eitaa logo
دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
340 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
680 ویدیو
2 فایل
من عآدت کردھ ام برکت روزے ام را، از یك انسان خوب بگیرم. یک امام رئوف!🖤 #نوکرامام‌رضا حرفاتون: @HARFAT8 شروطمون : @SHOROT8 لفت‌ندھ‌شاید‌دعوت‌شدھ‌‌آقایے....🙂❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🤍🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍 🤍 🤍🤍 🕊🕊 تا صبح خوابم نبرد فکر و خیال داشت دیونم میکرد ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش - چشم عزیز جون صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو رفتم سمت خونه فاطمه اینا رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود زنگ درو زدم بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟ اره خدا رو شکر ،بفرما داخل - خیلی ممنونم رفتم داخل خونه با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق فاطمه سر سجاده نشسته بود و زکر میگفت رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم ( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت) فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟ - فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی ( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم ) فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد رفت کنار شهید نشست فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه... - واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه امو زینبی بزرگ کنم همین... نویسنده:بانوفاطمہ 🤍 🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍🕊🤍
آنچه که از عمرت باقی مانده را، دریاب! و نگو فردا و پس فردا؛ زیرا بسیار آدم ها بودند که پیش از تو سرگرم آرزوها و امروز و فردا کردن‌ها گشتند، و گرفتار مرگ شدند و غفلت زده مردند...! دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
چطورےگنـٰآھ‌نکنیم؟! -قـدم‌اول: هروقت‌ڪہ‌فڪرگنـآھ‌اومد‌تـوسرت🚶🏿‍♂'! ¹•شیطان‌رولعنـت‌ڪن! ²•یہ‌صلـوآت‌بفرست! ³•بگواستغفرالله -قـدم‌دوم: اگردیدۍبـآزم‌ول‌ڪن‌نیست . . ¹•برویه‌وضوبگیـر ²•دورڪعت‌نمـآزبـخون! ''تو۹۹درصدمواقع‌جواب‌میدھ ڪآفیہ‌فقط‌یه‌بازامتحان‌کنید🌱'' -قانون‌دلمون‌ازامروز . .↓ موقع‌گناه،اگردیدی‌هیچ‌جوره‌نمی‌تونۍ جلوی‌شیطان‌وبگیری! اول‌دورکعت‌نمازمیخونۍ بعدهـرگناهی‌خواستی‌انجام‌میدۍ👀🌿'! ''مطمئن‌باش‌اینجورۍخداڪمڪت‌میڪنہ‌دیگه‌ سمت‌اون‌گنـٰاھ‌نمیرۍ..(:🕶🕊'! ‌- استـٰآدرائفـی‌پـور..! دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
یہ‌ذره‌منو‌ببین‌مگہ‌من‌چندتا‌امام‌حسین‌دارم💔؟:) دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
[ - تو‌میدونےبازنده‌کیہ؟! + بازنده‌کسیہ‌ک‌از‌ترسِ اینکہ‌موفق‌نشہ حتےامتحانشم‌نمیکنہ!✨🕶 ] دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
🕊🤍🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍 🤍 🤍🤍 🕊🕊 چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه اینقدر سرم درد میکرد باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم واقعن قشنگ شده بود فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و. واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم برای اولین بار عالی بود وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم ،حس خوبی نداشتم ، بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن دلشوره ام بیشتر شد نمیدونستم چیکار کنم ،تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب» همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود مریم جون: سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟ - سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم مریم جون: هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟ - اتفاقی افتاده؟ مریم: تو بیا میفهمی ( از لرزش صداش ترسیدم ) - باشه بریم همه داخل پذیرایی نشتسته بودن عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد پاهام سست شده بود سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم.... نویسنده:بانوفاطمہ 🤍 🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍🕊🤍
🕊🤍🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍 🤍 🤍🤍 🕊🕊 - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت رو کردم به حسین آقا - حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن؛صدام بلند شد) - چرا چیزی نمیگه کسی ( یه دفعه یکی از آقایون گفت) + آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم ) از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ) عزیزجون: نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم - مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده باشه ،برگرده پیشم ( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟ عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش - سلام اقا رضابلااخره دوستتم همراهتون بردیناشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش... نویسنده:بانوفاطمہ 🤍 🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍🕊🤍
بیا‌که‌رنج‌فراقت‌بریدامان‌ِ‌مرا به‌یُمنِ‌آمدنت‌تازه‌کن‌جهانِ‌مرا ..!'🤍 دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
"بسم‌رب‌الشهید..."
خدایـا‌بہ‌دل‌هاے هممون‌آرامش‌بده❤️:) دختر‌امام‌رضا(؏)🖤
🕊🤍🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍 🤍 🤍🤍 🕊🕊 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم ) زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت ) رفتم کنارشون ایستادم فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم - سلام حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم ) - چشم بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟ ( نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلن خداحافظ عزیز جون: مواظب خودت باش. .. نویسنده:بانوفاطمہ 🤍 🕊🤍 🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍 🤍🕊🤍🕊🤍 🕊🤍🕊🤍🕊🤍