فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربه مایع است یا گاز؟! مسئله این است! 😐🐱😶
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت276 نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدی
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت277
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:
_قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیهالسلام)!😇
شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیهالسلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا🙏 و سخنرانی🗣 هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان👩 محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبیام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.💪
شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی🍩 را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبستهتر میکند و کار مرا سختتر!😪
این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است.🕵♀
پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویهای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.🛐
من و مامان خدیجه و زینبسادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب👱♀ و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد.
ساعتی🕗 از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃🌻😃🌻😃🌻😃
همیشه یک دلیلی برای خندیدن پیدا کنید.
ممکنه #خندیدن باعث نشه تو زندگی بیشتر عمر کنید،
اما حتما باعث میشه تو عمرتون بیشتر زندگی کنید...!😌
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت277 آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان ن
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت278
ظرفها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای☕ شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر عبدالله👨 مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانیاش شود.
قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانیاش🗣 را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنههای هولناک کشتار🔪 مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود.😔
گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینبسادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیهالسلام) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.🎉
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت👳 هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (علیهالسلام) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد.
ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانیاش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد.
میدیدم جمعیت با چه محبتی💗 برای سلامتی حضرتش صلوات🗣 میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا میکردند.🙏
استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیهالسلام)، امام زمان (علیهالسلام) را پدری دلسوز👴، برادری وفادار👱 و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
_مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (علیهالسلام) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه😓، امام زمان (علیهالسلام) هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه🙇♀، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!🙏
دیدی دو تا داداش👬 چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیهالسلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!
میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد:
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!😢
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت278 ظرفها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند،
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت279
_حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!!😳
دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیهالسلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!😓
بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیهالسلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!😓
حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی 🌉 بین بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله🛐 بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیهالسلام) به یکی از اصحابش آموخته است.
نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی (علیهالسلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!😌
ساعت از یازده🕚 شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد:
_قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! ان شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!😍
من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم!»🙂
مشغول جمع کردن خُردههای دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد:
_نمیخواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!😊
هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا!»😕
همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود.🖐
_بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!😅
رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد:
مگه نگفتید منم مثل پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!☺️
ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشارهای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنتآمیزی، مجید را تسلیم کرد:
_ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!😁
مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید!😅» خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت280
_مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیهالسلام) زنده اس، درسته؟🙄
آخه ما یعنی اکثریت اهل تسنن👳 اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.🙄
گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره🗣 را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم:
_خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🙄
خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.😕
البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن.
ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🤔
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده😌 و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود.
_نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!
_خُب چرا همچین حسی میکنی؟🤔
_خُب حس کردم دیگه!😅 نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!
یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!😌
الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت🍃 خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی.😊
از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!😕
صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را به هم میزد.😑
_خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟🤔
_الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه😓! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...👀
حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت281
_حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!😡
نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:
_چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟😳
هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:
_حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون👷 بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد!💸 تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه!😈🔪 شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!😔
مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم.
او هم مثل من مات و متحیر😳 مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم.
_باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!🇶🇦
به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!😭
صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند.🗣
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!😞
که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟😒»
_حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه🛐! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!!😠 که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم😏! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!😒
به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!😒✋
...هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در🚪 اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد😪 ...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏺ حاصل دوعلم فیزیک وریاضی!!! 😳😮😮
لذت ببرید ▶️
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت281 _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو می
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت282
به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی😣 سپری کنم که از جا پریدم.
چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!»😭
از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه⚖ جدیدم بروم.
مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد🏃 و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.🚪
خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان.😇
_شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!😉
_حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!😔🙏
_بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم.😳
اصرار میکرد تا ذرهای آب🍶 بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام😢 با صدایی لرزان شروع کردم:
_من وهابی نیستم، من سُنی ام👳! خونوادهام همه اهل سنت هستن.
فقط بابام... اونم سُنی بود...😞 ولی مجید شیعهاس.
یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم.
ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...😔
همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و شرح اتفاقاتی که افتاده بود را گفتم.🗣
مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
_الهه! دیگه بسه!😖
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
_بذار بگه، دلش سبک شه!
بگو بابا جون!😉
با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم...😔
مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم:
_من وهابی نیستم، من سُنیام😭! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم😓! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...😖
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از مجتمع آموزشی شهدای رهپویان وصال
🤓🤔😀به اندازه ای که شما سهم نفستون و علائقتون را کم کنید ، ارتباطاتتون زیاد میشه....
#کلاس_اخلاق
#ارتباطات
#صبر_متقابل
#دبیرستان
@rahpouyanschool_com
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت282 به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت283
_دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!😊
مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته🤔؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان❤️ ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم🤗! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن.
مقام معظم رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.😉
پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!💗
مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقیاش را به گوشم رساند: «عزیز بودی، عزیزتر شدی!😇»
باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت:
_تو قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!😊☝️
دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت:
_شما میتونستی اون شب هیچی نگی تا زندگیات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیهالسلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقی است که در برابر یک سلطان ستمگر گفته بشه.
پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!☺️
شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت سالهام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!😪
دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازهای باشه،تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه🇸🇾 قتل و غارت میکرد، حال داعش تو عراق🇮🇶 سر بلند کرده!
البته اینم بگم که این فرقه وهابیت که حالا داره به همه این تروریستها خط میده و با بهانه و بیبهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح میدونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه!😕
یکی دو نفر از نظریهپردازان مسلمون بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن.
اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس🇬🇧 اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همین جا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد.
انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن🔪 و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن!
یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!
@rahpouyan_nasle_panjom
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار
🌼😘 با کمال افتخار منتظرتون هستیم 😘🌼
#تشکل_دختران_زهرایی 🎀
#باهم_بهشت_را_میسازيم 🌸
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
جهت نام نویسی
نام و نام خانوادگی و مقطع تحصیلی خود را به شماره زیر پیامک کنید و کد ثبت نام دریافت نمایید.
09172119893
✅ مهلت ثبت نام : سه شنبه - ١٣ آذر ٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
✅ دختران عزیز :
به صفحه اینستاگرام ما بپیوندید : 👇
https://www.instagram.com/p/Bq4-Z-aFwDm/
.
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت283 _دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت284
چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد:
_الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!😍
_اتفاقاً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!🤔
_خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!😅
پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!😜
_مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!😄
_تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم میگفتم!😌
_آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟😉
_الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی! خدایا شکرت!😔
_مجید! تا حالا تو زندگیام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!😇
_منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!😋
با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.💵
چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد.😊💪
مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر میکرد.🙏
با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
شانه به شانه هم، رو به دریا🌊 ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم:
_وای مجید! خیس شدم!😕
_حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!😁
_نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!🙁
_میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!😊
ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم.🛐
حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
_آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!😕
_خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!😉
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت285
_عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂
_کاری داشت؟🙄
_نمیدونم، حرفی که نزد.😕
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!»🙄
با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:
_به چی فکر میکنی؟🙄
_به تو! الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری🛐 شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری! حالا نظرت چیه؟🤔
مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟🙄
_نه!😐
_پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه (علیهالسلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیهالسلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟🤔
_خُب من نمیخواستم منت بذارم...😕
سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیهالسلام) اونجا نشسته بود؟😅
پس حضور امام جواد (علیهالسلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!😉
میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیهالسلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!😉
_پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیهالسلام) یه کاری نکرد حوریه👼 زنده بمونه؟ مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!😓
پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟😭
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از ✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار
🌼😘 با کمال افتخار منتظرتون هستیم 😘🌼
#تشکل_دختران_زهرایی 🎀
#باهم_بهشت_را_میسازيم 🌸
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
جهت نام نویسی
نام و نام خانوادگی و مقطع تحصیلی خود را به شماره زیر پیامک کنید و کد ثبت نام دریافت نمایید.
09172119893
✅ مهلت ثبت نام : سه شنبه - ١٣ آذر ٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌸 گذری بر دومین گردهمایی #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور 🌸🍃🔹
#دختران_زهرایی_شیراز
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت285 _عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت286
سرِ کوچه که رسیدیم، اشکهایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد:
_اینکه ماشین محمده!😳
باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین🚘 محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند.👪
_محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟😢
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!😓»
به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!😇» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد.
به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
_الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!😔
_قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!❤️
مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:
_محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!😉
_بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد...😥
الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان👵 رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!😓
_حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟😕
محمد! چیزی شده؟🙄
_چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!😣
بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر🇶🇦، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون🌴 و انبار با ابراهیم و محمد بود.
تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!😖
من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!😰
راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن🔪! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد🗣 میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره😡!"
بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر😒!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت287
_قطر؟!!!😳
محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:
_آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم😒!"
بلافاصله سؤال کردم:
_حالا میخوای بری؟🙄
به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:
_نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!😠
من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو بالا کشید، چی😒؟!!! از وقتی من عروس👰 این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون🌴 عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!
محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:
_ولی ابراهیم خر شد و رفت!😖
عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:
_ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!😒
از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:
چی میگی عطیه؟!!!😳
لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش.😔
تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!😞
_بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!😔
_حالا تو میخوای چی کار کنی؟😕
_نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!😪
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت288
با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند.😔
تلویزیون📺 روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم.👂
حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی✡ است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق🇮🇶 به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه🇵🇸 را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.😔
بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.🚪
حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی😋 میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم.
با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد.😇
صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش👀 برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد.🛐
نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم.😍
شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:
_مامان خدیجه حلوا اُورده؟😋
_آره! انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.🙄
_فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.🕙
بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد.😣
مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:
_الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره.😊
برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.😉
اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری.
حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!☺️
_نه، من نمیام. تو برو.😞
دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم.
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت289
_من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟🙄
_نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!😊
_آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!😣
_فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟ منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟🤔
ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی😔! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی🙏 که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!
_مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟😖
_قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...😓
ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!😉
اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!😌
وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات🛐 شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم.
هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! 😞
نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب🕛 نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم.🚶♀
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت290
ظاهراً داخل مسجد🛐 پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود.
همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد. باشوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن میگفت.🗣
با تمام وجودم دل به عشقبازیهای آسید احمد سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست:
«آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست😉! اینو من نمیگم، پیامبر (ص) شهادت داده.
رسول اکرم (ص) فرمودن : "من و علی (علیهالسلام) پدران این امت هستیم!"
و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بگو بابا گرفتارم! دستم رو بگیر! تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه🙏!»
چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟!؟
مگر استغفار خودمان کفایت نمیکرد؟!؟
خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن😔!»
@rahpouyan_nasle_panjom