سرباز زینب💔💔💔💔💔💔
پیش دستی کرد و مادر من را معرفی کرد. حالت چهره اش تغییر کرد و هزاران سوال در چشمانش وجود داشت که بدون پاسخ مانده بود. شیرینی را به طرفم گرفت.
سمانه:بفرما خواهری
چشم غره ی پنهانی رفتم،گفتارش مثل سهراب بود دقیقا مثل او حرف می زد.
سوال های سمانه تمامی نداشت،گاهی که می خواستم بروم با چهره ی غیر عادی سهراب رو به رو می شدم.
سمانه:خب الهام چند سالته؟ چه رشته ای انتخاب کردی؟
سمانه که از سوالاتی که پرسیده بود خجالت کشید و به سهراب نگاهی گذرا انداخت و سهراب لبخندی پیروزمندانه زد.
سهراب: سمانه جون خودتو ناراحت نکن، تا الهام به این محیط عادت کنه طول میکشه، دستش را طرفم گرفت.
سهراب: الهام ۱۶ سالشه رشته اشم مهندسی هست
سمانه لبخند دندان نمایی زد که از نظر من توهین بود!
سهراب و سمانه به حرم رفتند و من هم در لاک خودم فرو رفته بودم و آرام اشک می ریختم.دلم گرفت و تصمیم گرفتم که به حرم بروم و با حضرت معصومه درد دلم را بگویم. در آینه به خودم نگاهی انداختم، لباسم اصلا مناسب حرم نبود چشمانم به اتاق باز مادر بود،چند دست لباس آورده بود که به اجبار پوشیدم.
وقتی به حرم نگاهی انداختم اشک هایم حلقه حلقه به صورتم سرازیر شدند نم اشک را با شوری اش حس کردم. سالها بود که حس معنوی را طعم نکرده بودم،طعمی شیرین با چاشنی آرامش داشت!
پارت چهارم
سرباز زینب
مادر چند نکته ای را گوشزد کرده بود.نماز خواندن به جماعت حجاب گرفتن و هزاران نکته های تلخی که حالم را دگرگون می کرد!
تنها برای یک روز دیگر در این شهر غریب بودیم،نزدیک پارک که رسیدم ماشینی گرفتم و سوار شدم.
دلهره ی عجیبی در توده ای از قلبم به جود آمده بود،کمی از آدرس دورتر شده بودیم.
الهام: خانم دورتر شدیم از آدرسی که دادم!
صدایم را کمی بالاتر بردم و محکم به پنجره زدم که کسی که عقب نشسته بود صورتش را بهم نزدیک کرد،حرارت نفس های گرمش به صورتم می خورد. غضبناک جلوی دهانم را گرفت.
زن: ساکت باش وگرنه..
اشاره به چاقویی که سر تیزی داشت کرد.
دهانم را با چسب محکمی بست و من تمام اندامم به لرزه افتاده بود.
پارت چهارم
نویسنده: رقیه قدیریان✍
سرباز زینب💔💔💔💔💔
وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست
مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم.
چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد.
مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟
ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت:
مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند.....
فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس!
مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا....
هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم.
الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم!
سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد.
یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که....
پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد.
شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی!
خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم.
الهام:کمکم کنید آقای امیری!
بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند.
پارت پنجم
چِنِلِێمَخصوصدُختَراےباایمانـ🌻😉
🦋⃟🌸@hanin_hanin_313
#بِسماللھبِزَنرولینڪتازِندِگیتازاینروبِهاونروبِشہ🌝✨
#حدیث_روز
🌸امام صادق علیہ السلام؛
⇦شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ،
⇦آنگاہ ڪہ از خانہ خویش بیرون مے رود
⇦لباس خود را وسیلہ
⇠جلب توجہ دیگران⇢ نماید
✿ڪافے، ج ۵،ص ۵۱۹✿
📚 #معرفی_کتاب
📖 نام کتاب : پدر
✍ نرجس شکوریان فرد
🖇 انتشارات عهد مانا
💚 ''دخترانش را مینشاند روی پایش
در عرب رسم نبود《دختر داری》
علی با آنها بازی میکرد، نازشان راهم میخرید.
💚چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق میشد، #حسین مقابلش بلند میشد.
خودش خدا را یاد کودکانش میداد.
ریشهای، که حتی با تمام مصیبتها هم خشک نمیشد.
ثمر دختر علی در #کربلا بود که ماندگاری قیام برادر شد، حماسهی زینب!
💚دخترانههای دختران #علی، مادرانه های دختران علی
شد زنانگی های کربلا
دختران علی یزید را خوار و خفیف کردند
علی پدر زن نمونه کربلاست
زینب آنقدر شخصیت عظیمی دارد که میشود؛ #زینب ڪبرے
#تلنگرانه
¦⇠#صرفا_جهت_اطلآع
میدونۍچرا توبهقیمتداره ؟!
چونوقتۍمیایڪهمیتونینیاۍ .!
مهماینهکههرجاهستۍوفهمیدۍ
داریراهُاشتباهمیرۍبرگردۍ.
خیابانزندگۍ
اناللهیحبالتوابین
هروقتبرگردیدیرنیست🌿!