تسبیحشاهمقصودیقیمتیوزیباداشت.یکیاز رزمندگانبهاوگفت:تسبیحترابهمنمیدهی؟ابراهیمهمانجاتسبیحرابهآنرزمنده داد.جاییدیگر،پیراهنزیباییبرایخودش تهیهکرد.اماوقتیاحساسکردیکیاز دوستانشازآنپیراهنخوششآمده،پیراهن رادرآوردوبهاوداد.دنیابرایشهیچارزشی نداشت،مگراینکهدرایندنیابتواندگرهای ازمشکلاتمردمبگشایدویابندهایرا باخدا آشتیدهد.نهبهچیزیازمالدنیادلبسته بودونهدنیارالایقدلبستنمیدانست. گوییاینآیهدرعمقوجودشنشستهبود:
لِكَيْلَاتَأْسَوْاعَلَىٰمَافَاتَكُمْوَلَاتَفْرَحُوابِمَاآتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُلَايُحِبُّكُلَّمُخْتَالٍفَخُورٍ:
برایآنچهازدستدادهایدتأسفنخورید،
وبهآنچهخداوندبهشمادادهاست
دلبستهوشادماننباشید.وخداوندهیچمتکبّر
فخرفروشیرادوستندارد.
#خدایخوبابراهیم🌱'
#حدید۲۳
@DokhtaranehChadoory
فقیر؎بهمسجدآمدهبـودوکفشمناسبی نداشت،ابراهیمپیشاومیرودوکفشہایشرا بہآنمردهدیهمیدهد.
خودشدرگرمایظھرتابستان،باپایبرهنهاز مسجدتاخانهمیـرود.اوواقعامردخدابود.
ومثلالذینینفقونأموالھمابتغاءمرضاتالله وتثبیتامنأنفسھمکمثلجنہبربوهأصابھا وابلفاتتأکلھاضعفین…
و‹عمل›کسانیكاموالخودرابرای خوشنودیخدا،وپایدارساختن‹فضایلانسانی در›روحخود،انفاقمیکنند،همچونباغی استكدرنقطہبلندی،وبارانھایدرشتبهآن برسد،ومیوھخودرادوچنداندهد…
#خدایخوبابراهیم🌱'
#بقرھ۲٦٥
@DokhtaranehChadoory
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🕊✨⭐️•
پلاک را از گردنش در آورد.
گفتم:
از کجا تو را بشناسند؟!
گفت:
آنکه باید بشناسد... میشناسد!!
#شهیدانه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┛
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🌸☘•
حتی اگر علی اصغر حسین باشد؟!
#شهیدانه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 پیکر شهیدی که با صحبتهای همسرش اشک ریخت!
🍃🌹🍃
✅ وقتی بهش گفتم: سلام خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود؛ یهو رَگِ چشمش سبز شد و...
#شهیدمرتضی_عطایی
#برای_ایران | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت5
آنجا هيئت حضرت علي اصغر «ع» بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت
را داشت.
يادم هســت كه در همان سال های پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه
پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه
كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند.
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال
كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان
ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل
خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.
وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.
نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول
حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال
بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن
دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين
رابطه دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت هاي پدر را از دســت داد. در
يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و
آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد.
اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شب ها
به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او
زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي
ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شب ها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او
ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري
هم در يك دور ورزش، معمولا
در مورد اهل بيت «ع» ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها
به اذان مغرب ميرســيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق
را در كنار ورزش به جوان ها مي آموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و
مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.
ادامه دارد...
#سلــام_بر_ابراهیـــم
#قسمت6
بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدا... مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت ميكشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خلافش ميگفت! اصلاچيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مي کرد. از مظلوميت امام حسين (علیه السلام )وکارهای يزيد مي گفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغ ها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد مي داد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين (علیه السلام )
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش مي کرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(علیه السلام )
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(علیه السلام )افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به
واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است»
از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتاني انجام مي شــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر مي رفتند و آنجا ورزش می کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای درکرج رفتيم.
ادامه دارد...
حرفی_نظری_انتظاراتی_سوالی و ....
دارید در مورد رمان دارید .
●به صــــورت نـاشنـاسـ... برای ما ارسال بفرمایید●
👇
https://harfeto.timefriend.net/16668633602491
نظر شما عزیزان در مورد رمان چیه ؟
بـاتــشـــکر🌹
#دختـــــران_چـادࢪے🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🌸🌷•
حضرت محمد(ص):
به خود بالیدن آفت حَسَب و نسب است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امام زمان (عج الله):
از آنچه به کارتان نمی آید پرسش نکنید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امام کاظم (ع):
نیرومند ترین مردم آن است که خشم خویس را نگه دارد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#احادیث
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🌹❤️•
شبی میخواست بره هیئت باباش مخالفت کرد بدون هیچ گله و بی احترامی گفت چشم و رفت تو اتاقش ...
گوشه اتاق نشست و شروع کرد به گریه کردن....
خواهرش که رفت تو اتاقش به خواهرش گفت یعنی چیکار کردم که آقا نمیخواد برم عزاداریش ؟!...
بعد چند دقیقه باباش بدون حرفی میگه برو هیئت....
می ره هیئت همون شب توی انفجار هیئت شهید میشه!!!
میدونی شاید آخرین امتحانش احترام به پدر و اطاعت از اون بوده.!!!!
شهیده راضیه کشاورز🌹❤️
#شهدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•😢💔•
تو کتاب سه دقیقه در قیامت اومده بود:
هر کاری شوخی شوخی انجام داده بودیم بودیم اونا جدی جدی نوشته بودن...!!!
بله رفیق
مبادا کاری رو انجام بدی و از روی جاهلیت به شوخی نسبت بدی که اون ور از این خبرا نیست!!!!
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀━━━┓
@DokhtaranehChadoort
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀━━┛
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•💔🙂•
تو روز قیامت...
یک دفعه می بینی اعمال خوبت پاک شده😢
اعمال بدی که انجام ندادی اومد تو نامه ی اعمالت💔😢
بعد میگی اینا چیه؟!اینا کار من نیست!!!
بعد می بینی که اونا برای کسی هست که غیبتش رو کردی!!!
حواست باشه😉🙃
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┛
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🧕🏻🦋•
ای دختر چادری...!
ای کسی که هر روز طعنه ها به گوشت می خورد👂
گاه ... گاه...
یادت باشد🤞
تو نه املی نه متحجر
تو هنرمندی☺️🤞
هنر تو این است که می توانی متفاوت باشی😉
همرنگ جماعت شدن را که همه بلدند🙂
#چادرانه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━┛
.
از امام صادق پرسیدند:
که چرا کسانی که در آخر الزمان
زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل
که غالبا نمازهایشان قضا است.
مرحوم آیت الله حاج حسنعلی نخودکی
اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید :
«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد ولی
یک بار نماز صبح از او فوت شود ،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش است.
فرزندم تو را سفارش می کنم
که نمازت را اول وقت بخوان و از
نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
{🌱•ﻫﻭ ﺍﻟﺭﺣﻣﻧ •🌱}
•😭💖•
ﺷﺩﻣ ﻣﺛﻟ ﺑﭼﻫ ﺍﻳ ﻛﻫ ﭘﺍﺷﻭ ﻣﻳ ﻛﻭﺑﻫ ﺯﻣﻳﻧ ﻣﻳﮔﻫ ﻣﻧ ﺣﺗﻣﺍ ﺍﻳﻧﻭ ﻣﻳﺧﻭﺍﻣ💔
ﻣﻧ ﺣﺗﻣﺍ ﻛﺭﺑﻟﺍ ﻣﻳﺧﻭﺍﻣ😭💔
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلنگرانه
هرگاه در نماز عجله کردی
خواستی زودتر به پایان برسانی
به یاد بیاور
همه ی آنچه که می خواهی بعد از نماز
بروی به آن برسی ؛
و همه ی آنچه که می ترسی
در این مدت از دست بدهی
به دست همان کسی است
که در مقابلش ایستاده ای
برای حرف زدن با خدا بیشتر وقت بزار☘
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
هدایت شده از منتظران ظهور
enc_16413967819156913919382.mp3
3.61M
🏴قدم قدم تا فاطمیه
سلام مادر..
#تسلیت
#ایام_فاطمیه