eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨⁉️⟆𖧷• توی‌کلاس‌درس‌خدا اونی‌کہ‌ناشُکری‌میکنه رَدمیشه! اونی‌کہ‌ناله‌میکنه تجدیدمیشه! اونی‌کہ‌صَبرمیکنه قبول‌میشه! اونی‌کہ‌شکُرمیکنه شاگردممتازميشه سلامتی امام زمان و شهدا صلوات:)
خودت رو نسوزون، خورشید کل روز رو سوخت اما مردم از زیبایی ماه گفتند(:
اوج عشق و دوست داشتن اونجاست كہ: خودم ڪمتر از تو نفس میڪشم ڪہ سهم هوامو ببخشم بہ تو🫂💙
میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! طُ،چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ︎
میفرمایندکہ: بایدببخشیم‌تابتونیم‌ادامہ‌بدیم(: -شهید بروجردی|غریب
بزرگ‌ترین درس زندگیو سعدی داد : اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست هم لایق دشمن است هم لایق دوست!
ولی پسرایی که به خاطر بی‌پولی عاشق نمیشن،خیلی مظلومن! :)
برای قضاوت هرکس باید مثل اون زندگی کنی:))🌱
'آنچه قسمتِ توست، از کنارت نخواهد گذشت' 'What is your portion will not pass you by'
بعضی وقتا یه لبخند ساده بهترین انتقامه تا بزاری اونا بدونن که تو حالت خوبه🌵🖤 Sometimes the best revenge is just a simple smile, to let them know you're doing just fine🌵🖤
واسه چیزی که میخوای بجنگ! تهش یا تیر بارون میشی' یا گل بارون:)
ی دختره بود دوتا عروسک داشت! یکیش خیلی داغون بود و پاره پاره یکیش خوشگل و تمیز بود ی روز خالش بهش گفت:(تو چرا با این عروسک داغون بازی میکنی این که خرابه؟ دختره گفت:(درسته خرابه ولی من دوسش دارم اخه کسی که داغونه رو نباید تنها گذاشت باید کنارش بود تا مثل قبل بشه باید کاری کنی که احساس نکنه تنهاس...، پس توی زندگیمون یاد بگیریم که هیچوقت ادمای داغون رو تنها نذاریم و دنبال ادمای جدید نریم!
- دُخترحاجی .
پارت ۲۲ یک هفته تمام روی کار های ماری تحقیق کردم و اطلاعات خوبی دستگیرم شد . عصر همان روز جلسه ای
پارت ۲۳ شب آخر را هم پیش مادر بودم . خودم با مادربزرگ تماس گرفتم و هماهنگ کردم تا بیاید و چند ماهی پیش مادر بماند ، اینطور هر دو از تنهایی درمی‌آمدند . صبح روز بعد مادر مثل ماموریت های قبل با قرآن تا دم در بدرقه ام کرد و بعد هم آیت الکرسی برایم خواند و راهی ام کرد . فکر اینکه تا چند ماه نمی‌توانستم مادر را ببینم عذابم می‌داد. هیچ وقت به چنین ماموریتی نرفته بودم . وارد سایت که شدم ، سعید و رسول و فرشید را به اتاق عمو محمد کشاندم. باید برای آن روز صبح همه چیز آماده می‌بود و همان روز کارمان را شروع میکردیم . همه چیز آماده بود ، اما عمو محمد و سعید انگار آشفته بودند . هماهنگی ها که بین ما پنج نفر انجام شد ، سعید رو به رویم ایستاد و سعید: زینب واقعا میخوای این کارو بکنی ؟ اگه ... عمو محمد : هنوز هم دیر نشده ، راه های دیگه ای هم هست که بتونیم بهشون نزدیک بشیم ، ممکنه که ... هر دو آخر حرف هایشان را خوردند ، نمیدانم چه چیز بین‌شان رد و بدل شده بود که این همه نگران بودند . _توی این چند روز کامل فکر کردم ، همه احتمالات و خطرات رو برسی کردم ، تمام راه های ممکن رو توی ذهنم رفتم ، و این بهترین راهه ، من انجامش میدم ، لطفا نگران نباشید. آنقدر محکم گفتم که دیگر حرفی نماند ، اما از نگاه آشفته سعید و عمو محمد چیزی کم نشد . رفتم و پشت سیستم نشستم ، تا همه چیز را دوباره چک کنم ، باید مطمئن میشدم همه چیز درست و به جاست . تقریبا تا ظهر طول کشید . وقتی کارم تمام شد و از پشت سیستم بلند شدم که صدای اذان ظهر بین فضای اداره می‌پیچید. بلند شدم و به طرف نمازخانه رفتم . معمولا نماز را به جماعت می‌خواندیم. بعد از نماز بود که به سجده افتادم ، هیچ چیز برایم بهتر از این سجده ها نبود ، همان سجده هایی که خستگی هایت را با چند قطره اشک زمین میگذاشتی و به آغوش پروردگارت پناه میبردی . تنها یک چیز میخواستم و آن هم این بود ، که هرچه صلاح است برایمان اتفاق بیوفتد . نزدیک به نیم ساعتی میشد که نماز تمام شده بود و همه رفته بودند که سر از سجده برداشتم و از نمازخانه بیرون رفتم . به ساعت مچی ام نگاهی انداختم ، وقتش رسیده بود که کارم را شروع کنم . به اتاق عمو محمد رفتم و هماهنگی های آخر را انجام دادم ، چند باری سفارش مادر را کردم . عمو هم مثل یک فرمانده و بعد هم مثل یک پدر ، چند باری گفت که مراقب خودم باشم و تمام تلاشم را بکنم تا آسیبی نبینم ... از سایت بیرون آمدم ، باید پیاده به سمت چند خیابان پایین تر حرکت میکردم . تمام تلاشم این بود که قبل از شروع ماموریت ذهنم را از هر چیزی خالی کنم ، اما پیاده روی ، آن هم در آن هوا و آن خیابان ها این کار را برایم سخت می‌کرد. مغزم شده بود شبیه میدان جنگ های ۱۰۰۰ سال قبل . شاید شبیه به یکی از حمله های لشکریان مختار به بنی امیه . همه چیز به هم ریخته و در هم بود و از هر طرف فکری از آینده و خیالی از گذشته به مغزم هجوم می آورد و همه روی هم تلنبار می‌شدند ‌‌‌... از روز های خوش کودکی ، تا سختی های نو جوانی و لحظات شیرین و پر از تلخ این روز ها و شاید آشوب های بی صدای آینده ... متوجه طول مسیر نشده بودم ، انگار که صدا ها برایم مبهم بود ، به جایی که باید رسیده بودم و میخواستم از عرض خیابان عبور کنم . چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم ، سعی کردم به آشوب مغزم پایان دهم . چشم هایم را باز کردم و قدم در خیابان گذاشتم ، چند قدم رفته بودم که صدای بوق ممتد ماشینی در گوشم پیچید و ضربه ای شدید به پهلو و بازوی چپم و تاریکی ....
چیکار کردیم؟!
. . یادمون‌باشہ‌یڪ‌روز،جوونایۍ ازچشمـاۍخوشگلشون‌گذشتن تا،امـروزمـا ‌چشمامون‌غرقِ‌خدآباشـہ نہ‌غرق‌گنـاه...
پروفایل✨🌱
جانم علی .mp3
14.47M
جانم علی♥︎؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا