📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول◇
#25
دراتاق رو باز کرد وارد اتاق شدم
اتاقش هم مثل خونه سنتی چیده بودن
یه موکت روی زمین بود که یه قالی کوچیک دایره ای شکل وسط اتاق بود ویه مبل کنار اتاق بود که یه قالیچه مستطیل روش انداخته بودن یه تخت دونفره بود که یه پتوی خوشگل روش بود بغلش هم میز دایره شکل بود که روش یه شب خواب بود روبرویم یه کمد و اون طرف تَرش یه در بود که فکرکنم حمام یا سرویس بهداشتی بود ویه پنجره با پرده های سنتی پوشیده شده بود چندتا گل هم روی تاقچه ی پنجره بود ...
درکل اتاق دل باز و زیبا و سنتی بود خیلی خوشم اومد
داشتم اتاق رو میدیدم که زهرا گفت : خوب زینب جان کاری نداری من برم که استراحت کنی
لبخندی زدم و گفتم : نه عزیزم برو خودتم امروز خسته شدی ازبس ازت حرف کشیدم
خندیدو گفت باشه و درو بست و رفت
کیفم رو روی زمین پرت کردمو خودمو انداختم روی تخت ...
من : اخیششش هوففف الان فقط دلم یه خواب راحت و خوب میخواد....
چشمامو بستم بعد از چند دقیقه فکر کردن به امروز به خواب رفتم ....
با صدای تق تق در از خواب نازم بلند شدم و با صدای خش دارم بخاطر خواب گفتم: بفرمایید
درباز شد و زهرا در چارچوب در نمایان شد
بالبخند گفت : سلام صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم : سلام صبح توهم بخیر
زهرا: ممنون بیا صبحانه حاضره بخوریم بعد بریم سر خاک مادرم
من : باشه عزیزم راستی ساعت چنده
زهرا : ساعت هفته
من : اهان باشه الان میام عزیزم
زهرا لبخند زد و رفت .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی