eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 مجاهدتی که در این ماه‌های کرونایی انجام گرفت پرستارها را در چشم مردم عزیز کرد 🔺️ رهبر انقلاب، امروز: واقعا تلاش برای کاهش آلام یک انسان جزو زیباترین مناظر زندگی انسانهاست. من میخواهم عرض بکنم این زیبایی در این سال کرونایی در این ماه های کرونایی بیشتر خودش را نشان داد. پرستارهای ما در بیمارستانها از خودشان حرکاتی را نشان دادند مناظری را نشان دادند فعالیتهایی را نشان دادند که حقیقتا اینها مایه اعجاب انسان میشود. خود پرستاری یک کار دشواری است. کار پراضطرابی است حالا اگر چنانچه بر این دشواری و اضطراب این هم اضافه شد که خطر واگیری وجود دارد خطر ابتلا وجود دارد این خیلی کار را دشوارتر میکند پرستاران ما این کار دشوارتر را در این دوران کرونایی انجام دادند. با این که جان خودشان در خطر بود، با این که احتمال میدادند که خودشان مبتلا بشوند در عین حال این کار را انجام دادند و انصافا کار بزرگی را در این مدت به ثبت رساندند. خب این مجاهدتی که در این مدت انجام گرفت پرستارها را در چشم مردم عزیز کرد. تا قبل از این قضایا مردم خیلی توجهی به اهمیت کار پرستاری نداشتند در این قضیه کرونا مردم فهمیدند که پرستاری چه کار بزرگی است؛ چه کار مهمی است چه ارزشهای والایی در درون او وجود دارد. ۹۹/۹/۳۰
🔺️ رهبر انقلاب، امروز: مسئولان هم (در قبال پرستاران) تکالیفی دارند. باید تکالیف خودشان را انجام بدهند. باید به فکر باشند. شاید یکی از کارهای لازم الاجرا که به من گزارش دادند عبارت باشد از اجرای قانون تعرفه گذاری خدمات پرستاری که این قانون مدتها قبل تصویب شده و آنطور که برای من گفته میشود این قانون به سود پرستارهاست و برای آنها مفید است لکن اجرا نشده. این باید اجرا بشود یک قانونی است باید اجرا بشود البته کارهای دیگری هم وجود دارد. ۹۹/۹/۳۰
🔺️ رهبر انقلاب، امروز: از جمله کارهای خیلی خوب پرستار است. من البته این را سه چهار سال پیش، یک وقتی به مسئولین محترم گفتم. گفتم باید حدود سی هزار پرستار را استخدام کنید. مشکلاتی داشتند و متعذر شدند به مشکلات و نشد. اخیرا خب یک اقداماتی انجام گرفته این را باید به شدت و با جدیت دنبال کنند. شوخی نیست؛ وضع پرستارهای ما بایستی آنچنانی باشد که اینها بتوانند با خیال راحت به کارشان بپردازند. خانواده‌هایشان هم بایستی خاطر جمع باشند که این جوانشان، زنشان، مردشان که داخل بیمارستان مشغول به این خدمت بزرگ است، در این کار توفیقاتی خواهد داشت. ۹۹/۹/۳۰
32.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به‌مناسبت سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها و روز پرستار ...😍 سلام الله علیها ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب 9 (خانم) باد گرمی به صورتم می‌خورد. مایع شیرینی راهش را از بین لب‌هایم باز می‌کند و به دهانم می‌ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه‌ام را شیرین‌تر می‌کند. پلک‌هایم مثل قبل سنگین نیست و می‌توانم بازشان کنم. به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را می‌بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات می‌فرستد. باید آب قند هم کار او باشد. صدایم از ته چاه در می‌آید: -چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟ بیسکوییتی دهانم می‌گذارد: -بازم تو شارژت تموم شد، خاموش شدی؟ و می‌خندد. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. سرم از زمین ارتفاع دارد؛ به اندازه زانو و دست یک مرد. هول می‌کنم و می‌خواهم بلند شوم که محکم می‌گیردم. ضعفم اجازه نمی‌دهد تقلا کنم. دوباره می‌پرسم: -چقدر وقته خوابم؟ -باورت میشه نمی‌دونم!؟ اومدم دیدم افتادی روی این برگه‌ها. فشارت افتاده. -شام خوردی؟ -نه. گذاشتم داغ بشه بریم بخوریم. گردن می‌کشم که برگه‌ها را ببینم. دستشان نزده که بهم نریزند. کش چادر را از دور سرم بر می‌دارد: -بعد به من میگه چرا به خودت نمی‌رسی؟ تو نمیگی اگه چیزیت بشه، پرونده‌ت ناقص می‌مونه؟ حداقل بذار یه پروژه تموم بشه بعد! صدای گرفته و چشمان پف کرده‌اش خستگی را داد می‌زنند. باز هم سعی می‌کنم خودم را نجات بدهم اما محکم‌تر می‌گیرد و نمی‌گذارد. کمرم از درد تیر می‌کشد و چهره‌ام درهم می‌رود. نباید بگذارم بفهمد. ابرو بالا می‌دهد و دست می‌برد سمت مقنعه‌ام که برش دارد. موهایم پریشان می‌شود و توی صورتم می‌‌‌‌‌ریزد. ترجیح می‌دهم تکان نخورم تا حساس نشود و بتوانم به موقع در بروم. می‌خواهد بیسکوییت بعدی را دهانم بگذارد اما اجازه نمی‌دهم. بیسکوییت را می‌قاپم و دهانم می‌گذارم. کمر و پهلویم هنوز درد می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم. نهایتا یک کبودی ساده است که زود خوب می‌شود. بوی قرمه سبزی، بهانه خوبی برای در رفتن از دستش می‌شود. بلند می‌شوم اما از درد کمر و شاید کمی هم سرگیجه، دوباره تلو تلو می‌خورم. قبل از این که بیفتم، بازویم را می‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند. می‌رود به آشپزخانه و با یک لیوان آبجوش و نبات و چند دانه خرما بر می‌گردد. زانو می‌زند مقابلم و مجبورم می‌کند خرما و آب جوش را بخورم. 📿📿📿📿📿📿 عقیق 9 آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت: -دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت می‌کشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟ عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه، دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد. خواست سرش را بالا بیاورد که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازه‌اش شده بود. از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید. خیره به زمین، خواهش می‌کنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد. شاید از بخت بدش بود که سینی چای را دادند که بین خانم‌ها بگرداند. خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. می‌لرزید. چای برداشتنش طولانی شد؛ به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون می‌خواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش. پلک‌هایش لحظه‌ای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه می‌کند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد. خیلی نگذشت تا بفهمد دختر، خواهر دوستش سعید است؛ نگین. چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت می‌آمد و مقابل در مسجد می‌ایستاد تا ابوالفضل را ببیند. ابوالفضل نمی‌توانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش می‌زد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛ حتی در حد نیم نگاه. این رفتار را در شان یک دختر نمی‌دانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست می‌نمود. از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش می‌ایستد، زودتر می‌رفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت. جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود. می‌ترسید برایش حرف در بیاورند. می‌ترسید وسوسه شود. نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت: -ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید! درخواست نگین به نظرش مسخره آمد. خواست محترمانه جواب دهد: -نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم. و فرار کرد. ترسید سعید ببیندشان. دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش می‌زد. کاری نمی‌توانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلی‌ها تا بلکه بی خیال شود. اما نگین پشت سرش راه افتاد: -خواهش می‌کنم وایسا! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... #قسمت_دهم
ابوالفضل ناخودآگاه ایستاد. منتظر بود ببیند نگین درباره این رفتارش چه توضیحی می‌دهد. صدای نگین لرزید: -باور کن تو فرق داری! خواهش می‌کنم این قدر بی محلی نکن. -باور کنید این رفتارتون اصلا مناسب نیست. همه چیز رو فراموش کنین! -نمی‌تونم! خواست جواب بدهد که صدایی از پشت گوشش شنید: -چه کار داری با خواهر من؟ چشمان نگین مضطرب و بقیه صورتش زیر دستانش پنهان شده بود. ابوالفضل نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دلش برای آبروی خودش بسوزد یا نگین؟ تا بیاید فکر کند، سعید به دیوار کوبانده بودش و با خشم به چشمانش نگاه می‌کرد. می‌ترسید زبان باز کند؛ می‌ترسید به لکنت بیفتد و سعید بدبین‌تر شود. حسین به دادش رسید. سعید را عقب هل داد: -مگه نشنیدی صداشون رو؟ به ابوالفضل بی‌چاره چه ربطی داره؟ سعید اما شاید حاضر نبود رفتار خواهرش را باور کند که دوباره فریاد زد: -دیگه نبینم بیای دور و برش! این بارم به خاطر حسین کاریت ندارم! اشک نگین درآمد. با فریاد سعید از جا پرید و پشت سرش راه افتاد که برود. حسین جلوی ابوالفضل ایستاد: -چی میگه دختره؟ ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 📿📿📿📿 عقیق 10 نگین بی آن که بخواهد، جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحران‌ها، حرفش را گوش کند نیاز دارد و از جوانی‌اش بگوید و راهنمایی کند. همراهش باشد و از حقش دفاع کند. ابوالفضل فکر می‌کرد الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر می‌کند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شده‌اش می‌خندد! نگین به بهانه‌های مختلف دور و بر مسجد می‌پلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود. ابوالفضل با هیچ منطقی نمی‌توانست این رفتار نگین را توجیه کند. حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت. این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر می‌انگیخت و شاید انزجار! یک بار که به نگین برگشت و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند! برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجه‌اش فرار به جلو می‌شد. تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است! هر چه می‌خواست بی تفاوت باشد، نمی‌شد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی. اما نمی‌توانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگی‌اش تاثیر می‌گذاشت. از در مسجد که وارد شد، نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد . خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد. چراغ‌ها که خاموش شدند، بغضش شکست؛ دلش هم شکست. سر درد و دلش باز شد. گفت پدر می‌خواهد. گفت کم آورده است. گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاک‌های لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد. وقتی خوب سبک شد، برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند. احساس خنکی کرد؛ انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمی‌کرد. به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش می‌پیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند. چقدر زود، ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 💍فیروزه 10 داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ شده است. آن قدر بزرگ که تمام آرزوهای بچگانه را دور بریزد و دل به خواست مدبرالامور بسپارد. قدم اول را برای مانند پدر شدن برداشته بود. لباس رزم پدر اندازه‌اش شده بود و چقدر به قدش می‌نشست! این را پدر گفت؛ روز اول که با مقنعه سبز تیره*، بدرقه‌اش کرد که دانشکده برود. برای رسیدن به این مقنعه سبز، به خیلی چیزها «نه» گفته بود. به تفریح و استراحت و زندگی خوش و خرم، به اشک و عاطفه گاه و بی‌گاه، به گل سر و گردن‌بند و لباس‌های آن‌چنانی، به وابستگی بیش از حد به خانواده؛ و شاید به ازدواج! بیشتر دوستانش قبل از کنکور عقد می‌کردند و پی زندگی‌شان می‌رفتند؛ اما بشری نمی‌خواست دلش را جایی گرفتار کند؛ حداقل تا وقتی تکلیفش مشخص شود. بعد از انتخاب رشته هم، هر وقت پدر حرف از ازدواج می‌زد، بشری با جسارت آمیخته به شرم می‌گفت می‌ترسد بین انجام مسئولیت بیرون و داخل خانه‌اش به مشکل بخورد. می‌گفت هدف ازدواج کمال و رضای خداست و اگر کسی بدون ازدواج هم بتواند به خدا برسد، نیازی به ازدواج نیست. پدر می‌دانست این حرف‌های بشری به معنای انقطاعی است که چند سال پیش تجربه‌اش کرده است؛ و مادر می‌فهمید دیگر بشری، مال آن‌ها نیست و باید آرزوی دیدن عروسی را فراموش کنند. چیزی که بشری را در تحصیل و آموزشش مصمم کرد، حفظ آبروی پدر بود. مخصوصا بعد از ملاقات اولش با استاد مداحیان. وقتی استاد با خواندن نام خانوادگی بشری، مکث کرد و باعث شد بشری هم سرش را بالا بیاورد. چهره مداحیان، خاطره سفر جنوب را به یادش آورد. ماموریت پدر چند ماهه بود و مجبور شد خانواده را هم ببرد. دوست پدر تنها آمده بود و میان راه، هم راننده بود، هم هم‌بازی بشری. بشرای شش ساله، در عالم کودکی عمو محمود صدایش می‌کرد. به جنوب رفتند؛ خرمشهر. از آن‌جا به بعد، بشری و مادر در هتل ماندند و حتی سری هم به مناطق جنگی زدند اما پدر و عمو محمود رفتند جایی که بشری نمی‌دانست. پدر هر هفته سر می‌زد؛ تا این که هفته آخر، پدر دیر کرد و وقتی آمد، دستش در گچ بود. مثل همیشه حرفی نزد و به اصفهان برگشتند. عمو محمود هم مدتی بعد برگشت، اما بعد از آن در خاطرات کاری پدر و خاطرات کودکی بشری گم شد. پدر بعد از بازنشستگی هم، حرفی از آن سفر نزد و بشری می‌دانست نباید بپرسد. ته چهره استاد مداحیان، هوای سنگین و گرم خرمشهر و خاطرات آن سفر را برای بشری تداعی می‌کرد. وقتی گفتند استاد مداحیان کارت دارد، بیشتر هم گرمش شد. آن‌قدر که کولر گازی‌های راهرو هم مانند پنکه سقفی هتل‌شان در خرمشهر، بی اثر شدند. مداحیان داشت به گلدان حسن یوسف لب پنجره آب می‌داد. بشری وارد شد، احترام گذاشت و فقط یک جمله پرسید: -امری داشتید استاد؟ مداحیان پشت میز نشست و روی لیست اسامی خم شد: -زِبَرجَدی... بشری زبرجدی... بشین! نشست و منتظر شد مداحیان سرش را از روی لیست بالا بیاورد. مداحیان خشک و جدی پرسید: -با سهمیه ن.م اومدی، درسته؟ -بله. -پدرت شغلشون چیه؟ -بازنشسته ن.م. -بازنشسته کجا؟ -بخشِ ....! لبخند کم‌رنگی، چهره خشک و جدی مداحیان را روشن‌تر کرد. بشری باد گرم جنوب را بیشتر روی صورتش حس کرد. لحن مداحیان همچنان جدی بود: -دختر زبرجدی خودمون هستی، مگه نه؟ دختر محمد؟ بشری پر از لبخند شد اما لبخند نزد، جدی جواب داد: -بله. -حال پدرت چطوره؟ -خوبن، خدا رو شکر. -یه نابغه بود، قدرش رو بدون! خوشحالم که دخترش هم به خودش رفته. بیشتر از همیشه به پدر افتخار کرد. این حس خوب خیلی زود تبدیل شد به ترس از این که مبادا نتواند آبروی پدر را حفظ کند. -سلام من رو بهشون برسون، بگو محمود سلام رسوند. نسیم کارون مشامش را پر کرد. خاطرات جنوب را زود پاک کرد که از دیدن عمو محمود که حالا استاد مداحیان بود، خنده‌اش نگیرد. ـــــــــــــــــــ *منظور مقنعه فرم نیروی انتظامی نیست!!! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva