eitaa logo
دختران نظامی
624 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا دیگه دور زدن ممنوع نیست! اتفاقا دور بزنید، خداوند توبه کنندگان را دوست دارد:)) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
داش شما لطفاً کلا از این خاندان حمایت نکن. بخدا شاهزاده ببینه باباشو این شکلی کشیدی از غصه دق می‌کنه!!
اینو براندازا هم گردن نمیگیرن .
بدون کپشن.. ایول دمت سررددد:))
یک فریم از بیشرفی و دورویی! به نظرتون پشت این اکانت واقعا یه دختر نشسته یا پیرزن پیرمردهای مریم رجوی؟
(: . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله همین که استاد می‌فرمان:)) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
وای خدای من..!
: 🌷♥️🌷 خاطره‌ی همسر شهید آقاحمید باکری: او هم مثل رضا مکانیک می خواند و حمید را (وقتی خدمت سربازیش تمام شد) برد پیش خودش. بعد هم اصرار خواهرها شروع شد که حمید را بفرستند خارج. حمید دانشگاه قبول نشده بود؛ می گفتند برود آن جا درس بخواند. بالآخره او را فرستادند آلمان. آن جا رفته بود در رشته ی عمران ثبت نام کرده بود، اما بیش تر از آن که آلمان باشد، می رفت سوریه و فلسطین. پاریس هم رفته بود؛ چندین بار. برای دیدن امام. به امام می گفت: آقا و این کلمه از دهان هیچ کس به اندازه ی او شنیدنی نبود. دانشجوها به او می گفتند: آقا زاده. می گفتند: «حمید باکری از آلمان آمده؛ سر تا ته حرفش آقاست.» «حمید باکری از آلمان آمده.» این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چطور تا به حال او را ندیده است؟ چطور مریم چیزی نگفته؟ برف ها که از تمییزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد، با نوک کفشش به هم ریخت. کیفش را از شانه اش برداشت و مث کوله پشتی انداخت پشتش. بعد، همان طور که سرش به آسمان(خوشش می آمد برف بخورد توی صورتش) پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند؛ و سرش را راست گرفت آن وقت حمید را دید؛ سرش را فرو برده بود توی یقه کاپشنش و دست هایش را که دراز بودند، توی جیب هایش قایم کرده بود. حتماً سردش بود، اما تند راه نمی رفت. فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تکان داد. فراموش کرده بود که حمید چقدر خجالتی است. داد زد: حمید آقا؛ سلام! 🍃 🍃
توپراک سرامیک: . 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟
“‘!💚🌾 یک‌عمر‌گذشت‌و‌عاقبت‌فهمیدیم از‌دل‌نرود‌هر‌آنکه‌از‌دیده‌رود✨ •• 🦋🍃