eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
511 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🔹🔹 🔹 ‌دخترها که بخندند، بی شک بهار در زیباترین حالت رخ می دهد... صورتی هایی که دنیایشان از سیاهی خالیست. دختر ها اگر با هم باشند یک ارتشند نه با لباس های ارتشی با لباس های رنگی و گل گلی که همه را حریف می شوند. روزتون مبارک #قشنگیای_زندگی💝 @rahpouyan_nasle_panjom
💟از عشق برادر، به عشق خواهر رسیده ام... لقب «معصومه» را امام رضا (ع) به خواهر عطا کرد وآن حضرت فرمود: "هركس معصومه را در قم زیارت كند،مانند كسى است كه مرا زیارت كرده است. " #میلاد_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها @rahpouyan_nasle_panjom
🔷🔹به لطافت سُندس🔹🔷 🎊🎉 ویژه برنامه میلاد حضرت معصومه (س) و جشن ❤️ 🌀 سخنران : 🔆 با حضور خادمین ⚡️ کاری از واحد دانشجویی و گردان نسل پنجم کانون رهپویان وصال ⚜مکان : خیابان فرزدقی، پشت باغ جنت، انتهای خیابان، تالار همایش های حوزه هنری ⚜زمان: دوشنبه ۲۵ تیر ماه ساعت ۱۸ الی ۲۰ ( لطفا جهت تحویل تبرکی های حرم مطهر رضوی از ساعت ۱۷:۳۰ در سالن حضور داشته باشید) @rahpouyan
روایت داریم فردوسی داشته تو تهران قدم میزده ... یه دختره میبینتش، میشناستش میگه: فلدوسی جونم شاعلم اینجا چیتال میتونی قلبونت بلم😍 فردوسی با کمی مکث و نهایت تاسف و تاثر می فرماید: بسی رنج بردم در این سال سی دختران آمدند و گند زدند به این فارسی 😂😂😂😂 @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💢 از دانشجویان نیز دعوت به عمل می آید 💢 🔴 ظرفیت محدود 💠 اردوی دوروزه در مجموعه 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و... 🔶 : امشب ساعت ٢١ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت172 بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که من
🌀 ❤️ ✳️ "مجید گفت بچه تون دختره، رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی ُپر ِمهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارجشد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های ِگل ُپر شده بود و با همه خستگی، بازبه رویم می خندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن ُپر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او خم شیطنت کرد: "اونم چه گلی..گل خرزهره!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم. @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل ًتقریباکامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی. ظرف غذای کودک،همه وسایل را سر حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهاتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که ُپر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتا زیاد خانه و و یزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمی کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می گفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می کند، ولی باز هم خدا را شکر می کردم و به همه این درد و رنج ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عددcd نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت ُ به سرش زده بود که بی مقدمه شروع کرد: "کتاب هایی که برات آورده بودم،خوندی؟" و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با ً لحنی فاضلانه توصیه کرد: "بخون حتما، خیلی مفیده!" و بعد مثل این که وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی ُپر زرق وبرق ُپر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!" نیازی به این همه توضیح ُپر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی می پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" سی.دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: "این سی دی ها رو هم حتما ببین .ً جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مُرده سلام می کنن و ازش می خوان که حاجت رواشون کنه!" و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ِابا می کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که مب دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و. نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص)تمنا می کنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، رّد پای این تردید در دلم پر رنگ تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمی توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر ای نکه می پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به لی پدر پیر من و بههمین بهانه و به نام سوگ کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می کرد که باز از هم نشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می کردم هر چه زودتر از خانه ام برود... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠 می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم ! باید بگیم که... یه طبیعت بِکر... یه آسمون بی نظیر... و... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋 تو دل طبیعت 🌳 کنار کوه، دریاچه و... #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjo
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏞 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
یه حال خوب مال من یه حال خوب مال تو ❤️ #جاتون_سبز #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی خواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید: "پایین که شبکه های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟" و من همان طور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم: "نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمی کنیم. برای همین تنظیم نکردیم..." که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: "آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!" و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: "شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می کنن! تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!" و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام ، جنایات وحشیانه تروریست های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتما این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد می کردند که نوریه این چنین از اخبارش طرفداری می کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند ِکیل کشید. حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین ً تروریست های تکفیری بود و نوریه هم چنان با صدای بلند خندید و نهایتامقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: "هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری میذارن!" سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرم ها رو با خاک یکی می کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!" سپس از جا بلند شد و همان طور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: "حالا ِهی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!! مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می کردم که حجابش را به دقت رعایت می کرد، بی حجابی را گناه می دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همان طور که به سمت در می رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی اش هم چنان زبان درازی می کرد و من دیگر نفهمیدم چه می گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبان های نوریه شعله می کشید و می دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!" پاکت های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرت خراب شه!" نوریه باور نمی کرد از زبان مجید چه می شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می کرد و من احساس می کردم قلبم از حیرت آنچه می بیند و می شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد... @rahpouyan_nasle_panjom
📢📢📢 🔰 کلاس های تابستانه ١٣٩٧ #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال #گردان_نسل_پنجم #دانش_آموزی @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سر هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: "این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!" و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: "بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی توکه باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اون وقت سربچه وهابی رو به این چیزها گرم م یکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!" و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد: "خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه ِ انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو سرت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آن چنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش می خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایممی زد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمی گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می کرد: "الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی درازکشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمی فهمیدم چه می گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می کردم با دل نازک و قلب نحیفش، این همه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی تابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد: "الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!" و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی می خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می رسید که حالم را بیشتر به هم می زد... @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆🔹 🔹 هر کی یه جوری عاشقی میکنه من توی هر شرایطی یادتم دستمو وقتی رو سینم میذارم یعنی که جز تو، تو دلم ندارم #عاشقتم #ای_خوبتر_از_خوبتر_از_خوب به بهانه ی دهه کرامت @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن ُسستو سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همان جا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب ُپر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل این که منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. ِ نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرخانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره می گذره!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اونروزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: "آروم باش الهه!" و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی با لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در ودیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بالاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرِم مخصوصا با صدای بلند اتمامحجت کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می زد که به چه بهایی این طور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید: @rahpouyan_nasle_panjom
🌺🍃🍃 🍃 🍃 #آقاجان ! آقای همیشه خوبم... میلادتان بر ما مبارک... ❤️ هنوز حال و هوايی كه داشتم دارم هنوز حس گدايی كه داشتم دارم برای گمشده ها يك چراغ روشن كن نياز به راه نمايی كه داشتم دارم همان گدای قديمی كه داشتی داری همان #امام_رضايی كه داشتم دارم #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام 〰〰〰〰 @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دلم هوایی... آخه هواتو دوس دارم ❤️ ✅ سفر زیارتی مشهد مقدس 🔹 #گردان_نسل_پنجم (واحد_دانش_آموزی) #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال @rahpouyan_nasle_panjom