توهین رسانههای رسمی دولتی جمهوری آذربایجان به آیتالله خامنهای ادامه دارد!
این بار شبکه تلویزیونی دولتی شهر گنجه تیوی با القابی همانند خونآشام، دورو و سگ (پدرتونه) که به رهبر و بالاترین مقام سیاسی ایران، توهین کرد.
یعنی ننگ بهتون که نمیتونید لااقل با یه بیانیه تند و خشن بهشون جواب بدین
سرهنگ نصیری به طیب رضایی گفت فقط یه ناسزا به امام بگو از اعدام نجاتت بدیم، طیب گفت تو مرام ما نیست با فرزند حضرت زهرا دربیفتیم!
میگن امام وقتی آمد ایران اولین جایی که رفت سر قبر طیب بود...
بعد ۴۴سال به آرمان گفتن فحش بده و آرمان گفت: آقا نور چشم ماست؛ و همون عاقبت طیب رضایی نصیبش شد...
❤️ #آرمان_عزیز
هدایت شده از خاطراتانه
21.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپانه
❌جدید
آیا هرچیزی که مهمه یا خوبه، جزو شرایط امر به معروفه؟
اصلا شرایط امر به معروف چه چیزایی هستن🤔؟
خلاصه و آسون یادبگیریم 😍
ثواب نشر کلیپ هدیه به مولا امیرالمؤمنین علیه السلام
@maroofane3
بسیجـیبابصیـرتاسـت
اماازخـودراضـینیسـت
طرفدارعلـماسـت ؛ امـاعلـمزدهنیسـت
متخلـقبـهاخـلاقاسلامـیاسـت
امـاریاکـارنیسـت
درکـارآبـادکـردندنیاسـت
اماخـوداهـلدنیـانیسـت ••!
مقـاممعظـمرهبـری
|شهیدآرمانعلیوردی|
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_یکم
.
.
_ایشون آقای مهندس هستن دیگه
.
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت
_شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت
_نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و انشاالله ماه داماد آینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت :
_آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دستهی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد
.
پدر سید ٺروم با صدای گرفتهای گفت
_پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
.
-هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد..
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در
.
بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...
.
بابام سریع برگشت و گفت
_ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشهی چشمش حلقه زده بود آروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.
.
سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت
_بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...
_مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت:
_ تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست
.
ادامه دارد....
.
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_دوم
.
.
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست
.
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت:
_دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که
میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم.
وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلندتر میشد..با هر بار یادآوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
_دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...
.
-آخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم
.
-یعنی چی مامان؟!
.
-یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه
.
.
اون شب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود
دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم
یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم..
اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!
چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم
آروم جلو رفتم
.
-سلام
.
-سلام ریحانه جان
و بغلم کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا من نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
آروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضحتر میشد
آروم آروم رفتم و چند ردیف عقبترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
ادامه دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قست #سی_و_سوم
.
آروم آروم رفتم و چند ردیف عقبتر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
.
_شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
.
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم:
_سلام آقا سید
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و داد زد:
_ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟!
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفهست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجعبه شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
.
_ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمیمونه
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
_اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم...
روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد
سریع خودمو رسوندم بالاسرش
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
.
-چی شده مامان؟!
.
ادامه_دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_چهارم .
-چی شده مامان؟!
.
-ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟
.
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
.
-عههه...همین که اومده بود خواستگاریت
- آها...اسمشون سید محمد مهدی هست
.
-با گفتن اسمش گریههای مامان بیشتر شد
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
.
-خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت.توی خونه قدیمیمون بودم.دیدم در باز شد اومد تو. ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.گفتم مامان چی شده؟!
گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوهاش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین .گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقبت کنه..این پسر از #حرم_دختر_من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت
.
بابام گفت:
_این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی
.
که مامان با گریه میگفت
_من هیچوقت خوابهام غلط نیست.مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم.و از من دلگیر بود.
ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..
.
-ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه
.
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
.
-از اونجا که تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!
.
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اون موقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه
.
.
یک هفته همین بحث تو خونه ما بود
و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم
و فقط غصه میخوردم.مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
.
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
.
-سلام ریحانه خوبی؟!
.
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
.
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
.
-ااااا.. به سلامتی. چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
.
-میشناسیش
.
.
ادامه دارد...
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_پنجم
.
.
-میشناسیش
.
-میشناسم.کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
.
-آره
.
-کدومشون؟!
.
-آقا احسان
.
-احسان؟!
.
-آره...چیه چرا تعجب کردی؟!
.
-آخه اون که میگفت فقط
.
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی
.
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
.
-اولا آقا احسان و دوما آره
.
-به هر حال انشاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون .
_ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
.
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگهای منو میبینی..فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما آخر هفته
.
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام
.
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
.
دلم برای مینا میسوخت...
میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...
ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه..
.
.
وقتی ماجرای خواب مامان رو برای زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید آقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
.
-سلام علیکم
.
-سلام...بازم شما؟!
.
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم
.
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست
.
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...
نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
.
.
ادامه_دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_ششم
.
.
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...
.
-آقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
آقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی...
آقای تهرانی .. من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نذارم.
.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه
استرس عجیبی داشتم
پاهام سست شده بود...ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده.
چرا این دست و اون دست میکنی...
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!
.
آب دهنمو قورت دادم و در رو آروم باز کردم..
.
آقا سید وسط حرفاش بود.
.
یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر
.
-بابا منم یه حرف هایی دارم
.
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم
.
-نه...میخوام ایشونم بشنون
.
-گفتم برو توی خونه
.
که آقا سید گفت:
آقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
.
-نظر ایشون نظر پدرشه
.
-بابا...نه
.
-چی گفتی؟!
.
-بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...
حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام
اما باید بهتون بگم که منم....
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این آقا بود..اصلا اول من به ایشون ...
.
سید سرشو پایین انداخته بود
و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دقیقه تعجبش بیشتر میشد
.
-بابا جان...
فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست
.
.
ادامه_دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_هفتم
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود. تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم
.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم
خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
_خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاههای این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه
.
.
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم
.
مامانم گفت:
_حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره
.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!
تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه
آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه
.
-ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
.
-آخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه...
پسرهی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا آبرومون رفت میخواد اونجا هم آبرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار اونجا شرط هامو میگم
.
-از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود
.
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای آخر هفته بیان خواستگاری
.
توی هفته خیلی استرس داشتم
همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا آخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه
یاد حرف سید افتادم
گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن
خدایا خودت میدونی حال دلم رو
خودت کمکم کن
اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن...
یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقاسید نوهی شماست
پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم
قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم
.
.
ادامه_دارد .
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_هشتم .
.
قرآن رو آروم باز کردم
سوره #نور اومد
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود
.
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک
خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده
.
.
آخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعهی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود...
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد
.
-خدایا خودت کمکم کن
.
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون....
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت
چند دقیقهی اول به سکوت گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت
شاید اونم استرس داشت
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
_خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت
_ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشهای نشستم...
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت
_بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...آقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیعتر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...فقط...حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
.
_دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین
.
بغضم گرفته بود. آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
.
ادامه_دارد
عاشقخداشدنسختنيست،
مقدمهیآندشواراست
مقدمهیعشقبهخدا
دلبريدنازدنياوديگرانِ
گذشتنازخودوسپردناموربهاوست :)!'
-استادپناهیان
#معبودانہ