دختران نظامی
✨تسخیر ناپذیر ✨ پارت ششم. شروع کردم به حرکت، رسیدم سر خیابون که تصمیم گرفتم پیاده برم چون وقت داشتم،
✨تسخير ناپذیر✨
پارت هفتم.
اولین نگاهم رو به سمت شونه اش کشیدم سروان بود،سریع احترام گذاشتم و سلام دادم
_ سلام،آزاد
به حالت آزاد وایسادم
_ میتونید برید برای نماز
راه افتادیم و قبل از خارج شدن از در دوباره احترام گذاشتم ،ستوان جلو تر بود و فراموش کرده بود!
_ با اینکه تازه اومدید ولی کاملا حواستون جمعه،آزاد
با اجازه،یاعلی
_ خواهش میکنم
رفتیم وضو گرفتیم و به سمت نماز خونه حرکت کردیم، نماز که تموم شد رفتیم واسه خوردن ناهار ،بعداز ناهار میخواستن بچه های تیم برن گشت کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردن با دیدن اسلحه و دستبند و تجهیزات نظامی...
رفتم جلو،بعداز سلام و احترام و آزاد باش
میشه منم همراهتون بیام
بازپشت سرم صدای ی مرد اومد.
_ از نظرتون زود نیست
برگشتم و به درجه اش نگاهی کردم،سرگرد بود
احترام گذاشتم.
سلام
_سلام ،آزاد ،نگفتید؟!
فکر نکنم زود باشه
_واقعا؟!،شما همین امروز اومدید.
سروان
+جناب سرگرد فکر کنم اتیششون خیلی تنده
_نه خانم واستون زوده هنوز تجربه لازم رو برای گشت اومدن ندارید.
سرم رو با قاطعیت تکون دادم و با لحن مصصمی گفتم
ببخشید ولی بالاخره که باید تجربه لش رو بدست بیارم،اگه نیام خب تجره ش رو بدست نمیارم
هردو لبخندی تحسین برانگیز زدند
_ بفرمایید میتونید بیاد،از اونجا اسلحه و دستبند و بیسیم تحویل بگیرید.
ممنونم
رفتم دستبند و اسلحه و بیسیم تحویل گرفتم،با خودم گفتم
بالاخره به دستتون آوردم...
سوار ماشین شدم،وای جه حسی داره خدای من...
داشتم ذوق مرگ میشدم... چه حس زیبایی داره .
اولین گشت .
بیسیم ماشین به صدا دراومد
_یاسین یاسین امین
+یاسین به گوشم
_یاسین جان در محل...... یه مورد مشکوک دیده شده سریع خودتون رو به محل برسونید
+مفهوم بود،تمام
_تمام
سرعت رو زیاد کرد،رسیدیم به محل و پیاده شدیم،
_ شما اونطرف ،شماهم اینطرف
بله چشم
داشتم همه جا رو با دقت نگاه میکردم و همه چیز رو آنالیز میکردم که یهو...
ادامه دارد...
رفقا میگما یکمی یزید بازی چاشنی رمانمون کنیم(:،ی کوچولو تیر و اسلحه و خون(:
منتظر اتفاقای نفس گیر باشید😉