💢 #حضرت_آیت_الله_جوادی_آملی:
امام زمان-عجل الله تعالی فرجه الشریف همه اعمال را می بیند و هفته ای دو بار هم همه اعمال را به حضورش گزارش می دهند این دو آیه ای که در سوره مبارکه توبه است که «سَیرَی اللهُ عَمَلَکمْ وَرَسُولُهُ» و «قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی اللهُ عَمَلَکمْ وَرَسُولُهُ»یعنی او می بیند. این برای ما خیلی اثر دارد. ما برای اینکه مواظب حرف هایمان باشیم لازم است متوجه این امر باشیم.
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#استوری📱
•دوشنبههاحسنیهبپاستدرقلبم•
•سلاممیدهمازعمقِجانبهسمتبقیع•
#دوشنبھهایحسنےعلیهالسلام✨
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
♥️ زندگی عاشقانه به سبک شهدا
🌹 شهید مدافع حرم مهدی حسینی
از ابتدای ازدواج عهد بستیم که بال پرواز یکدیگر باشیم.
بال پرواز شدن یعنی تحمل تمام سختیها برای اوج گرفتن.
سعی میکردیم حرفهایی به همدیگر بگوییم که سبب استحکام ما در مسیر شود
با ارزشمندترین اتفاق برای من عاقبت بخیری مهدی و رسیدن به آرزوی قلبی وی است. ان شالله آنها نیز شفاعتمان کنند
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلونَ
و توکل کنندگان ،باید تنها بر خدا توکل کنند.
ابراهیم/آیه۱۲
#استوری
#هر_آیه_یک_تلنگر
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خدا با ماست!
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✍امام کاظم (علیه السلام) :
بهترین چیزی که بنده بعد از شناخت خدا به وسیله آن به درگاه الهی تقرب پیدا میکند، نماز است.
📚تحفالعقول، ص۳۹۱
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✍امام حسین علیه السلام:
هرکس گره ای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح می نماید.
📚بحار، ج۷۵، ص۱۲۲
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
✖️گفت کارخانه پپسی مال اسرائیلی هاست
🌷#شهید_عباس_بابایی
╭ ____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
»
✅کاش هر روز زیارت عاشورا می خواندم
✍شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند: من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟
گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#سلام_ارباب_خوبم✋❤️
#خورشیدتابناڪ بہ رویٺ سلام ڪرد
خاڪ زمین بہ #زخم_گلویٺ سلام ڪرد
#آقاجواب نوڪرخودرانمیدهے؟
وقتے ڪه ایستادوبہ سویٺ #سلام ڪرد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
💠 امام علی علیه السلام:
ناملايمات را تحمّل كن كه تحمّل، پوشش عيبهاست، انسان خردمند نيمش بردبارى است و نيم ديگرش چشم پوشى.
📙 غررالحكم حدیث ۲۳۷۸
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح حدیث اخلاقی بسیار زیبا از امام سجاد علیهالسلام توسط رهبر انقلاب
🏴 سالروز شهادت امام سجاد علیهالسلام تسلیت باد
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
🔻هدفِ ما، در دنیا🔻
☝️❌ هدف ما در دنیا، رسیدن به #راحتی و #آسایش نیست.
👌 خدا زندگیِ ما رو با سختیها و مشکلات گِره زده. این آیه رو ببینیم:↶
🕋 لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی كَبَدٍ. (بلد/۴)
💢 ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻧﺞ ﺁﻓﺮﻳﺪﻳﻢ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻭ ﻣﻤﻠﻮّ ﺍﺯ ﺭﻧﺠﻬﺎ ﺍﺳﺖ.
⚡️ و در سوره انشقاق میفرماید:
👥 ای انسانها! تا روزی که خدا رو ملاقات نکردید، این رنجها و سختیها ادامه داره...↶
🕋 یٰا أَیُّهَا الْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلیٰ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاٰقِیهِ (انشقاق/۶)
💢 ای انسان! تو با تلاش و رنج و زحمت به سوی پروردگارت پیش میروی، و سرانجام او را ملاقات خواهی کرد.
⚡️ در همین رابطه امام سجاد (ع) فرمود:
👈 «راحتی و آسایش، در دنیا و برای اهل دنیا وجود ندارد، راحتی و آسایشِ واقعی تنها در بهشت، و برای اهل بهشت است!»
📚 "خصال صدوق"،جلد ۱، باب الدنیا و الآخرة، حدیث ۹۵.
☝️❌ پس هدفِ ما در دنیا، رسیدن به راحتی نیست.
👈 هدف ما رسیدن به جائیست که بتونیم به راحتی، از راحتیهای دنیا بگذریم.👉
👆 رو این جمله فکر کنیم.
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام تسلیت باد
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت نوزدهم
سلول هاي روبرو خالی بود و از بغل هم هیچ صدایی نمی آمد.
من بودم، خودم و باز هم خودم.
تنهایی آدم را وادار به فکر کردن و مرور کردن همه چیزی می کند ،به دیوار سیاه چال تکیه دادم، و زانوهایم را بغل کردم و به همه زندگی ام فکر کردم.
فکر کردم. سیاه چال با زندان چه فرقی دارد!
سیاه چال هم مثل زندان است، میله دارد، طلوع و غروب آفتاب دیده نمی شود. و تا دلت بخواهد دلگیر است ،فقط سیاه چال کمی تاریک تر از زندان است.
اما چیز زیادي نگذشت که به اشتباهم پی بردم. تازه فهمیدم زندان و سیاه چال زمین تا زیر زمین با هم فرق دارند.
درد سیاه چال، سیاهی است، درد سیاه چال درد گم کردن شب و روز است و بدتر از این وجود ندارد.
من بعد از یک زمان کم، خودم را گم کردم و همانطور هم شب و روزم را گم کردم ،معلوم نبود ساعت هایی که می گذشت، ساعتی از شب است، صبح است یا ظهر.
گاهی براي چند ساعت توي خودم مچاله می شدم و روي زمین سرد و نمناک سیاه چال می خوابیدم.
و براي بیدار شدن هیچ اشتیاقی نداشتم، اصلا چرا باید بیدار می شدم وقتی هیچ کاري از دست من برنمی آمد.
سیاه چال پر بود از سرما، غم ، اندوه و بی کسی.
تنها چیزي که توي آن زیرزمین تاریک کنارم بود یک کاسه آهنی بود که براي آب استفاده می کردم.
نگهبان ها گاهی سر می رسیدند و از نان خشک هاي اضافه آمده قصر جلوي ما می انداختند. آنها تنها لطفی که به ما می کردند این بود که نان خشک می دادند و ظرف هاي آهنی ما را پر از آب می کردند و می رفتند.
می دانستم هم صحبت نداشتن ازبزرگترین دردهاست ولی این را هم می دانستم که هم صحبت احمق درد بزرگتري است.
مطمئن بودم چند روز از بودنم در آن قفس تنگ و تاریک گذشته است، شاید اصلا من فراموش شده بودم. گاهی فکر میکردم اگر قرار است براي صدور حکم نزد سلطان بروم پس چرا انقدر طول کشید.
به خودم گفتم: شاید قرار است تا ابد همین جا بمانی.
زندگی لعنتی.....زمانه چقدر عجیب می چرخد اصلا معلوم نیست پنج شنبه است یا جمعه.
محبوبه روي زمین و من زمین گیر این زیر زمین، من در سیاهی این زندان تاریک و او در سفیدي لباس عروسی.
خدایا آدمهاي عاشق با وجود عشق می میرند یا زنده می شوند؟
این داستان ادامه دارد......
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیستم
هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی .
زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم.
فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند.
تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........
با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا.......
بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود.
نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت
پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
با صداي مهربانی گفتم:
- مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد.
خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است.
از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود.
دقیقا باید چه جوابی می دادم.
اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم.
حتما دلش می شکست.
نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم :
- مادر، حالت خوب است؟
این داستان ادامه دارد.....
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و یکم
- چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر.
خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم.
- م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟
- چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار.
عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم:
- همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش.
از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید.
- اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟
چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟
با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند.
- مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟
- نه، چیزي نیست.
- الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم.
- هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم.
- در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند.
« تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود»
- تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟
- ها... میدانم
- اینجا سیاه چال است.
- عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟
- نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است.
- مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است.
- چطور؟
- من که چشمی ندارم ببینم مادر.
- چشمت چه شده؟
- مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم:
- ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم:
- به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد.
با صداي بلند گفت:
- چی نمی شنوم:
آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم:
- این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد.
- آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم.
صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد.
زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم.
از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست.
این داستان ادامه دارد .......
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈
حرف حساب😊
میگم حالا که زمانه طوری شده نمی تونیم تبادل داشته باشیم و اعضا ثابت هستن ،شما بزرگوار خواننده لطف کن و کانال رو به بقیه معرفی کن🌹
اینطوری هم ما از شما سپاسگزاریم و هم این که شما دوستانتون رو به کانال خوب مذهبی دعوت کردید🌸
پس از تون میخام تا میتونید از ما حمایت کنید🌼
با تشکر فراوان🌹