دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت82 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیل
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت83
گنگ نگاهم کرد.
دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم و به جلو هولش دادم.
–اگر به حرفم گوش میکنی بریم داخل.
قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد.
من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پریناز گفتم:
–اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم.
–نورا خانم ایشونم پرینازه.
نورا دستش را دراز کرد به طرف پریناز و گفت:
–خیلی خوشآمدید.
پریناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم.
با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار میکرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پریناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پریناز گفت:
–ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد:
–اُسوه جان بیا بریم داخل خونه.
اُسوه گفت:
–نه ممنون، من دیگه باید برم.
با لبخند گفتم:
–اصلا حرفشم نزن اُسوهخانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری.
اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد.
–نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحتترم.
جلوی راهش را سد کردم و گفتم:
–محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت میشینیم.
لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشمهایش بود. بلاتکلیف به نورا نگاه کرد.
نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت:
–وقتی رئیست اینقدر اصرار میکنه روش رو زمین ننداز دیگه.
معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پریناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه میکرد که از این همه تلخیاش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم:
–عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم:
–پریناز توام پیششون بشین تا من بیام.
داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم:
–مامان یه چایی آماده میکنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پریناز خوشحال نیست گفت:
–تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه.
طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت:
–آقا راستین چیزی شده؟ پریناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن.
خندیدم و گفتم:
–چیز مهمی نیست. امروز یه کم همهچی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت.
فقط نوراخانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها.
نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت:
–وا؟ مگه دختر بچن؟
–چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد.
نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت:
–پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو.
من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود میخواست همراه چند پیشدستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم:
–نورا خانم من میبرم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش میسوخت. با این حالش سعی میکرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون میدانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت میکند. گرچه، رنگ پریده و چشمهای گود شدهاش به اندازهی کافی دل ما را میخراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتیاش این روزها بدجور دست به دامان خدا شده بودم.
نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پریناز و اُسوه به گوش رسید.
با خنده به نورا گفتم:
–بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن.
صدایشان بالا رفت. یکی پریناز میگفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا میکردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند.
همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و میگوید تو غلط میکنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمیدانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه میخواسته برود.
با صدای بلندی گفتم:
–عه، خانما...
اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت84
همان لحظه پریناز با هر دو دست محکم روی سینهی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند.
من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پریناز نگاه کردم و فریاد زدم:
–چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم.
نورا میخواست سر اُسوه را بلند کند گفتم:
–نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنهی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت:
–وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟
نتوانستم بگویم که پریناز هولش داده.
گفتم:
–سرش خورد به تخت.
نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پریناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم.
–زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده.
با فریاد من پریناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد.
مادر با نگرانی رو به نورا گفت:
–نفس که میکشه مادر نه؟
نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد.
پریناز که تلفنش تمام شد گفت:
–الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد:
–من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، میتونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت:
–تو رو خدا یه کاری کن. پریناز به طرف اُسوه خم شد.
نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک میریخت داد زد:
–جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسهی خراب شدهی شما فقط دورهی آدمکشی میزارن نه چیز دیگه.
پریناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشمهای از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه میکرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش.
مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت:
–هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد.
–باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه میرفتم.
نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد.
با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید درحالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده.
حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافهایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداریاش داد. بعد گفت:
–این ملافه رو ببر رویدوستت بکش. نورا گفت:
–برای چی؟ اون که چیزیش نیست.
حنیف گفت:
–نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت:
–پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم.
با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایهی روبروییمان که عمهی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد.
حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من میدید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پریناز میآید؟ برای همین گفتم:
–خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبهی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمهی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد.
بعد از معاینهی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت85
اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمهی اُسوه هم سوار آمبولانس شد.
نورا با اصرا از حنیف میخواست که او هم همراه آنها برود.
ولی حنیف آرامش کرد و گفت:
–ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه.
بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم.
سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پریناز را ندیدم.
به داخل خانه رفتم و سرکی به همهجا کشیدم. اثری از او نبود.
به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمیخواستم کسی صدایم را بشنود. شمارهاش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
–الو...
–تو کجایی پریناز؟ یهو کجا غیبت زد؟
پریناز گفت:
–اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد.
–چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟
–دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین.
فریاد زدم.
–باز واسه خودت میبافی.
اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش میدادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت میکنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا.
–مکثی کرد و گفت:
–باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس میگیرم. بزار خودم رو پیدا کنم.
بعد گوشی را قطع کرد.
نورا چادر مشگیاش را سرش کرده بود و آمادهی رفتن بود.
–نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر میدیم.
با دلخوری نگاهم کرد.
–نگران حالشم. من خودم رو مقصر میدونم، نباید تنهاش میذاشتم. نمیتونم بشینم خونه، همین انتظار من رو میکشه.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
–چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته.
–رفته؟ راستی پریناز کو؟ شرمنده گفتم:
–ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس میگیره.
نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست.
–آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده.
–واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟
–آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در میکنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیرتر میشن.
با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامهی حرفهایش را بشنوم.
ادامه داد:
–پرینازم یه تیکهی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنبالهی حرفش را گرفت:
–کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمیدونم شاید پرینازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پریناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای.
–نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه.
فکری کرد و پرسید:
–راستی آقا راستین چرا نگفتی پریناز اُسوه رو هول داده؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمیخواستم کار خرابتر بشه.
اخم کرد.
–یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟
روی جدول بندی دور باغچه نشستم.
–خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمیکنم.
به گوشهی تخت خیره شد و بغض کرد.
–همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری میداد...حالا خودش...هق هق گریههایش اجازه نداد بقیهی حرفش را بزند.
مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم.
–تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری میکنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن.
اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد.
–تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه.
چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد.
–باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت86
–به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم.
پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشیاش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحهی گوشیاش روشن و خاموش میشد. یعنی عمهاش هنوز به خانوادهی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد.
خم شدم تا وسایل را جمع کنم.
چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی است که خودم ساختمش.
باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار میکرد. دستی به لبههای قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبههای قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.
همین که مادر خواست در را ببندد گفتم:
–نبندش مامان. حنیف پرسید:
–مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟
–شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت:
–حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد.
به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبیام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگههای کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت میکرد.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟"
چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمهاش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را میشناختم. باید از نورا هم میپرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسهی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم.
کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند.
عمهی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر میرسید.
مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی میکرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک میریخت.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد.
وقتی برگشت با چهرهی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت:
–دکتر نوشته برای سیتیاسکن و امآیآر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت:
–شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن.
مادر گفت:
–این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه.
پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد:
–دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سیتی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت:
–نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد.
شمارهی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم:
–پس حاجآقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست میگید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
نوحه_وقت_جدایی_رسید_@mahmoudkarimi_noho.mp3
7.87M
نوحه ( وقت جدایی رسید )
نوحه های #امام_حسین ( عليهالسّلام )
با مداحى حاج محمود كريمى
بیت الزهرا (س) - منزل حاج شهید قاسم سلیمانی
#حاج_محمود_کریمی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🖤』
چه خـــوش گفت سرورِ آزادگانـ.ـ.ـ.؛
اـــــےکاش با حسیــــღـن بن علــے
محشور
شویمــ... نــه مشهور
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#تصویر_رهبری
🔘 #ویژه|تصویری از رهبرانقلاب
▪️مراسم شب #عاشورا
حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
بدون حضور جمعیت ٩٩/۶/۸
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva