#رمان_اورا📕
#پارت_شصت_وسوم🌺
" این چه سوال مزخرفیه؟؟!! "
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_ خودم!
_ پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟ این که دیگه فکر نکنم کار خودت باشه!!
تازه یاد زخم صورتم افتادم!!
" واااااای اگه سالمم پام بسه خونه، بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه! خدا لعنتت کنه عرشیا! "
دستم رو بردم سمت زخمم. بخیه شده بود. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمام رو ببندم. دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد.
_ جسارت نباشه دکتر! شما خودتون استاد مایید! حتماً حالشو از من بهتر میدونید، اما با اجازتون بنظر من باید فعلاً اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
_ ایرادی نداره. بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
" لعنت به این زندگی...! "
نگاهم رو تو اتاق چرخوندم، خبری از کیف و گوشیم نبود! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
" وای ماشینم!! درش باز بود! یعنی اون احمق وظیفه شناس، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟"
ساعت رو نگاه کردم ، عقربه کوچیک روی شماره نه بود !
"یعنی صبح شده ؟؟ دوازده ساعت گذشت؟؟ اگه اون احمق منو نمیاورد اینجا، الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود! "
چشمام رو بستم یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام. هنوز سرم درد می کرد.
" این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه! اما اگه پام به خونه برسه، نمیدونم چه اتفاقی میوفته! باید قبل از اون یه کاری بکنم! "
به در نگاه کردم! تو فکر بودم که پرستار جوونی وارد اتاق شد، یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون. چشمام سنگین شد و پلکام مثل آهن ربا چسبیدن به هم! ساعت سه چشمام رو باز کردم. گشنم بود. اما معدم بعد از شست و شو اونقدر می سوخت که حتی فکر غذا خوردن رو از کلم می پروند!
دیگه سرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد و معلوم بود خلوته! آروم از جام بلند شدم. سرم به شدت گیج می رفت. داخل راهرو رو نگه کردم. خبری از دکتر و پرستار نبود. سریع رفتم بیرون و با احتیاط تا انتهای راهرو رفتم. سرگیجه امونم رو بریده بود. داخل سالن شلوغ بود؛ قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودم رو رسوندم.
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_وچهارم🌺
احساس پیروزی بهم دست داده بود. داشتم می رفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!
" لباسام! "
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم.
" آخه لعنتی! چجوری برگردم داخل و لباسامو بیارم؟! "
بازم سر و کله اشک های مزاحم پیدا شد. چشمام سیاهی رفت و یه دفعه نشستم رو زمین!
_ خانوم؟ چی شد؟؟
سرم رو گرفتم بالا. نور آفتاب نمی ذاشت درست ببینم! چشمام رو بستم.
_ تو رو خدا کمکم کن!!
نشست رو زانوش،
_ حالتون خوبه؟؟ می خواید پرستار خبر کنم؟
_ نه. نمی خوام!
_ اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می کنید؟ اگه کمکی از دست من بر میاد، حتماً بگید.
مظلومانه تو چشماش نگاه کردم
_ واقعاً می خوای کمکم کنی؟؟
سرش رو انداخت پایین.
_ بله... اگه بتونم حتماً!
_ من باید از اینجا برم.
_ برید؟؟ یعنی فرار کنید؟؟
_ آره بااااید برم!
_ چرا؟ نکنه به خاطر... امممم... مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟
_ نخیر! من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم! منم برم بابام پولشو میده.
_ عذر می خوام... ببخشید. خب گفتم شاید به خاطر این مسئله می خواید برید!
_ نه!
_ خب پس چی؟
_ آقا مگه مفتشی؟؟ اصلاً به تو چه؟ میتونی کمک کن، نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم!
_ نه نه قصد جسارت ندارم. من فقط می خوام کمکتون کنم! اگه از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست!
_ من خودم می فهمم حالم خوب هست یانه! کمکم میکنی؟؟
_ آخه...
_ آقا خواهش میکنم!! حالم خوب نیست. لطفاً... فقط منو از این در بیمارستان رد کن! همین!!
یکم من ومن کرد و اطراف رو نگاه کرد...
میدونستم دو دله. قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_وپنجم🌺
قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم
_ خواهش می کنم...
_ اشکام رو که دید دست و پاشو گم کرد!
_ باشه! باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟
_ منو از در ببرید بیرون! با این لباسا نمیذارن خارج شم!
_ برم لباساتونو بیارم؟؟
_ نه آقا... وقت نیست! تا نفهمیدن باید برم!!
_ خب چجوری؟؟
_ ماشین داری؟؟
_ بله!
_ خب خوبه! من می خوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای، پتویی، چیزی بکش روم، زود بریم!
_ بله؟؟ باشه... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!
_ ممنونم!
رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت.
" چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره! "
سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو ازش گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!
حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه.
_ خانوم؟؟
بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!
_ ممنونم آقا!
_ خواهش میکنم، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم!
_ ببخشبد... ولی واقعاً لطف بزرگی در حقم کردی!
_ خواهش میکنم. خب؟ الان می خواید کجا برید؟
موندم چه جوابی بدم!!
_ نمیدونم. یه کاریش می کنم! بازم ممنون... خداحافظ!
داشتم در ماشین رو باز می کردم که صدام زد!
_ خانوم!؟
_ بله؟؟
_ با این لباسا کجا می خواید برید آخه؟؟ معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
_ خب... آخه چیکار کنم؟؟
_ کیف و گوشی همراهتونه؟؟
_ نه!
_ پس مطمئناً نمی تونید جایی برید!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شصت_وپنجم🌺 قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم _ خواهش می کنم... _ اشکام ر
رفقا امروز یدونه پارت اضافه تر تقدیم نگاهتون شد☺️
به خاطر اینکه دیروز بدقولی کردیم و رمان رو نزاشتیم🙄🤷🏻♀
کپی رمان شرایط داره!
کسی اگر میخواد کپی کنه تشریف بیاره پیوی💫
ناراحت نباش
🌺ولَا تَهِنُوا ولَا تَحْزَنُوا وأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ
🍃ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎم ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱِ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ] ﺳﺴﺘﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ
ﻭ [ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻫﺎ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ] ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺸﻮﻳﺪ
در حالی که شما برترید ﺍﮔﺮ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ
📖سوره آل عمران / آیه 139
#درمحضرقرآن
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#منبر_مجازی
🌱 •| #استادفاطمینیا |• 🌱
تا زمانی که ❤ انسان
آلوده به محبت دنیا و
هوس ها باشد،
نباید توقع حضور❤
در نماز و لذت بردن از
عبادات داشت ...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
هر وقت احساس ڪردید از #امامزمان دور شدید و دلتون واسه اقا تنگ نیست ...
این دعاے ڪوچیڪ رو بخونید 🤲🏻
((لَیـِّن قَلبے لِوَلِـیِّ اَمرڪ 🥀))
یعنے ... خدایا دلمو واسهاماممنرمکن
#یامهدی 😭
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
هنوز فکر میکنم ترسناکـ ترینـ شعرے کهـ خوندمــ
اینهـ
•
•
از ڪُج̥ا آم۪ده࣫ اꪲمـ ؟
آمْ̥دنم̤ به۪ر چ࣫ہ بودꪲ ؟؟
:)💔
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva