #برای_خدا ... #به_نام_خدا ♥️ ️ 🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
|••آنݘہدࢪ ڪآنال دݩیآۍ ڿآدࢪۍ هآ ڲذشٺ🍒
|••چه خــ👍ــوب چه بـ👎ـد دفتـ📚ـر امـ🌥ـروز هم بسته شد...🍓
|••پآیاݩفݟآليٺمۅݧ📕
|••ڣࢪڍآ پࢪ انرژ برمیگردیݦ بݕخشيد فݞآلیتمون کم بود🍓
|••وضو یادتوڹ نࢪھ🌺
|••لفت ندھ جآنا،بزن رؤے پیوستڹ🌹
|••شبٺؤݧ فاطمے دمتۊن حيدࢪئ❤️
|••یاعلی👋
☀️
سلامی✋ به گرمای شهریور ماه ☀️
🌸بر آن صبح سیمای تابندهات🌸
الهی چنان شاد باشی ز دل💕
که تا شب بماند به لب خندهات😊🌸🍃
🍃🌸امروزتون پر از اتفاقات خوب👌
#سلام_صبحتون_بخیر 🌸
#تلنگر
تازمانیکه
همنشینِ گناه باشیم🌱🌹
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود
#تازمانیکه
گرفتارِ نَفس باشیم🍃🥀
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود.
#اللهمعجللولیک_الفرج
-رفیقشمۍگفت:
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدا
مۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابه
اومۍدهند..
ونورۍهمبرایخوانندهآیات
قرآنفرستادهمۍشود...🌿`
-🌱شهیدمحسنحججی
#شهیدانہ
#پاےدرسدل
.
"حجابٺ" را محڪمـ نگھـ دار...
.
نگـاه نڪن ڪھـ اگـر
حجاب و فڪر درسٺ داۺٺھـ باۺے
مسخـره اٺ مےڪنند😒
آنھـا ۺیطـان هستند...
.
ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( س ) 💚
نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ
چگـونھـ زیسٺ و خودش را حفـظ ڪرد...😌
.
💠 فرازی از وصیٺ شھــید سیـد محـمد ناصـر علـوے بھـ خـواهرش🥀
#چادرانه
#تلنگر
#شهیدانه
@donyayechadoryha
#تلنگرانـہ
میگمـا . . .
اِی ڪاش انقدر ڪھ تࢪس از گرفتن
ڪرونا داریم؛ یکمی هم ترس از نیومدن
آقا داشتیم/:
تیترتمومخبرهاشُدهڪـرونا❗️
هممونبہخاطراینبیماریداریم
پیشگیرۍمیڪنیم.
ولیکدوممونتاحالاازگناهمون
پیشگیریکردیمکھ،دِلمـولاموننشکنھ؟!
#باهمتاظهور
<💫⃟ 💛›
•
•
•
←بنویسید در ڪتابها،
ما در خواب ناز بودیم
که او رفت . .
•
•
<💫⃟ 💛›|⇢ #شهیدانهـ
<💫⃟ 💛›|⇢ #مدیࢪ
------------•☕️♥️•------------
@donyayechadoryha
<💜 ⃟›
•
•
خمیده راھ رفتند
تا امروز بتوانیم
راست راست راه برویم !
•
•
<💜 ⃟🌂 ›|⇢ #شهیدآنهـ
<💜 ⃟🌂 ›|⇢ #مدیࢪ
------------•☕️♥️•------------
@donyayechadoryha
○•🌸🌱•○
آنقدر نجیبـی
و متینـی و ملیـح
پیدا نشود
شبیه تــــو
وجدانی
آغازگر
جنگ جهانـــــی
باشــد
یک چادرو
یک روسـری لبنانی..
ـ ـ ــــــ ـ ـ ــــــ ـ ـ ــــــ ـ ـ
#حجاب|🌱~
#مدیࢪ
------------☕️❤️-------------
@donyayechadoryha
✤نگو نمیتونم💸
✤نگو وقـ⏰⏳ــت ندارم!
✤نگو هوش و استعداد ندارم🧠
✤نگو هدفمو نمیخوام، برام اونقدر ارزش نداره 🔕
✤ که سختی بکشم.🧗🏻♀
✤چرا بهونه میاری؟!👏
✤اگه هدفت برات با ارزشه🦋
✤اگه رسیدن بهش اولویت زندگیته🌱
✤پس جایی برای بهونه نمیمونه🐚
✤پاشو و هرکاری که لازمه انجام بده🥊
🍹 ⃟ ⃟🍫¦ #انگیزشی
🍹 ⃟ ⃟🍫¦ #مدیࢪ
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ❁ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
@donyayechadoryha
‹🍂🧡›
-
منعـٰآشقآنرهـبرنـورانـےخویشم :)••
آندلـبروآرستهـعرفانـےخویشم🍁˘˘!••
-
🚡⃟🍊¦⇢ #رهبرانہ
🚡⃟🍊¦⇢ #مدیࢪ
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ❁ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
@donyayechadoryha
آلوده تر ز من نبود درست ولی
اقا تر از انی که برانی مرا حسین ...✨
#بیو🌱
#بےحسیݩمیمیریمـ ❣
•••••••••••°🦋°••••••••••
@donyayechadoryha
‹🌙🌸›
.
.
•|مےگفت🌱🍓
•|توجھتبھهرچہباشد
•|قیمتتوهماناست!
•|اگرتوجھتبہخداواهلبیتباشد
•|قیمتیمیشوی...
•|حواستوبھهرڪھرفتتوهمانے💕🚜
#حاجاسماعیلدولابے
.
.
↡•••🌻
❥•@donyayechadoryha
•🌸•
خدااگــهبخواد…♥️
غیࢪممڪن…☀️
ممڪنمیشه…🌱
------------☕️❤️-------------
@donyayechadoryha
••🌈❣••
وقتیچتࢪتخداست☔️
بگذاࢪابࢪسࢪنوشتهࢪچقدࢪمیخواهد🤞🏻
بباࢪد🌿⛈
#انگیزشی
#مدیࢪ
_ _ _ _ _☕️❤️ _ _ _ _ _
@donyayechadoryha
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل ــ باورم نمیش
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_یک
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم .
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانوادم؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه .
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی
و بلند خندید.
کمیل
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_یک ــ چرا خبر
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_دو
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
.ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_دو سمانه روی
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_سه
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی ???
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂