eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
یه دزد مهربون از یه پزشک بداخلاق بهتره! 👆🏻این جمله مسخره است درسته؟ 😏ولی بعضیا با همین نوع جملات، رعایت دستور خدا رو زیر سوال می‌برن. نماز نمی‌خونم ولی دزدی نمی‌کنم! روزه نمی‌گیرم ولی به فقرا کمک می‌کنم! 💢دوستان عزیز! بیاید یک بار برای همیشه این مساله رو حل کنیم که نه یه نمازخون حق داره گناهای دیگه انجام بده، نه کارهای خوبِ یه بی‌نماز چیزی از گناهش کم میکنه. 🌱نماز خوندن، راستگویی، پول حلال درآوردن، رعایت حجاب، روزه گرفتن، امانت داری در مال یتیم و... همه‌اش دستورات خداست. ✨و هیچ کدوم جای هیچ کدوم رو نمیگیره
شروع رمان سرباز زینب از امروز در گروه پارت گذاری می شود
سرباز زینب پرده را کنار زدم و اجازه را برای خورشید صادر کردم که به چشمانم بتابد، مملوس از این هوای سرد بهاری بودم،اما تلفنم مجالم نداد که از این هوا و طبیعت وجودم استفاده کنم. بی حوصله و خسته سرم را به پنجره تکیه دادم و جواب دادم. بله؟ مهدیه: سلامت کو خوردی چت شده چرا هی رد تماس میدی،؟ الهام: حوصله ندارم مهدیه کاری نداری؟ با گفتار سنگین و خسته اش و جملات تکراری که میایم دنبالت به بیرون برویم،آزوزده ام می کرد! فوری لباس ساده ای انتخاب کردم و آرایش کوتاهی هم به چهره ام هدیه کردم تا از این کدری در بیاید. مادر طبق معمول غذا درست می کرد و در فکر بود،فکرهایی که ذهنش را مختل کرده بود. او را با فکرهای پریشان رها کردم،اما زمانی از خوشحالی ام نگذشته بود که با چهره ی دمغ علی که سعی داشت عصبانیتش را فروکش کند. خونسردی ام را حفظ کردم و با کیفم به طرف کوچه هل دادم و محکم دستم را طرف خودش کشید،رگ غیرت مردانه اش به درد آمده بود! خشمگین سخن گشود و لب زد سهراب: من نمیخوام باهات دعوا کنم،پس بیا برو تو خونه! درد دلش بیرون رفتن من نبود بلکه رفاقت من با مهدیه را غلط می دانست و من را یک دختر مظلوم فرض کرده بود! در چشم های مشکی اش که موج محبت و نگرانی به وضوح آشکار بود نگاه کردم. الهام: بعد از سه روز که تو خونه حبسم کردی حالا میخوام با مهدیه بیرون برم این مشکل خودته که نمیتونی باهاش کنار بیای مشکل من نیست!باباهم که اومد همه اذیت های چند هفته تو گزارش می کنم آقای طلبه! دستم را جوری از دستان سرد شده اش بیرون کشیدم که تمام بدنم گر گرفت، اگر تمام حرف های تندم را پذیرفته بود جمله ی آخری که اهانت بود مثل آب روی آتش شعله ور شد! ادامه دارد.... پارت اول سرباز زینب مهدیه که کلافگی ام را دید حرفی نزد و ماشین را به حرکت در آورد،تمام خستگی هایم را با چند قطره اشک نشان دادم. مهدیه جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت و چند بستنی سفارش داد، بستنی را جلویم گذاشت و مشغول خوردن شد.با دهنی پر بلند قهقهه زد که نگاه همه به سمت ما برگشت،چشم غره ای رفتم که لب هایش را گزید و خنده اش را پس گرفت. مهدیه:بخور دیگه آب شد! مهدیه روحیه لطیفی داشت ممکن بود فوری گریه کند،باب میلم نبود اما به سختی خوردم. مهدیه آرام صندلی اش را نزدیک تر آورد و دست هایم را در دستانش گره کرد و زیر گوشم نجوا کرد. مهدیه: الهام جونم دوباره برادرت سهراب اذیتت کرده میخوای برم بگم تو زندگیت دخالت نکنه؟ اشکانم خود به خود باریدند و با بغض سنگینی حرف دلم را زدم. الهام: مهدیه دیگه از این زندگی خسته شدم میخوام بمیرم میفهمی؟ سکوت مهدیه نشانه ی ادامه دادن حرف هایی بود که روی هم تلنبار شده بود. الهام: مهدیه میدونی پشت سرم چیا تو اون مدرسه لعنتی میگن،میگن که داداشم آخونده خودمم یه پا مذهبی میدونی هیچکی محلم نمیزاره چه گناهی کردم که باید سهراب عدل جلوی مدرسه بیاد دنبالم با اون لباسش که موجب آبروریزی و حرف حدیثه! مهدیه صورتم را نوازش کرد و لبخند کمرنگی زد. مهدیه:میخوای چیکار کنی؟ حرف نامعلوم مهدیه را با برداشتن کیفم و بیرون آمدن از آن محیط خفه جواب دادم. پارت دوم سرباز زینب با بحث و دعوا قبول کردم که همراه مادر و پدر به قم به دیدن خواهرم سمانه برویم، خواهری که سالها بود او را یک بار هم ندیده بودم،از پنج سالگی تا پانزده سالگی همراه پدرم به آمریکا رفته بودیم و آنجا اقامت داشتیم،کار پدرم که تمام شد از آمریکا برای همیشه خداحافظی کردم پدرم ورشکست شده بود و دوباره شرکت در ایران زد و کسب و کارش رونق گرفت. تاسف خوردم که قرار است دختری طلبه را ببینم که از زمین تا آسمان باهم متفاوت زندگی می کردیم! مادر چمدانم را بست و من آذوقه های لازمم را آماده کردم تا توی راه کم نیاورم،ذوق و شوقی در دلم به پا شده بود در ذهنم چهره اش را تجسم کردم. با اصرار پدرم سهراب قبول کرد که لباس و عمامه اش را به این سفر نیاورد. سهراب در ماشین مشغول خواندن کتاب مورد علاقه اش بود و من هم به تظاهر با او قهر بودم و رویم را به طرف شیشه برگرداندم. چشم هایم از شدت خستگی قرمز شده بود، مجالی نبود که به خواب بروم،همان که چشم هایم را بستم حرم زیبایی که کاشی کاری شده بود را در مردمک های چشم هایم نمایان شد.دهانم از این حرم زیبای حضرت معصومه که درست کرده بودند باز مانده بود، جلوی خانه ی بزرگی پدر ماشین را پارک کرد و به راه افتادیم. خانه ی ساده ای به سلیقه خودش گرفته بود، در قفسه کتاب های زیاد با ژانر های مختلف وجود داشت. هنوز دستم به یکی از کتاب ها نرسیده بود که مادر صدایم کرد، دنیا به کامم تلخ شد و روی مبل نشستم. دختری چادری بعد از دقایقی با پاکتی بزرگ از خوراکی داخل اتاقش برگشت،از دیدن ما تعجب کرده بود فوری سلام کرد. مادر او را در آغوشش کشید و مجالش نداد چادرش را از سرش در بیاورد پارت سوم
سرباز زینب💔💔💔💔💔💔 پیش دستی کرد و مادر من را معرفی کرد. حالت چهره اش تغییر کرد و هزاران سوال در چشمانش وجود داشت که بدون پاسخ مانده بود. شیرینی را به طرفم گرفت. سمانه:بفرما خواهری چشم غره ی پنهانی رفتم،گفتارش مثل سهراب بود دقیقا مثل او حرف می زد. سوال های سمانه تمامی نداشت،گاهی که می خواستم بروم با چهره ی غیر عادی سهراب رو به رو می شدم. سمانه:خب الهام چند سالته؟ چه رشته ای انتخاب کردی؟ سمانه که از سوالاتی که پرسیده بود خجالت کشید و به سهراب نگاهی گذرا انداخت و سهراب لبخندی پیروزمندانه زد. سهراب: سمانه جون خودتو ناراحت نکن، تا الهام به این محیط عادت کنه طول میکشه، دستش را طرفم گرفت. سهراب: الهام ۱۶ سالشه رشته اشم مهندسی هست سمانه لبخند دندان نمایی زد که از نظر من توهین بود! سهراب و سمانه به حرم رفتند و من هم در لاک خودم فرو رفته بودم و آرام اشک می ریختم.دلم گرفت و تصمیم گرفتم که به حرم بروم و با حضرت معصومه درد دلم را بگویم. در آینه به خودم نگاهی انداختم، لباسم اصلا مناسب حرم نبود چشمانم به اتاق باز مادر بود،چند دست لباس آورده بود که به اجبار پوشیدم. وقتی به حرم نگاهی انداختم اشک هایم حلقه حلقه به صورتم سرازیر شدند نم اشک را با شوری اش حس کردم. سالها بود که حس معنوی را طعم نکرده بودم،طعمی شیرین با چاشنی آرامش داشت! پارت چهارم سرباز زینب مادر چند نکته ای را گوشزد کرده بود.نماز خواندن به جماعت حجاب گرفتن و هزاران نکته های تلخی که حالم را دگرگون می کرد! تنها برای یک روز دیگر در این شهر غریب بودیم،نزدیک پارک که رسیدم ماشینی گرفتم و سوار شدم. دلهره ی عجیبی در توده ای از قلبم به جود آمده بود،کمی از آدرس دورتر شده بودیم. الهام: خانم دورتر شدیم از آدرسی که دادم! صدایم را کمی بالاتر بردم و محکم به پنجره زدم که کسی که عقب نشسته بود صورتش را بهم نزدیک کرد،حرارت نفس های گرمش به صورتم می خورد. غضبناک جلوی دهانم را گرفت. زن: ساکت باش وگرنه.. اشاره به چاقویی که سر تیزی داشت کرد. دهانم را با چسب محکمی بست و من تمام اندامم به لرزه افتاده بود. پارت چهارم نویسنده: رقیه قدیریان✍
سرباز زینب💔💔💔💔💔 وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم. چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد. مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟ ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت: مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند..... فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس! مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا.... هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم. الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم! سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد. یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که.... پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد. شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی! خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم. الهام:کمکم کنید آقای امیری! بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند. پارت پنجم
🌸امام صادق علیہ السلام؛ ⇦شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ، ⇦آنگاہ ڪہ از خانہ خویش بیرون مے رود ⇦لباس خود را وسیلہ ⇠جلب توجہ دیگران⇢ نماید ✿ڪافے، ج ۵،ص ۵۱۹✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 نام کتاب : پدر ✍ نرجس شکوریان فرد 🖇 انتشارات عهد مانا 💚 ''دخترانش را می‌نشاند روی پایش در عرب رسم نبود《دختر داری》 علی با آن‌ها بازی می‌کرد، نازشان راهم می‌خرید. 💚چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق می‌شد، مقابلش بلند می‌شد. خودش خدا را یاد کودکانش می‌داد. ریشه‌ای، که حتی با تمام مصیبتها هم خشک نمی‌شد. ثمر دختر علی در بود که ماندگاری قیام برادر شد، حماسه‌ی زینب! 💚دخترانه‌های دختران ، مادرانه های دختران علی شد زنانگی های کربلا دختران علی یزید را خوار و خفیف کردند علی پدر زن نمونه کربلاست زینب آنقدر شخصیت عظیمی دارد که می‌شود؛ ڪبرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¦⇠ میدونۍ‌چرا توبه‌قیمت‌داره ؟! چون‌وقتۍ‌میای‌ڪه‌میتونی‌نیاۍ .! مهم‌اینه‌که‌هرجا‌هستۍ‌و‌فهمیدۍ داری‌راهُ‌اشتباه‌میرۍبرگردۍ. خیابان‌زندگۍ ان‌الله‌یحب‌التوابین هر‌‌وقت‌برگردی‌دیر‌نیست🌿!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجاب دست و پا گیره و ازادیم رو میگیره...
پسرا چشمشون رو ببندن وبه ما نگاه نکنن....
رفتہ بود؁ ڪـہ بیایـ؁ چقــــدر طـوݪ ڪشیـد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمازاول‌وقت🌱 محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت ميخواند. بيشــتر هم به جماعت و در مســجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت ميکرد. مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين ميفرمايند: هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره ميگيرد: »برادري کــه در راه خدا با او رفاقت کند، علمي تــازه، رحمتي که در انتظارش بوده، پندي که از هالکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک گناه. ابراهيــم حتــي قبل از انقــاب، نمازهاي صبح را در مســجد و به جماعت ميخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائي ميانداخت؛ »به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است.« بهتريــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتي كار ورزش به اذان ميرسيد، ورزش را قطع ميکرد و نماز جماعت را بر پا مينمود. بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 ☺️ به یه میگن: اگر نخونی می برنت ، اما اگر بخونی، میری . حالا کدوم رو میکنی؟ میگه:! میگن: چرا؟! میگه: چون را خودت باید بری، اما را خودشون میان می برنت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 _جوان 🌷🌹🌷 🚼بر ومادر واجب است خود را در مورد احکام تحریک و تشویق کنند❗️. علاوه بر اینکه مراقب سلامتی آنها باید باشند، باید آنها را با دلسوزیی و مجبور به تکالیف نمایند🔷 اگرفرزند بالغمان سم کشنده ای را بخواهدبخورد هرطور شده مانعش میشویم ولی اگر عمدا نخواندیا نداشته باشد ناراحت نمیشویم یا اگرناراحت شویم عکس العملی انجام نمیدهیم◾️ بیاییم نسبت به دینداری فرزندانمان حساس باشیم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ بہ‌ یکے از دوستاش‌ گفتم: جملہ‌اۍ‌از شهید‌ بہ‌ یاد دارید؟!🤔 گفـــت : یکبــار کہ‌ جلوۍ دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم😌 ابراهیم‌ کنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ کہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نکش...‼️🙁 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا