نه اینکه حرفی نباشد ، هست ؛
خیلی هم هست ..
اما عاشقها می دانند دلتنگی به استخوان
که برسد می شود '' سکوت ''
ولی اون عکسهایی که تو بینالحرمین گرفته میشه ، همون بهترین عکس ِ آلبومه ، بهترین قابِ دیواره ، که با دیدنش خندهی ِ ذوقزده مون بلند میشه ..
- دِلـخُوشیم -
چند ماه است که با حسرت ِ دیدار حرم میخوابم و بیدار میشوم ؟
چند ماه است که جای ِ حضور ِ در حرم ، در رؤیای ِ حرم سیر میکنم ؟
چند ماه است که دلتنگی پا روی ِ قلب ِ خستهام میفشارد و نفس را میگیرد از او ؟
چند ماه است که به انتظار نشستهام و ذره ذره جان میدهم در این دوری ؟
و خدا رحم کند این همه دلتنگی را ..
- دِلـخُوشیم -
به وقت ِ ظهر ِ روز ِ دوازدهم ِ فروردین ِ یک هزار و چهارصد و یک ..
قدم قدم پشت ِ سر گذاشته شدند ؛ خیابانها ، کوچهپسکوچهها ، آدمها و مغازهها ..
خیابانهایی که آخر ِ آن میرسید به خیابانی ، که پایانش مرکز ِ دلدادگیها بود ..
کوچههایی که با پیچیدن میان ِ آنها و گذر از راه ِ تنگنای ِ نفس گیرش که مُنتهایش میرسد به دارالشفای ِ دلهای ِ بیمار ..
گذشت از کنار ِ مغازههایی که ، سالیان سال قرار گرفتند روبهروی ِ آن گنبد طلایی رنگ ..
و این بودن و دیدار و رسیدن و برگشتن .
بودن کنار ِ پناه ِ بیپناهان ، دیدار ِ تنها داراییمان ، رسیدن به آغوش ِ همیشه باز ِ تکیهگاه ِ همیشگی ، برگشتن به پیش ِ صاحب ِ این دلتنگی ، که لطف و کرم او ، نوازشهای او ، حریم ِ امن ِ او ، شده لیلی ِ این قصه و من مجنون ِ او شدم ..
دیداری که همان نگاه ِ اول ، با بغض بود و اشک بود و هقهق بود تا لحظهی جدایی ..
لحظهی جدایی ..
لحظهی جدایی ..
امان از لحظهی جدایی ..
که باقی ماند دلی بیقرار ، چشمانی سرخ و بغضی که انباشته میشد میان ِ گلو ..
و دلی تنشه ، که سیراب نشده از لب ِ چشمه بلند شد ..