eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•هو الرحمن •🌱} •💔💔💔• حال و روز دختر شهید فراجا در کلاس درس دلتنگی‌ دختر شهید امنیت موقع یاد گرفتن کلمه بابا(:💔 به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•ھ‍‌ۊ إڷ‍‌ڔځ‍‌ݥ‍‌ݩ‍‌ •🌱} •😍❤️• ڿإڊڔے ݤھ ٮإݜے....! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هـ‍‌و الـ‍‌رحـ‍‌مـ‍‌نـ‍‌ •🌱} •😢🌱• بــهـ کـجـا گـلـ بــفـروشـمـ کـهـ تـو آنـ را بــخـریـ؟! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •💔😭• میدونی بدترین لحظه کی هست؟! اون وقتی که امام زمان از گناه کردن تو خجالت بکشه...! تو گناه کنی اونم از شرم پیش خدا سر شو بندازه پایین...!😢😢 توعین خیالتم نباشه و امام زمانت به جات خجالت بکشه....! نذار کارت به اونجا بکشه...!😢💔 به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هـ‍‌و الـ‍‌رحـ‍‌مـ‍‌نـ‍‌ •🌱} •🕊☘• اومـد تـو خـوابــشـ بــهـشـ گـفـتـ : چـهـ طـوریـ تـوفـیـقـ شـهـادتـ پـیـدا کـردیـ؟! گـفـتـ:از آنـچـهـ دوسـتـ داشـتـمـ گـذشـتـمـ...! ! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
🙃😍💚
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
🙃😍💚
برای زیبا سازی فضای کانال!😍😍😍
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •🧕🕊• چادرم بخاطر آن تازه جوان بی پلاکیست که رفت تا با من مثل ابزار رفتار نکنند!! برای دختری که صدای پدرش را دیگر نشنید و حسرت دیدار....! برای مادری که پسرش را در خون غلتیده دید!!!! تا من ابزار نشوم!!! تا چادرم بر سرم باشد!!! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱} •💚🌱• اگه شهدا سر صراط بیان جلومون رو بگبرن و بگن برای ظهور آقا امام زمان چه کار کردید؟! برای خون من که بخاطر تو رفت چه کار کردید؟! واقعا چی داریم برای گفتن؟! شهدا شرمنده ایم که همش شرمنده ایم!😢😔 به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•ه‍‌‍‌و ال‍‌‍‌رح‍‌‍‌م‍‌‍‌ن‍‌‍‌ •🌱} •💖🌸• ه‍‌ی‍‌چ‍‌ وق‍‌ت‍‌ ن‍‌گ‍‌و ج‍‌وون‍‌ی‍‌ ک‍‌ردم‍‌ !!! ب‍‌ه‍‌ ک‍‌س‍‌ی‍‌ ه‍‌م‍‌ ن‍‌گ‍‌و ح‍‌ال‍‌ا ج‍‌وون‍‌ی‍‌ ک‍‌رده‍‌..!!! ب‍‌ه‍‌ ج‍‌ووݩےج‍‌وون‍‌ ام‍‌ام‍‌ ح‍‌س‍‌ی‍‌ن‍‌ (ع‍‌) ب‍‌رم‍‌ی‍‌خ‍‌وره‍‌...! ب‍‌ه‍‌ ج‍‌وون‍‌ی‍‌ ش‍‌ه‍‌دا ب‍‌ر م‍‌ی‍‌خ‍‌وره‍‌...! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
شهید دهه هشتادی...!😭😭💔💔
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •🌸💚• سلام فرمانده سلام از این نسل غیور جامانده...! سلام فرمانده سید علی دهه ی نودی هاشو فراخوانده...! سلام فرمانده.. ! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
از این عکسا قشنگتر مگه داریم؟؟😍 پس زمینه تو با این عکسا ناب کن!!!🙂
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •🌹😍• شاه رئوفم..! آقای امام رضا!!! دلم تنگه 💔 برای یه دل مجنون کنج حرم تک و تنها گریه های نا تمام یه هنذفری...! کی بشه این صحنه برام درست شه؟؟💔 بطلب آقای من!!😢😢 به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱} •💖🌸• امام حسین از چی میترسیدن؟! اصلا مگه هست امام حسین از چیزی بترسن؟! ولی یه چیزی سخت خط قرمز امام حسین بود!!!! نمیتونست قبول کنه بعد شهادتشون حرومیا به خانواده شون حمله میکنن!!! رقیهۜ حاضر بود جونشو بده فقط دشمن دست به چادرش نزنه!!!! همین طور زینبۜ... ولی ما همین طور خیلی هم راحت شال رو میندازیم دور گردنمون وسط چهار راه ها...!!!! حتی بخاطرش همه عالم هم شده می کشیم...!!! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱} •💚😢• چی میشود که در این آستان نورانی... نگاه من به نگاه اباالحسن افتد؟! و طی کنم ره صد ساله را نیمه شبی... شفای کوری دل دست پیرَُمن افتد؟! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •💚🌱• امام هادی (ع): کسی که خود بینی به او راه یابد هلاک میگردد!!! امام کاظم(ع): عدالت از عسل شیرین تر است!!! امام علی (ع): از دست دادن دوستان غربت است!!! به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹
به مادر مهدی طارمی بگید گلی که هدیه‌ی شهدای شاهچراغ بود رفت توی دروازه ❤️🇮🇷 اونم دو تا گل. دعای مادر
سلام و عرض ادب خوبید انشاالله خوشحال میشم از کانال تازه تاسیس دلدادهـ @deldadeh118 و ارامــــ حــــرم @Aram_Hrm110 حمایت کنید. منت بر سر حقیر بزارید عضو بشید و مارو به دوستان معرفی کنید. 😍
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
﷽ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #قسمت۱۰ #از_جهنم_تا_بهشت🌊 با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش
سلام خدمت دختران چادری☺️🌹 امیدواریم حال همه گی خوب باشه💚 متاسفانه دیشب نتونستم دو قسمت از رمان رو بزارم ولی امشب 4⃣ پارت از رمان جذاب و زیبای از جهنم تا بهشت🌊 با ما همراه باشید🙃
💐✨💐✨💐✨💐✨💐✨💐 ۱۱ 🌊 ۱۱بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغـ ـوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید…. با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود…… 💐✨💐✨💐✨💐✨💐✨💐
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۱۲ 🌊 بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از ۷٫۸ سالگی) تا ۱۲٫۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم. . . . . . تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد. _ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم. راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . . ساعت ۸ شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت ۸دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من. امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟ _ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟ و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا….. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃