eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فرقی ندارد ... 💫 کنار دریا باشد یا هیئت مهمانی باشد یا مجلس روضه ❤️ قامتی که فاطمی باشد 😇 هر جای این جهان ... 🌍 از دعای خیر مادر چادریست 😌👌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🚦 بهت میگه بگو.. بخند.. با همـکار! همکلاسے! کلاس داره ! شیــ😈ـــطان را میگویم . کارش تزیین دادنِ گناهه ، مراقبـــــ باش ❗️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💫 •| |• 💫 هرگز به غیر جانان ما جان نمی فروشیم جان می دهیم اما جانان نمی فروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر بر آن نمی فروشیم✋🏻💕 ❥| ❣😍 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 لبخند میزنم چیزی به یادم می افتد و میپرسم: راستی شنیدم خودتون عملش نمیکنید درسته؟ _آره اما جراحش خیلی خوش دست تر از منه بازهم شکسته نفسی کرده بود....استاد! _من که تو این بیمارستان قابل تر از شما سراغ ندارم! _تو لطف داری! اما اون دکتر از دکترای اینجا نیست! چا خوردم ...جالب شده بود ادامه میدهد« درواقع ایشون واالی کوچک پسر منه! _اوه پس ارثیه! _میشه گفت عالقه به تیغ جراحی ارثیه! به قول تو علم دروغ میگه که صفات اکتسابی به ارث نمیرسه! به ساعتم نگاهی می اندازم! اوه خدای من این مرد چقدر بزرگوار بود که به رویم نمی آورد چقدر از وقت با ارزشش را با خزعبالتم تلف کردم از جایم بر میخیزم و میگویم: _وای استاد ببخشید من این همه وقت شما رو گرفتم با خوشرویی میگوید: این چه حرفیه خانم سعیدی! من از هم صحبتی با شما لذت میبرم! تو این چند ماه دوری از خانواده و دخترم این خوبه که تو هستی! _لطف دارید استاد... با اجازتون من مرخص بشم تا دم در می آید و بدرقه ام میکند و در آخر میگوید: خوشحال میشم دوباره ببینمت ! نگران نباش خانم )پرستار( خوب میشه _ان شاءاهلل... میگویم اگر خدا بخواهد ....چون اگر بخواهد میداند چطور این علم بی رحم را شرم زده کند!! خدا است دیگر ...خدا!! دانای کل )فصل هفتم( ابوذر گوشی به دست از کالس کالفه کننده مغناطیس بیرون می آید... هرچه مهران را میگرفت جواب نمیداد! از بی فکری این پسر حرصش در آمده بود! امروز دومین روزی بود که بی دلیل غیبت میکرد... باالخره گوشی را برداشت :هان چیه ابوذر؟ صدای خسته اش ابوذر را بیشتر نگران کرد: سالم پسره ی بی فکر تو کجایی دو روزه نه گوشی جواب میدی نه میای دانشگاه؟ با صدای گرفته اش میگوید:حالم خوش نیست ابوذر... _چرا چت شده؟ _چیز مهمی نیست فقط حوصله دانشگاهو ندارم! _چرا چرند میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ پوفی میکشد و با صدای تقریبا بلندی میگوید: ای بابا گیر دادیا ابوذر! من خوبم داداشم تو هم بکن از ما دیگه ابوذر اینبار عصبی صدایش را باال تر میبرد و میگوید:چه خبرته؟ پاشو امروز بیا مغازه ببینمت! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _ابوذر بیخیال _مرض ابوذر ساعت 1 دم مغازه باشیا _اوووف باشه بابا ول کن نیستی که! لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندند و خداحافظی میکند.... کتابهایش را توی کیفش میگذراید و نگاهی به ساعتش میکند و به طرف کالس استاد شهسواری راه می افتد! همیشه دلش برای این استاد میسوخت...خانم 41 ساله ای که خیلی بیشتر از سنش نشان میدا! در واقع او زیر این همه فرمول له شده بود! سامیه و زهرا و پروانه مثل جاسوسان سازمانهای امنیتی ابوذر را زیر نظر داشتند! یعنی صدای کمی بلند تر از معمول او آنان را متوجه او کرده بود و حاال داشتند سلول به سلول ابوذر بیچاره را آنالیز میکردند! سامیه با شیطنت به زهرا میگوید: زری میگما از این صدای بلند معلومه عصبی بشه عصبی شده ها!! پروانه کمی پیاز داغش را زیاد میکند و میگوید: غلط نکنم دست به زنم داره! زهرا فقط به این مسخره بازی ها میخندند و بعد میگوید: مرد باید جذبه داشته باشه! سامیه و پروانه ایشی میگوند و بعد سامیه ادامه میدهد: راستی زهرا خودش تاحاال حرفی نزده؟ زهرا خیره به قد و قامت ابوذر که حاال دیگر خیلی دور شده بود میگوید: نه بابا! ایشون با حجب و حیا تر از این حرفاست پروانه چشم غره ای میرود و میگوید: خدایی شور حجب و حیا رو درآورده دیگه!!! بابا بد نیست آدم یکم آپ دیت باشه!!! ایشون دیگه رسما دارن سبک ملت زیسته در زمان قاجار زن میبرن!! زهرا در مقام دفاع در می آید و میگوید: کار خوب ربطی به زمان و مکان نداره که! تازه بزار بیان خواستگاری حرف هم میزنیم! سامیه چشمکی میزند و میگوید:کلک تو هم بدت نمیادا! پروانه که گویی چیزی به یادش آمده بی هوا میپرسد: راستی زهرا چه خبر از ارسالن؟زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبری میخواد باشه؟ _دیگه حرفی نزدن؟ _چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن! پروانه حسرت زده میگوید:ولی به نظر من خریت کردی! خدایی تو عقل داری؟ ارسالن کجا ابوذر کجا؟ زهرا ترش میکند و میگوید: ارسالن ارسالنه ابوذر ابوذر!!! ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم باال می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم!! هنوز نه به دار نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن!! طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟ زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره! لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقه سامیه و ترانه را بلند کرد!! زهرا سرخ شده از خنده به آن دو تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید! سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا!! خدایی چی باعث شد تو تا این حد عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان بردند!!! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن مغازه شماره مهران را گرفت. شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد... هنوز هم با خودش کنار نیامده بود . و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد ...گفتنش راحت بود اما در عمل... مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی. ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی. شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود!! همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش ازکلمات!این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد. سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی هیچ سوال اضافه ای! دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود! برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای سعیدی بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟ ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتادو بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر! شیوا با حسرت نگاهش کرد... دلش میخواست آن دختر را ببیند! او که بود که ابوذر... آهی کشید و به زمین خیره شد ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی نیست ان شاءالله؟ شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم!!! درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش ندارد! اما تنها لبخند تصنعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر خدا آیه رو خیر بده دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت. ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva